eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
340 دنبال‌کننده
170 عکس
64 ویدیو
0 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی تولد قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
"مادر از بستر خود آمده امشب به حرم با عصا آمده، انگار خودش بیمار است.." صلی الله علیک یا اباعبدالله.. 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° توی صفحات سر رسید می‌خواند که منطقه‌ی طلاییه، به خاطر جزر و مد زیاد رودخانه و جابه جا شدن گل و لای در طول این سال‌ها، به وضعیتی رسیده که باید شش متر و گاهی تا هشت متر زمین را با بلدوزر حفر کنند تا برسند به سطحی که در زمان جنگ بوده؛ تا بتوانند روی آن زمین، جست و جوی پیکرها را ادامه بدهند. توی صفحات سر رسید می‌خواند که هر وقت پیکری پیدا می‌شود که پلاکی نزدیکش نیست، ساعت ها خاک های اطراف آن استخوان های مطهر را الک می‌کنند و وجب به وجب را می‌گردند تا آن شهید، گمنام برنگردد. برای پیدا کردن پیکرها و برای یافتن پلاک‌ها، میلیون ها صلوات نذر کرده بودند و فرستاده بودند؛ هزارها زیارت عاشورا، صدها روضه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها. کارشان با همین نورانیت ها و سختی ها، گرما، سرما، خاک، مین، انفجار و... عجین بود. *** کار وقتی سخت تر شد که برای پیدا کردن پیکرها مجبور شدند به آن طرف مرز بروند و در خاک عراق جست و جو را ادامه دهند. گرفتار شدن در سین جیم ماموران مرزی عراق، خودش مصیبتی بود! محبت های عباس به مردم منطقه، عاملی شده بود برای اینکه آن ها هم با تیم ایرانی همراهی کنند و چندین مورد گزارش های همین مردم، باعث پیداکردن پیکر پاک چندین شهیدی که دشمن بعثی، مخفیانه در بیمارستان شهر سلیمانیه ی عراق دفن کرده بود، چطور به دست خانواده‌های چشم انتظارشان می‌رسید؟ °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃 یه اتفاق خوب افتاده 😃 ناشر کتاب به مدت محدود تعداد معدودی از این کتاب رو با تخفیف ویژه گذاشته برای فروش 😃😃 اگه دوست دارید زندگی و خاطرات همسر و نزدیکان ایشون رو با قلم داستانی و جذاب بخونید، بزنید روی این لینک 👇👇 و تا کتاب‌ها و مهلت تخفیف تموم نشده، از فرصت استفاده کنید‌. ☺️ https://eshop.jz.ac.ir/index.php?id_product=840&controller=product برای ما هم دعا کنید. ☺️ @shahid_abbasasemi
"بسم الله الرحمن الرحیم" _به وقت جذاب معرفی کتاب رسیدیم📚 *همراه ما باشید 📌@shahid_abbasasemi
📚 |《عایده》 🔹کتاب «عایده» سرگذشت یک بانو است. بانویی از دیار لبنان. دختری متولد سال ۱۹۷۱ میلادی. وقتی جهان، گرفتارِ جنگ سرد میان دو قدرت متوحش در دو سوی عالم بود و میلیون‌ها نفر، حیرانِ این جنگِ دیوانه‌وار، حرکتِ جهان بر مداری پوچ را تماشا می‌کردند و برای بازگشت انسان به مدار ایمان، در انتظار معجزه بودند، معجزه‌ای در پایان همان دهه از راه رسید. درست در روزهای کودکی عایده و هم‌نسلانش، حلاوت یک انقلاب روح‌افزا به کام مستضعفانِ جهان نشست، مردم ایران را از سلطنتِ یک دیکتاتور نجات داد و به فاصله‌ای کوتاه، راه خود را تا مدیترانه گشود. 🔹عایده‌ی قصه‌ی ما که به نوجوانی رسید، نسیم انقلاب خمینی تا ساحل بیروت رسیده بود. او، فرزند خانواده‌ای محترم اما معمولی، تصمیم گرفته‌بود امام‌خمینی را دوست داشته‌باشد، همانطور که امام موسی صدر را دوست داشت. او در چشمان خمینی کبیر، همان برقی را می‌دید که از نگاه موسی‌صدر نمایان بود. عایده شیفته‌ی این نگاه شد و «زندگی در مدار مقاومت» را انتخاب کرد. انتخاب کرد و در مسیری دراماتیک، همسرِ مردی از حزب‌الله لبنان شد. 🔍ادامه را بخوانید: khl.ink/f/58455 📌@shahid_abbasasemi
14.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" شهدا سنگ نشانند، که ره گم نشود.." _در شب شهادت حضرت فاطمه‌زهرا سلام الله علیها، منزل شهید عاصمی مفتخر به میزبانی شهیدی گمنام بود..🥀 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"برایش دهه شصت و هفتاد و هشتاد فرقی نمی‌کرد. موج بود؛ آرام و قرار برایش معنا نداشت. کاروان‌های راهیان نور که راه افتاد، می‌رفت منطقه و بساط استقبال از نسل سومی‌های انقلاب را پهن می‌کرد؛ بازمانده بود و باید زینبی عمل می‌کرد، عباس. خستگی نمی‌شناخت. زمین داغ طلاییه خوب یادش هست وقتی نایی نمی‌ماند برای کسی، تازه خودش می‌نشست پشت بیل مکانیکی و خروار خاک را به امید پیدا کردن تکه‌ای از پیراهن آن همه یوسف زیر و رو می‌کرد. اهل علم بود. مشغله و دغدغه برایش بهانه نشد درس و بحث را رها کند. جغرافیای سیاسی نظامی را در دانشگاه امام حسین علیه السلام خواند و همیشه جای مطالعه را در برنامه روزانه‌اش باز نگه داشت. مدیر قابلی هم بود؛ چه در خانه برای همسر و فرزندی که تکیه‌گاه محکم و مامن پرمهرشان بود؛ و چه در واحد اطلاعات سپاه و نمایشگاه دفاع مقدس استان و تیم تفحص قم. و همه می‌دانند این همه توان و تلاش و تحمل از کجا می‌آمد. نان و نمک و نفسش را از حضرت مادر علیه السلام می‌گرفت، عباسِ عاصمی..." متن، منتشر شده از انتشارات حماسه یاران. راوی فیلم، مادرشهید. 📌@shahid_abbasasemi
🕊زیارتنامه‌ی شهدا🕊 " اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم " 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° یکی از روزهای گرم و شرجی جنوب بود. نماز ر و عصر را زیر آفتاب سوزان خوانده بودند و دوباره شروع کرده بودند به کندن و گشتن. یکی از عشایر عراقی را دیدند که دارد نزدیک می‌شود. عباس جلو رفت و مثل همیشه با مهربانی و گرمی، از او استقبال کرد و چند لحظه بعد دوان دوان آمد و به بچه‌ها گفت وسایل رو جمع کنید بریم. این آقا می‌گه جای یه تعداد شهدا رو بلده. رسیدند پشت نهر "کتیمان". تند تند حرکت می‌کردند که ناگهان با دیدن صحنه‌ی پیش رو زانوهایشان از رمق افتاد! یکی خشکش زده بود و متحیر پیش رویش را نگاه می‌کرد؛ یکی نتوانسته بود سرپا بماند و روی خاک‌ها زانو زده بود؛ یکی دستش روی سرش بود و "یاحسین" می‌گفت؛ یکی دستش روی چشمانش بود و شانه‌هایش می‌لرزید..! کربلا بود انگار. گودال قتلگاه پیش رویشان یک خاکریز مربع شکل و کنارش شاید صد دست لباس غواصی! لباس‌های ریخته و پراکنده که رویشان، به قدر سال‌ها، خاک نشسته بود. هر طور بود با پاهای لرزان و چشم‌هایی که از شدت گریه و از حمله‌ی بی امان اشک، بینایی‌ای برایشان نمانده بود، پا پیش گذاشتند. هر لباس را که برمی‌داشتند، استخوان ها از لایش به زمین می‌ریخت. همه روی استخوان مچ دست‌هایشان سیم تلفن بسته شده بود! آن روز، در آن قتلگاه حزن انگیز، پنج هزار پاره استخوان جمع کردند. قلب هایشان دیگر طاقت این همه درد را نداشت، باید کاری می‌کردند تا روحیه‌ها تازه شود و چه تسکینی بهتر از اینکه: "لا یوم کیومک یا اباعبدالله"؟ شروع کردند به خواندن زیارت ناحیه مقدسه. نام امام حسین علیه السلام مرهم تمام دردهاست. یاد "حسین" همه‌ی غم های عالم را از جلوه می‌اندازد: "السلام علی الشیب الخضیب.." °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
با رفتنت انگار جهانم رفته صدپله خرابتر که جانم رفته بابای شهیدم به سلامت اما بد نیست بدانی که پناهم رفته شعر از روح الله عاصمی فرزند 📌@shahid_abbasasemi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 رهبر معظم انقلاب درباره تحولات منطقه سخنرانی خواهند کرد 🔹️هزاران نفر از اقشار مختلف مردم چهارشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در این دیدار درباره تحولات اخیر منطقه به سخنرانی خواهند پرداخت. 💻 Farsi.Khamenei.ir
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° تعطیلات تابستانی بود و اعظم با آرامش مشغول آماده کردن مقدمات ناهار. با عشق داشت گردوهای فسنجان را آماده می‌کرد تا با غذای مورد علاقه‌ی همسر جان از او استقبال کند. زنگ تلفن که به صدا درآمد، خوشحال از اینکه صدای عباسش را خواهد شنید، گوشی را برداشت و پرانرژی و شاد، سلام کرد. _سلام خانوم! چه خبره کبکت خروس می‌خونه؟ _صدای آقامونو شنیدم شارژ شدم. _هنوز نشنیده بودی شارژ بودی آخه! _چون می‌دونستم شما پشت تلفن هستی دیگه. خسته نباشی. چه خبر؟ _زنگ زده بودم یه خبر بهت بدم که مرده روهم زنده می‌کنه. گفتم بهت بگم که خستگیت در بره؛ ولی حالا که خودت انقد سرحال و پرانرژی هستی، می‌ترسم بگم، کلا پرواز کنی بری تو فضا! _واقعا؟ چه خوب! چه خبری؟ _حدس بزن کجا قراره بریم؟ _مشهد؟ °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° _نه. _کربلا؟ _نه؛ یه جایی که تا حالا نرفتیم. _یعنی الان تک تک شهرای ایران و بشمارم مثلا؟ _نه؛ نشمار. یه جایی که خیلی خیلی آرزو داشتی بری، اونو بگو. چند لحظه به سکوت گذشت و بعد اعظم با شک و تردید، با صدای آهسته گفت: نکنه منظورت دیدار آقاست؟ عباس ذوق زده جواب داد: آفرین! خودشه! صدای پرهیجان و پراز جیغ و ذوق اعظم طوری توی تلفن پیچید که عباس نتوانست حروف و کلمات را تشخیص بدهد. فقط از شادی اعظمش شاد شد و پشت تلفن قاه قاه خندید. از این کودک درون زنده و پرزیدنت اعظمش خیلی راضی بود. از این همه احساس و هیجانی که از وجود اعظم می‌جوشید و توی زندگی‌اش جاری می‌شد و قلبش را پرامید و جوان نگه می‌داشت. _حالا یه تیکه از خبر رو نذاشتی بگم. اگه اینو بگم دیگه می‌خوای چی کار کنی؟ _وای! هنوز یه تیکه دیگه هم داره؟ چیه؟ زود بگو. _می‌خوای اینو بذارم وقتی اومدم خونه بگم؟ _نه!نه! تا تو بیای من دلم آب شده تموم شده؛ زودی بگو. _دیدارمون خصوصیه. فقط بچه‌های تیم خودمونن. همین تیم تفحص لشکر ما. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
"بسم الله الرحمن الرحیم" _به وقت جذاب معرفی کتاب رسیدیم📚 *همراه ما باشید 📌@shahid_abbasasemi
📚 |《ایستگاه خیابان روزوِلت》 روایتی مستند از تسخیر سفارت آمریکا در تهران به قلم محمد محبوبی است که در ۶۰۸ صفحه توسط مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی به چاپ رسیده است. متن تقریظ رهبری 👇 بسمه‌تعالی ـ این، گزارشی متقن و پرفایده از یک حادثه‌ی مهم در تاریخ انقلاب یعنی تسخیر لانه‌ی جاسوسی در سال ۵۸ است. این کتاب پُرکننده‌ی یکی از خلأهای رسانه‌ئی و تبلیغاتی ما است. ما به جنگ روایتها در پیکارهای جهانی توجه لازم را نکرده‌ایم و دشمنان و بدخواهان ما از غفلت ما بهره برده و بسیاری از حوادث را وارونه نشان داده‌اند. باید از نویسنده‌ی این کتاب و تلاش ارزشمندش قدردانی شود بخاطر اقدام هشیارانه‌اش در این عرصه‌ی مهم. نثر کتاب روان و رسا و تحقیق و تحلیل‌های آن منطقی و صادقانه و قانع‌کننده است. ـ نام انتخاب شده برای کتاب عالی است. مهر ماه ۱۴۰۳ 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° صبح زود موعود رسید. اعظم که از شدت هیجان، شب قبلش خواب درستی به چشمش نیامده بود، قبل از ساعت پنج صبح عباس و روح‌الله را به خط کرده بود که زودتر حرکت کنند. رسیدند جلوی اتوبوس. بازار سلام و احوال پرسی همکاران داغ بود و خانم ها و بچه‌ها مشغول صحبت بودند. بعضی که از قبل آشنا بودند، ابراز ارادت و دلتنگی می‌کردند و بعضی که همدیگر را نمی‌شناختند، در حال آشنایی و معرفی بودند. تمام جمع در یک شادی و هیجان مشترک غرق بودند. اتوبوس با سلام و صلوات حرکت کرد تا فاصله ها را طی کند و این جمع بی تاب را به محبوبشان برساند. مسیری که از اتوبوس تا حسینیه‌ی امام ره باید پیاده می‌رفتند. خیلی طولانی بود. البته برای آقایان جمع که رزمنده و نظامی بودند، همین مسیر طولانی، شوخی‌ای بیش نبود. کسی که تجربه‌ی پیاده روی های چندین کیلومتری توی جبهه‌های داغ جنوب و کوهپیمایی های طولانی و وحشتناک بین کوه‌های سرد غرب دارد، به این مسیرها به چشم "دوقدم" نگاه می‌کند. گرچه اشتیاق دیدار، خود به خود دنیایی بی تابی را توی دل آدم می‌چپاند! ولی این مردها، خیلی با ما فرق دارند. این مردها در فراز و فرود آزمون ها و تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته‌اند، دل های‌شان بزرگ شده است: شمّه‌ای از "الم نشرح لک صدرک" روی کوه وجود این ها نازل شده است. این "مرد" ها با ما فرق دارند! در همین مسیر طولانی، چندبار بازرسی شدند. بازرسی دقیق بدنی. تمام وسایلشان را توی اتوبوس گذاشته بودند و آمده بودند؛ چون خبر داشتند که ورود هر شیء اضافه‌ای ممنوع است. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
"هراسی نیست افعی‌ها اگر جمعند در میدان؛ تماشاکن هنرهای عصای دست موسی را.." سخنرانی رهبر معظم انقلاب فردا چهارشنبه صبح 📌@shahid_abbasasemi
امروز هرصدایی که از حسینیه امام خمینی ره بیرون بیاد؛ صدای ماست نه یک قدم جلوتر! نه یک قدم عقب تر .. @shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا