°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_اول
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
اصلاً از همان اول هم با همه فرق داشت. فهمیدگیاش، نجابتش، سربهزیریاش، پختگیاش، شبیه هیچکدام از پسرهای بیستسالهای که اعظم دیده بود، نبود. حالا درست که اعظم یک دختر هجدهساله بیشتر نبود و با پسرها هم سر و کار چندانی نداشت، ولی تفاوت عباس با بقیه، آنقدر معلوم بود که حتی احتیاجی به مقایسهی پیچیدهای هم نبود.
یادش نبود از چه روزی و از چه سالی، ولی میدانست که همیشه جور دیگری عباس را میدیده. پیشش جایگاه خاصی داشت. حرف و نظرش برای اعظم سند بود. ولی نمیگذاشت دیگران این را بفهمند. هیچکس خبر نداشت؛ غیر از خودش و دلش.
یکی از روزهای اول محرم بود. یکی از همان روزها که سهطبقهی منزل آقای اکبری ششدانگ میشد هیأت آقا اباعبدالله. بازهم مثل هرسال، تمام فامیل از قم و تهران جمع شده بودند آنجا و همه در تکاپوی تدارک مراسم و پذیرایی و شام و... بودند. باز هم مثل هرسال، چندین دیگ بزرگ توی کوچه بار گذاشته بودند و دایی علی، دایی محمد و عباس مسئول آشپزی بودند. خاله زهرا از کنار اعظم رد شد و گفت: اعظم! آستینت رفته بالا. عباس ببینه بدش مییاد!
اعظم یکطرف لب و دماغش را بالا کشید و با صورت کج و ابروهای اخمکرده گفت: به عباس چه ربطی داره؟ ولی غنج رفتن دلش را از خودش نتوانست پنهان کند. یواشکی رفت پشت دیوار و آستینش را کشید پایین. تکیه داد به دیوار و خودبهخود چهرهی عباس پیش چشمش نقش بست.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_دوم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
دلنشینی و جذابیت صورتش با آن محاسن کمپشت، قد بلند و قامت چشمنوازش، مهربانی همیشگی نگاهش، همه را مرور کرد. بیاختیار آه کشید: کاش یه کم تیپ میزد لااقل! آخه پسر جوون به این خوشگلی، چرا انقد ساده میگرده؟
ناگهان به خودش آمد و غیظ کرد: به تو چه آخه دختر؟
و دوید سمت آشپزخانه برای کمک.
***
بدون آنکه با هم حرف بزنند، بیآنکه حتی به اطراف حد و مرز حریم شرعی و عرفی نزدیک شوند، حس خوشایند آن توجههای دورادور را به هم داشتند. همان حسی که گاهی مثل بلندگوهای مسجد محل، ناگهان صدایش در فضای محلهی دلشان میپیچید که: «یعنی میشه یه روز محرمم بشی؟»
اولین جرقهی رسوایی این دلدادگی در منزل خاله زهرا خورد. روزی که عباس رفته بود دیدن خاله و رابطهی صمیمی «خاله کوچیکه» بودن، به زهرا خانم اجازه داد از عباس سؤالهای مخصوص بپرسد. از آن سؤالهایی که پسرها جوابش را به هر کسی نمیدهند.
_ خالهجون! نمیخوای دیگه یواشیواش برات آستین بالا بزنیم؟ تو لب تر کنی من حاضرم ها!
عباس یکی از همان لبخندهای مخصوص خودش که در عین شیرینی، پر از حجب و حیا بود، تحویل خاله زهرا داد و سربهزیر گفت: چرا خب. اگه خاله خانوم پا پیش بذارن و کمک کنن، من حرفی ندارم.
خاله زهرا ذوقزده نشست روبهرویش: راست میگی؟ یعنی تو فکر زن گرفتن هستی؟ من دربست در خدمتم. تو فقط لب تر کن.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_سوم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
عباس باز خندید و با شیطنت، زبانش را بیرون آورد و لبش را تر کرد: بفرمایید.
خاله از خنده ریسه رفت: ای بلا! باشه خب. پس بذار بهعهدهی من. خودم برم بگردم برات؟ یا کسی توی ذهنت هست؟ میخوای از فامیل شروع کنیم؟ میخوای بریم سراغ دخترای فامیل بابات اینا؟
_ نه. از اونا کسی مد نظرم نیست.
_ اِ! نه بابا! خیلی خب. از فامیل ما چطور؟
_ آره اون میشه.
خاله زهرا همینطور که با چهرهای متفکر داشت دخترهای فامیل را از ذهن میگذراند، یکی دو تا دختر را اسم برد. عباس خیلی جدی نشسته بود و فقط یک کلمه میگفت: نه.
_ اعظمِ خاله فاطمه چطوره؟
_ آره. خوبه. اعظم خوبه.
خاله زهرا دوباره ریسه رفت: خب پس! انتخابت از قبل معلوم بوده! اصلاً فکر کردن هم نمیخواستی. بسپار به خودم. همین روزا بچهی خاله فاطمه به دنیا مییاد، میریم تهران دیدنشون. اون موقع فرصت خوبیه که باهاشون مطرح کنیم.
***
مادر نوزاد رو داد دست اعظم: آروم آروم بزن پشتش آروغش رو بگیر. فقط یواش بزن. مواظب گردنش هم باش. بچهی یکروزه رو باید خیلی مواظب گردنش باشی.
اعظم «چشم»ی گفت و با ذوق و لبخند، علی کوچولو را از بغل مادر گرفت. صدای زنگ، سعید را از جا پراند: خاله اینا اومدن. و به طرف در دوید.
صدای سلام و علیک و ماچ و بوسه و تبریک از همانجا هم شنیده میشد؛ ولی اعظم گوشتیز کرده بود برای شنیدن صدایی دیگر.
انتظارش طولانی نشد. صدای «یا الله» عباس، پشتبند خندههای خاله زهرا، توی خانه دوید و اعظم را
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_چهارم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
و اعظم را سراسیمه و ذوقزده برای برداشتن و سر کردن چادر بهطرف جالباسی دواند. جلو رفت و سلام کرد و زیرچشمی عباس را برانداز کرد. مثل همیشه سرش پایین بود. توی اینهمه سال و اینهمه رفتوآمد، سهم اعظم از نگاه به چشمهای عباس، دفعاتی اندک و لحظاتی کوتاه بیشتر نبود. همین حساسیت شدید عباس برای نگاه نکردن به نامحرم، یکی از ویژگیهای خاصش بود.
اعظم مراسم پرشور روبوسی با خاله را برگزار کرد و جواب تبریکها را داد و رفت تا برای پذیرایی از مهمانها تدارک ببیند. توی راه با خودش فکر کرد که این دفعه مادرش کنارش نبود که دوباره با اخم بگوید: «این چه وضع سلام کردنه؟ اصلاً کسی صدات رو شنید؟!» و اعظم هم جواب بدهد: «خب سلام کردم دیگه! بلندتر از این دیگه خجالت میکشم! میخواست بشنوه!»
***
شام را با ذوق و شوق آماده کرده. بود حالا که مادر توی رختخواب بود، اعظم شده بود همهکارهی خانه و مثل یک کدبانوی باتجربه داشت مهمانداری میکرد. موقع چیدن سفره، عباس میرفت و میآمد و فرز و چابک کارها را راستوریس میکرد. اعظم بین همان نگاههای زیرچشمی، حس کرد حرکات عباس رنگوبوی دیگری دارد؛ لبخندی که انگار با زحمت کنترل میشد و هیجانی که از زیر پوست صورتش میشد حس کرد.
فردا ظهر خاله زهرا با یک سؤال هیجانانگیز، علامت سؤال ذهن اعظم را پاک کرد و دلیل آن حالتهای غیرمعمول عباس را لو داد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_پنجم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
بیمقدمه نشست کنار اعظم و گفت: خالهجون! نظرت راجعبه عباس چیه؟
اعظم اول چند لحظهای به چشمهای خاله نگاه کرد و سعی کرد کشیده شدن لبهایش به لبخند را پنهان کند. بعد درحالیکه تلاش میکرد صدایش طبیعی باشد، چهرهی جدی به خودش گرفت و پرسید: یعنی چی خاله؟
_ میخوام ببینم اگه عباس ازت خواستگاری کنه، نظرت چیه؟
اعظم لبهایش را کشید تو و همانطور ساکت به خاله زهرا نگاه کرد. خاله هم ادامه داد: من الان از طرف عباس اومدم ازت خواستگاری کنم و نظرت رو بپرسم.
اعظم میترسید لب باز کند و خاله زهرا صدای تپش قلبش را بشنود. کمکم داغ شدن گونههایش را هم حس کرد. آخرش حریف کش آمدن لبهایش نشد و مجبور شد برای پنهان کردنش، سرش را پایین بیندازد: نمیدونم خاله. باید فکر کنم.
خاله نگاهی مرموزانه به اعظم انداخت و گفت: برای جواب دادن به عباس میخوای فکر کنی! که اینطور؟! من میرم بهش میگم اعظم خانم نظرش رو نمیدونه. تازه میخواد فکر کنه ببینه میتونه با تو زندگی کنه یا نه!؟
_ نه خاله جون! به خاطر این نیست. خب من میخوام درس بخونم. همهی فامیل میدونن که من میخوام پزشکی بخونم. این همهم زحمت کشیدم براش. خب من اگه دانشگاهم تهران باشه، عباس پا میشه از قم مییاد تهران زندگی کنه به خاطر درس من؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_ششم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
_ اولاً عباس به خاطر کارش نمیتونه بیاد تهران، مجبوره قم باشه؛ پس تو باید بری قم زندگی کنی، نه که عباس بیاد تهران. تازه از اون مهمتر: عباس گفته دوست نداره پزشکی بخونی. میگه محیط کاری بیمارستان خیلی مناسب نیست. پر از نامحرمه. سر و کارت مدام با نامحرمهاست. فضای این کار رو دوست نداره.
اعظم جوری وا رفت که انگار یک لیوان آب داغ ریخته باشند روی بستنی قیفی! بهت زده خاله زهرا را نگاه کرد: مگه عباس نمیدونه من چقدر زحمت کشیدم؟ خب اینجوری که میگه به خاطر محیط و اینا، پس پرستاری و مامایی و همهی این جور کارا رو هم میگه نه دیگه! چطور انتظار داره من قبول کنم همچین چیزی رو؟! تازه من اصلاً دوست ندارم قم برم زندگی کنم. قم برای مهمونی رفتن خوبه؛ همینکه بری یه زیارت بکنی، یه سر خونهی خالهها بری و برگردی. من قم رو برای زندگی دوست ندارم!
همینطور که این جملهها را میگفت، توی دلش غوغایی به پا بود. کم حرفی نبود! عباس پا پیش گذاشته بود؛ خواستگاری کرده بود. با آرزوی بزرگ زندگیاش بهاندازهی گفتن یک «بله» فاصله داشت؛ ولی...
حال عجیبِ دلش نگفتنی بود. خاله زهرا همچنان ایستاده بود و منتظر نگاهش میکرد. چه باید جواب میداد؟ منصفانه نبود که توی چنین دوراهی وحشتناکی گیرش بیندازند. آخ عباس! از دست تو!
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هفتم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
آخ عباس! از دست تو! از دست تو و این محبت قدیمی و صمیمیات! از دست تو و طرز فکرهای متفاوتت! آخ عباس!
اعظم دیگر نتوانست تحمل کند که خاله آن حالوروز آشفته و بلاتکلیفش را تماشا کند. سرش را بالا گرفت و گفت: من باید فکر کنم. به خیلی چیزا باید فکر کنم تا بتونم جواب بدم. بهش بگید بعد از اینکه فکرام رو کردم، جواب میدم.
این را گفت و مستقیم رفت توی اتاقش و در را بست.
***
تا سه ماه بعد هیچ صحبتی دربارهی موضوع خواستگاری ردوبدل نشد. همهچیز جوری روال عادی خودش را طی میکرد که گویی آن جملههای مهم خاله زهرا، رؤیای شیرینی بیش نبودهاست. اعظم همچنان خود را به درسخواندن برای کنکور مشغول کرده بود. گرچه مدام هوش و حواس درسخواندنش هم با یادآوری مخالفت عباس، از بیخوبن فرومیریخت. به خلاف آرامش ظاهری بیرونی، درون اعظم چنان غوغایی برپا بود که با هیچ طوفانی نمیشد مقایسه کرد. چطور از عباس دل بکند و به او «نه» بگوید؟ از بین خواستگارهای جورواجوری که راه و بیراه در خانهشان رفتوآمد داشتند، هیچ گزینهای پیدا نمیشد که حتی دلش بیاید با عباس مقایسهاش کند. هرقدر هم که آنها از جهت موقعیتهای مالی و شغلی، در ظاهر، خیلی بالاتر از عباس بودند، نجابت و ایمان و اخلاق و مهربانی عباس، اصلاً نظیر نداشت. نه؛ واقعاً نمیشد از این پسرخالهی محجوب گذشت.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
ولی اگر جواب مثبت بدهد، مجبور است از آرزوی خیلی خیلی بزرگی بگذرد. آرزویی که برای رسیدن به آن زحمات طاقتفرسایی کشیده بود. مجبور است دوری از خانواده را تحمل کند و برای زندگی به شهری برود که دوستش ندارد.
ساعتها توی اتاقش مینشست و به تکتک زوایای نتایج هر پاسخش فکر میکرد و دستآخر، کلافه و بلاتکلیف و عصبی از جا بلند میشد و ادامهی این روند خستهکننده و بینتیجه را بهروز بعد موکول میکرد. بارها تصمیم گرفت با مادر صحبت کند و نظرش را بپرسد و مشورت بگیرد، ولی هر بار خجالت مانع شد و حرفش را در گلو خشکاند.
***
سه ماه با همین حال و روز گذشت. تا اینکه عباس هوس کرد سری به خاله فاطمه جانش بزند و یک روز ناگهانی و بیمقدمه اعظم را از سر اجاق و در حال آشپزی صدا کند: اعظم! یه لحظه بیا کارت دارم.
دل اعظم انگار سر خورد و افتاد کف آشپزخانه! در جا لب پایینش را کشید زیر دندان و فشارش داد: ای وای! حتماً جواب میخواد!
_ الان مییام.
چادر را کشید روی سرش و پلهها را رفت بالا: بله.
_ اعظم خانوم! جواب اون سؤالی که چند ماه پیش خاله زهرا پرسیده بودن ازتون، چی شد؟ قابل نمیدونید یه جوابی به ما بدید؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نهم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
اعظم مِنّ و مِن کرد: راستش هنوز دارم فکر میکنم. چون هیچ جوابی ندارم، نمیتونم چیزی بگم.
همین دو تا جمله را هم درحالیکه سرش پایین بود و با انگشت شست پای راستش، انگشت شست پای چپش را فشار میداد، گفت. برای همین بیشتر از این نتوانست چیزی بگوید و فقط به خودش جرأت داد چشمهایش را که تا الان چپ و راست خانه را برانداز میکرد، کمی بالا بیاورد و زیرچشمی صورت عباس را بکاود.
عباس ساکت بود و مثل همیشه سربهزیر. کمکم سایهای از لبخند و بعد هم خودش، روی لبها و گونههایش پیدا شد و پشت سرش دو سه تا جملهی کوتاه که کار اعظم را هم سختتر کرد و هم آسانتر: چه خبره؟ مگه میخوای آپولو بسازی؟ ولی عیبی نداره. من صبرم زیاده. شما هرچقدر که حس میکنی لازمه، فکر کن. من منتظر میمونم تا شما مطمئن بشی و بعد جواب منو بدی. ممنون.
***
دفعهی بعد خاله زهرا بود که از اعظم سراغ گرفت. حدود یک ماه گذشته بود و اعظم با خانواده آمده بود قم برای دیدن فامیل. باز هم همان جواب را به خاله زهرا تحویل داد: دارم فکر میکنم.
ولی صبر عباس تا خرداد سال ۶۸ بیشتر دوام نیاورد و اوایل خرداد بود که بعد از نُه ماه صبوری و انتظار، خواهر بزرگترش معصومه را همراه پدرش فرستاد برای گرفتن جواب نهایی و رهایی از این بلاتکلیفی طولانی.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_دهم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
معصومه خانم برای انجام وظیفه، اعظم را کشید کنار و خیلی جدی، جواب خواست: خب اعظم خانوم! جواب عباس ما چی شد؟
اعظم سرش را پایین انداخت: هنوزم اصرار داره که من نباید پزشکی بخونم؟ یعنی پرستاری و مامایی و اینا، هیچی؟ اگه نظرش همین باشه، من جوابم منفیه. من نمیتونم درسم رو ول کنم. دوست دارم حتماً درس بخونم.
معصومه خانم مکثی کرد. نگاهی به حرکات و حالات دخترخالهی نوجوان و پرشورش انداخت و همهچیز دستش آمد. آهی کشید و گفت: «باشه. پس من همینا رو به عباس میگم.» و رفت.
چه شبی گذشت بر اعظم! تمام طول شب با خودش کلنجار رفت؛ خودش را سرزنش کرد؛ خودش را دلداری داد؛ برای خودش استدلال کرد؛ استدلال خودش را رد کرد؛ بهانه تراشید؛ غر زد؛ خیالبافی کرد؛ نقشه کشید؛... آخرش هم از نفس افتاد و به خودش گفت: چارهای نیست. دیگه جواب دادم. تموم شد. دیگه قصهی من و عباس تمومشده. نباید بهش فکر کنم. حالا دیگه باید تو فکر پزشکی و کنکور و آیندهی علمیم باشم. حالا برای ازدواج وقت زیاده.
با خودش اتمام حجت کرد و رفت پایین برای تدارک صبحانهی مهمانها. ولی معصومه خانم نه از آن دخترخالههایی بود که حال دخترخالهاش را نفهمد، نه از آن خواهرهایی بود که به این راحتی بیخیال آرزوی برادرش شود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_یازدهم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
این بود که موقع پختوپز ناهار، آمد توی آشپزخانه و کنار اعظم ایستاد: اعظم جان! من دارم برمیگردم قم. میخوام برای عباس جواب ببرم. چی بهش بگم؟
انگار دنیا را به اعظم داده بودند. یک فرصت دوباره، همیشه برای انسان یک گنج ارزشمند است. چه برسد به اعظمِ امروز که بعد از آن شب سخت _که دستکمی از یک جنگ تمامعیار نداشت_ این فرصت برایش حکم چشمهی آب حیات را پیدا کرده بود.
سعی کرد ذوقزدگی در نگاهش، در صدایش، در جملههایش به چشم نیاید. گلو صاف کرد و خونسرد در قابلمه را برداشت و غذا را هم زد. بعد با آرامش تکیه داد به کابینت و گفت: آخه معصوم جان! من اینهمه درسخوندم برای پزشکی. حالا عباس راحت میگه دور همهی اینا رو خط بکش. خب بهش بگو یهکم هم اون کوتاه بیاد.
چشمهای معصومه خانم برق زد. حدسش درست بود. خواهرهای بزرگتر برای خودشان یک نصفه مادرند! خریدن ناز دخترخالهی کوچکی که نُه ماه قیافه گرفته و حالا هم جواب منفی تحویلش داده، کار خواهری است که بوی دلدادگی را از همان جواب منفی هم حس میکند و تجربهی زندگی به او میگوید: این دخترخاله، لیاقت داشتن یک فرصت دیگر را دارد. لبخندی زد و گفت: راستش عباس به من گفته بود که اعظم اصرار داره برای پزشکی؛ ولی بهش بگید ...
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_دوازدهم_آخر
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
ولی بهش بگید من بهخاطر محیط بیمارستان دوست ندارم خانمم پزشک و پرستار باشه. ولی اگه اعظم خیلی دوستداره درس بخونه، عیبی نداره؛ دبیری بخونه.
این دفعه نوبت برق زدن چشمهای اعظم بود. با خودش گفت: چه خوب! خب اگه با اصل دانشگاه رفتن مشکلی نداشته باشه، دبیری رو که قبول کرده، بعداً توی زندگی باهاش حرف میزنم، راضیش میکنم برای پزشکی. دیگه این کارو که میتونم بکنم.
_ معصوم جان! من اصلاً باید با خود عباس حرف بزنم؛ یه چیزایی بپرسم، یه چیزایی بگم. بعدم جواب رو به خودش میگم فوقش.
_ عباس که الان اهوازه، اینجا نیست. بعدم به من یه چیزایی گفته که اگه تو دربارهشون سؤال داشتی، من جوابت رو بدم. میتونی از من بپرسی.
_ حرف اولم اینه که ما قدمون به هم نمیخوره. عباس خیلی قدش بلنده، من قدم کوتاهه. حالا اگه هر کدوم از ما با یه آدم با قد معمولی ازدواج کنیم مشکلی نیست. ولی تفاوت ما دوتا خیلی زیاده. توی خیابون کنار هم راه بریم جالب نیست. هرچی فکر میکنم دلم راضی نمیشه.
_ عباس گفته اگه اعظم مسئلهی قد رو مطرح کرد، بهش بگو این موضوع برای من حلشدهست و برام هیچ اهمیتی نداره.
_ میگم معصوم جان! میشه یه کم دیگه فکر کنم تا موقع رفتن شما؟ اون وقت جواب نهایی بهتون بدم؟
_ باشه عیبی نداره.
معصومه رفت و اعظم وقتی به خودش آمد که مادر صدا زد: اعظم! کمک نمیخوای مامان؟
از جا پرید: وای! غذام سوخت!
🍃 پایان فصل اول
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi