eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
337 دنبال‌کننده
173 عکس
64 ویدیو
0 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی تولد قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
°•○●°•🍃•°●○•° سیزده خرداد، عباس از اهواز رسید و آمد تهران برای پیگیری کارها. صبوری‌اش جواب داده بود. قرار بود یک عمر کنار دختری زندگی کند که آرزویش بود. از آن مهم‌تر و حتی خیلی مهم‌تر اینکه نوبت گرفته بود که اوایل تیرماه، عقدشان را بزرگ‌ترین معشوق زندگی‌اش جاری کند: امام. این روزها و شب‌ها همه نگران و دست به دعا بودند. حال امام (ره) مساعد نبود و مجالس و مراسم زیادی در مساجد و حسینیه‌ها و خانه‌های مردم برپا می‌شد که برای سلامتی رهبر عزیزتر از جانشان دعا کنند. همه‌ی حواس‌ها جمع این بود که به‌زودی خبر بهبودی و مرخصی امید ایرانیان، از رسانه‌ها اعلام شود. عباس آمد و رفت دنبال کارهای محضر و امور اداری و آزمایشگاه و... . باید همه‌ی کارها انجام می‌شد تا با خیال راحت، با مدارک کامل بروند محضر امام برای عقد. دل توی دلشان نبود. چنین سعادتی قسمت هر کسی نمی‌شد. چهارده خرداد، صبح زود نوبت آزمایشگاه داشتند. همان اول وقت به‌ همراه مادر اعظم، خودشان را رساندند و نوبت گرفتند. نشستند منتظر اعلام منشی. عباس سربه‌زیر جلو رفت و گفت: خاله فاطمه! اجازه می‌دید من چند کلمه با اعظم صحبت کنم؟ یه حرفایی هست که باید بهش بگم. خاله با نگاهی مادرانه قامت رشید دامادش را برانداز کرد و لبخند زنان گفت: حتماً خاله‌جون. صحبت کنید. هیچ اشکالی نداره. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° اعظم جا خورد. سکوت کرده بود و بی‌اختیار زل زده بود به صورت عباس: این چی داره می‌گه؟ بداخلاقه؟ مگه می‌شه؟ مگه عباس بداخلاق می‌شه؟ من که هیچ‌وقت ندیدم بداخلاقی کنه. نکنه جدی داره می‌گه؟! خب من که زیاد باهاش سروکار ندارم. به قول خودش همیشه توی جبهه بوده. حتی پدر و مادرش هم درست و حسابی نمی‌بیننش. یعنی واقعاً بداخلاقه؟ یعنی من می‌خوام پدر و مادر و خانواده‌ام رو ول کنم برم قم و با یه آدم عصبی بی‌حوصله تک‌ و تنها توی یه خونه زندگی کنم؟ عباس همچنان در سکوت منتظر جواب اعظم مانده بود و اعظم جوابی نداشت. بالاخره یک جمله پیدا کرد که راضی شد آن را بر زبان بیاورد: سعی خودم رو می‌کنم. لبخند عباس کمی هجوم ترس را از دل اعظم عقب راند. با خودش گفت: این لبخند به این قشنگی از یه آدم بداخلاق برنمی‌یاد. داره شوخی می‌کنه. عباس ادامه داد: می‌دونید که من نظامی‌ام. وضعیت شغلی من جوریه که همیشه با خطر دست‌وپنجه نرم می‌کنم. گاهی ممکنه مأموریت برم، حتی ماموریت‌های طولانی. ممکنه خیلی تنها بمونید. خلاصه سختی‌های زیادی توی زندگی باید تحمل کنید. اعظم با خودش مرور کرد: به خاطر تو سختی نکشم، به‌خاطر چی بکشم؟ من پای تو وایستاده‌م پسرخاله. _ دیگه اینکه شرایط شغلی من جوریه که مسائل کاریم رو اصلاً نمی‌تونم به دیگران بگم. به‌خاطر همین از شما انتظار دارم موقعیت من رو درک کنید و توی این نوع مسائل اصلاً کنجکاوی نکنید و چیزی نپرسید. اعظم سری تکان داد و فقط توانست بگوید: °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi