°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_دهم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
معصومه خانم برای انجام وظیفه، اعظم را کشید کنار و خیلی جدی، جواب خواست: خب اعظم خانوم! جواب عباس ما چی شد؟
اعظم سرش را پایین انداخت: هنوزم اصرار داره که من نباید پزشکی بخونم؟ یعنی پرستاری و مامایی و اینا، هیچی؟ اگه نظرش همین باشه، من جوابم منفیه. من نمیتونم درسم رو ول کنم. دوست دارم حتماً درس بخونم.
معصومه خانم مکثی کرد. نگاهی به حرکات و حالات دخترخالهی نوجوان و پرشورش انداخت و همهچیز دستش آمد. آهی کشید و گفت: «باشه. پس من همینا رو به عباس میگم.» و رفت.
چه شبی گذشت بر اعظم! تمام طول شب با خودش کلنجار رفت؛ خودش را سرزنش کرد؛ خودش را دلداری داد؛ برای خودش استدلال کرد؛ استدلال خودش را رد کرد؛ بهانه تراشید؛ غر زد؛ خیالبافی کرد؛ نقشه کشید؛... آخرش هم از نفس افتاد و به خودش گفت: چارهای نیست. دیگه جواب دادم. تموم شد. دیگه قصهی من و عباس تمومشده. نباید بهش فکر کنم. حالا دیگه باید تو فکر پزشکی و کنکور و آیندهی علمیم باشم. حالا برای ازدواج وقت زیاده.
با خودش اتمام حجت کرد و رفت پایین برای تدارک صبحانهی مهمانها. ولی معصومه خانم نه از آن دخترخالههایی بود که حال دخترخالهاش را نفهمد، نه از آن خواهرهایی بود که به این راحتی بیخیال آرزوی برادرش شود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi