°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_بیست_ششم_آخر
#فصل_سوم
#آرزوی_ناتمام
میدونید اون بورسیهای که براش جور شده بود، آرزوی چند تا دانشآموزه توی این تهران؟ آخه شما که شکر خدا خانوادهی مذهبی هستید و اعظم جان هم دختر چادری محجوب! اگه این بچهها دانشگاه نرن پس کی بره؟ خب اینا باید برن دکتر بشن که مملکت چهارتا دکتر متعهد مؤمن داشته باشه دیگه!
بالاخره بعد از حدود بیست دقیقه یکریز و یکنفس حرف زدن، نفس عمیقی کشید و ساکت شد و با تأسف سر تکان داد.
آقای اکبری هم آهی کشید و گفت: قبول دارم. اشتباه کردم. قول میدم سال دیگه خودم ببرمش سر جلسه و برش گردونم. غیر از این الان کاری ازم برنمییاد.
_ بله متأسفانه همینطوره. الان دخترتون یکسال از عمرش هدر شد. خیلی راحت امسال قبول میشد. ولی الان مجبوره بشینه یه سال دیگه هم شبانهروزی درس بخونه.
***
دوباره درس خواندنهای سفت و سخت اعظم از سر گرفته شد. ولی اینبار، بیشتر از دو ماه طول نکشید! چون شهریور همان سال، خاله زهرا با پرسیدن یک سؤال و رساندن یک خبر، تمام برنامههای اعظم را زیرورو کرد و تیرماه سال بعد، اعظم بهجای نشستن در جلسهی کنکور، سر سفرهی عقد نشست و برای سرنوشتی دیگر بار سفر بست.
🍃 پایان فصل سوم
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌 @shahid_abbasasemi