eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
325 دنبال‌کننده
355 عکس
90 ویدیو
3 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی ولادت قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
◀️ پیشکسوت تفحص ...یادت هست، اسمت را گذاشته بودند «پیشکسوت تفحص قم» و خودت می گفتی: «نه بابا. ما بیل و کلنگ و عمله ایم.» نقطه های صفر مرزی را، خاکریزها را، همه محورهای زیر خاک و رمل رفته را، مثل کف دست بلد بودی. پاهایت آشنا شده بودند با همه سنگرها و محورها. مقر تفحص را یادت هست؟ 26 فروردین 1380، همان روز اول ورودم به اطاق فرماندهی مقر دعوتم کردی. مدارکم را که دیدی، برگ مأموریتم را روبه رویم گذاشتی و شروع کردی به گفتن تذکرات، آن قدر جدی و آرام و خلاصه و ساده که ترس وجودم را گرفت. «شاید نتوانم؟» و تو آرام امید دادی و من تازه می فهمیدم: «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما درجات منه و مغفره و رحمه»(95 و 96 نساء) یعنی چه؟ تو روز و شبت را گذاشته بودی برای یافتن پیکر شهدا و همسر و تنها فرزندت یعنی روح الله را در شهر تنها گذاشته بودی، نه آنکه دوستشان نداشتی؛ داشتی، از همه آدم های رمانتیکی نسل آهن و سیمان امروز هم بیشتر، اما دنبال چیزی بودی که من با همه سلول هایم، در کنار تو درکش کردم. «و لهدیناهم صراطا مستقیما و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا»(68 و 69 نساء) و اصلا صراط مستقیمی جز مسیر پیامبران و راستگویان و شهدا و نیکوکاران مگر هست؟ و چه زیبا تو و دوستانت در آن قرار داشتید؛ رفیقانی بهتر از همه عالم. بخشی از دلنوشته "حسن طاهری" همرزم شهید عاصمی در تفحص 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° و اعظم را سراسیمه و ذوق‌زده برای برداشتن و سر کردن چادر به‌طرف جالباسی دواند. جلو رفت و سلام کرد و زیرچشمی عباس را برانداز کرد. مثل همیشه سرش پایین بود. توی این‌همه سال و این‌همه رفت‌وآمد، سهم اعظم از نگاه به چشم‌های عباس، دفعاتی اندک و لحظاتی کوتاه بیشتر نبود. همین حساسیت شدید عباس برای نگاه نکردن به نامحرم، یکی از ویژگی‌های خاصش بود. اعظم مراسم پرشور روبوسی با خاله را برگزار کرد و جواب تبریک‌ها را داد و رفت تا برای پذیرایی از مهمان‌ها تدارک ببیند. توی راه با خودش فکر کرد که این دفعه مادرش کنارش نبود که دوباره با اخم بگوید: «این چه وضع سلام کردنه؟ اصلاً کسی صدات رو شنید؟!» و اعظم هم جواب بدهد: «خب سلام کردم دیگه! بلندتر از این دیگه خجالت می‌کشم! می‌خواست بشنوه!» *** شام را با ذوق و شوق آماده کرده. بود حالا که مادر توی رختخواب بود، اعظم شده بود همه‌کاره‌ی خانه و مثل یک کدبانوی باتجربه داشت مهمان‌داری می‌کرد. موقع چیدن سفره، عباس می‌رفت و می‌آمد و فرز و چابک کارها را راست‌وریس می‌کرد. اعظم بین همان نگاه‌های زیرچشمی، حس کرد حرکات عباس رنگ‌وبوی دیگری دارد؛ لبخندی که انگار با زحمت کنترل می‌شد و هیجانی که از زیر پوست صورتش می‌شد حس کرد. فردا ظهر خاله زهرا با یک سؤال هیجان‌انگیز، علامت سؤال ذهن اعظم را پاک کرد و دلیل آن حالت‌های غیرمعمول عباس را لو داد. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° بی‌مقدمه نشست کنار اعظم و گفت: خاله‌جون! نظرت راجع‌به عباس چیه؟ اعظم اول چند لحظه‌ای به چشم‌های خاله نگاه کرد و سعی کرد کشیده شدن لب‌هایش به لبخند را پنهان کند. بعد درحالی‌که تلاش می‌کرد صدایش طبیعی باشد، چهره‌ی جدی به خودش گرفت و پرسید: یعنی چی خاله؟ _ می‌خوام ببینم اگه عباس ازت خواستگاری کنه، نظرت چیه؟ اعظم لب‌هایش را کشید تو و همان‌طور ساکت به خاله زهرا نگاه کرد. خاله هم ادامه داد: من الان از طرف عباس اومدم ازت خواستگاری کنم و نظرت رو بپرسم. اعظم می‌ترسید لب باز کند و خاله زهرا صدای تپش قلبش را بشنود. کم‌کم داغ شدن گونه‌هایش را هم حس کرد. آخرش حریف کش آمدن لب‌هایش نشد و مجبور شد برای پنهان کردنش، سرش را پایین بیندازد: نمی‌دونم خاله. باید فکر کنم. خاله نگاهی مرموزانه به اعظم انداخت و گفت: برای جواب دادن به عباس می‌خوای فکر کنی! که این‌طور؟! من می‌رم بهش میگم اعظم خانم نظرش رو نمی‌دونه. تازه می‌خواد فکر کنه ببینه می‌تونه با تو زندگی کنه یا نه!؟ _ نه خاله جون! به خاطر این نیست. خب من می‌خوام درس بخونم. همه‌ی فامیل می‌دونن که من می‌خوام پزشکی بخونم. این همه‌م زحمت کشیدم براش. خب من اگه دانشگاهم تهران باشه، عباس پا می‌شه از قم می‌یاد تهران زندگی کنه به خاطر درس من؟ °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° _ اولاً عباس به خاطر کارش نمی‌تونه بیاد تهران، مجبوره قم باشه؛ پس تو باید بری قم زندگی کنی، نه که عباس بیاد تهران. تازه از اون مهم‌تر: عباس گفته دوست نداره پزشکی بخونی. می‌گه محیط کاری بیمارستان خیلی مناسب نیست. پر از نامحرمه. سر و کارت مدام با نامحرم‌هاست. فضای این کار رو دوست نداره. اعظم جوری وا رفت که انگار یک لیوان آب داغ ریخته باشند روی بستنی قیفی! بهت زده خاله زهرا را نگاه کرد: مگه عباس نمی‌دونه من چقدر زحمت کشیدم؟ خب اینجوری که می‌گه به خاطر محیط و اینا، پس پرستاری و مامایی و همه‌ی این جور کارا رو هم می‌گه نه دیگه! چطور انتظار داره من قبول کنم همچین چیزی رو؟! تازه من اصلاً دوست ندارم قم برم زندگی کنم. قم برای مهمونی رفتن خوبه؛ همین‌که بری یه زیارت بکنی، یه سر خونه‌ی خاله‌ها بری و برگردی. من قم رو برای زندگی دوست ندارم! همین‌طور که این جمله‌ها را می‌گفت، توی دلش غوغایی به پا بود. کم ‌حرفی نبود! عباس پا پیش گذاشته بود؛ خواستگاری کرده بود. با آرزوی بزرگ زندگی‌اش به‌اندازه‌ی گفتن یک «بله» فاصله داشت؛ ولی... حال عجیبِ دلش نگفتنی بود. خاله زهرا همچنان ایستاده بود و منتظر نگاهش می‌کرد. چه باید جواب می‌داد؟ منصفانه نبود که توی چنین دوراهی وحشتناکی گیرش بیندازند. آخ عباس! از دست تو! °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° آخ عباس! از دست تو! از دست تو و این محبت قدیمی و صمیمی‌ات! از دست تو و طرز فکرهای متفاوتت! آخ عباس! اعظم دیگر نتوانست تحمل کند که خاله آن حال‌وروز آشفته و بلاتکلیفش را تماشا کند. سرش را بالا گرفت و گفت: من باید فکر کنم. به خیلی چیزا باید فکر کنم تا بتونم جواب بدم. بهش بگید بعد از اینکه فکرام رو کردم، جواب می‌دم. این را گفت و مستقیم رفت توی اتاقش و در را بست. *** تا سه ماه بعد هیچ صحبتی درباره‌ی موضوع خواستگاری ردوبدل نشد. همه‌چیز جوری روال عادی خودش را طی می‌کرد که گویی آن جمله‌های مهم خاله زهرا، رؤیای شیرینی بیش نبوده‌است. اعظم همچنان خود را به درس‌خواندن برای کنکور مشغول کرده بود. گرچه مدام هوش و حواس درس‌خواندنش هم با یادآوری مخالفت عباس، از بیخ‌وبن فرومی‌ریخت. به خلاف آرامش ظاهری بیرونی، درون اعظم چنان غوغایی برپا بود که با هیچ طوفانی نمی‌شد مقایسه کرد. چطور از عباس دل بکند و به او «نه» بگوید؟ از بین خواستگارهای جورواجوری که راه و بیراه در خانه‌شان رفت‌وآمد داشتند، هیچ گزینه‌ای پیدا نمی‌شد که حتی دلش بیاید با عباس مقایسه‌اش کند. هرقدر هم که آن‌ها از جهت موقعیت‌های مالی و شغلی، در ظاهر، خیلی بالاتر از عباس بودند، نجابت و ایمان و اخلاق و مهربانی عباس، اصلاً نظیر نداشت. نه؛ واقعاً نمی‌شد از این پسرخاله‌ی محجوب گذشت. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم