°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_یازدهم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
این بود که موقع پختوپز ناهار، آمد توی آشپزخانه و کنار اعظم ایستاد: اعظم جان! من دارم برمیگردم قم. میخوام برای عباس جواب ببرم. چی بهش بگم؟
انگار دنیا را به اعظم داده بودند. یک فرصت دوباره، همیشه برای انسان یک گنج ارزشمند است. چه برسد به اعظمِ امروز که بعد از آن شب سخت _که دستکمی از یک جنگ تمامعیار نداشت_ این فرصت برایش حکم چشمهی آب حیات را پیدا کرده بود.
سعی کرد ذوقزدگی در نگاهش، در صدایش، در جملههایش به چشم نیاید. گلو صاف کرد و خونسرد در قابلمه را برداشت و غذا را هم زد. بعد با آرامش تکیه داد به کابینت و گفت: آخه معصوم جان! من اینهمه درسخوندم برای پزشکی. حالا عباس راحت میگه دور همهی اینا رو خط بکش. خب بهش بگو یهکم هم اون کوتاه بیاد.
چشمهای معصومه خانم برق زد. حدسش درست بود. خواهرهای بزرگتر برای خودشان یک نصفه مادرند! خریدن ناز دخترخالهی کوچکی که نُه ماه قیافه گرفته و حالا هم جواب منفی تحویلش داده، کار خواهری است که بوی دلدادگی را از همان جواب منفی هم حس میکند و تجربهی زندگی به او میگوید: این دخترخاله، لیاقت داشتن یک فرصت دیگر را دارد. لبخندی زد و گفت: راستش عباس به من گفته بود که اعظم اصرار داره برای پزشکی؛ ولی بهش بگید ...
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi