°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_دوازده
#فصل_چهاردهم
#گوهرهای_زیرخاکی
گاهی مشکلات بزرگی در مسیر کار برایشان پیش میآمد و مدام باید در حال تدبیر و تصمیم های جدید برای مدیریت اوضاع جدید می بودند. هر منطقه ویژگیهای خودش را داشت و مدیریت نیروها در هر موقعیت، کاری بود که عباس عاصمی، به خوبی از عهدهی آن بر میآمد.
***
عباس خاطرات هر روزش را توی سررسیدی که همراهش بود، می نوشت و این سررسید مثل نامههای گزارش رسمی اداری، هر بیست روز یکبار که عباس برمیگشت قم، خط به خط از زیر نگاه خانم معلم میگذشت. اعظم، تمام صفحات این خاطرات را میخواند و لحظه به لحظه خود را تمام این سختیهای عباسش شریک میکرد.
درگیری گروه با موشهای بزرگی که به هیچ خوردنی و پوشیدنیای رحم نمیکردند و بچهها از دست جویدن هایشان مجبور بودند مداوم بخشی از وسایلشان را دور بریزند!
مشکل بارانهای سیل آسای جنوب که منطقه را گاهی تا چند روز زیر آب میبرد و کار تفحص را غیر ممکن میکرد!
مشکل خراب شدن ماشینها و نبود امکانات تعمیر به موقع!
هماهنگ نشدن به موقع برای رسیدن نیرو!
در دسترس نبودن حمام؛ به نحوی که گاهی پیش میآمد تا نزدیک بیست روز در حسرت یک دوش آب گرم بمانند!
یا حتی روزی که هر دو دستهی عینک عباس شکسته بود و مجبور شد تا چند روز عینک را با نخ روی سرش وصل کند!
اینها فقط بخشی از سختیهای کار بود.
هر بار که مطلبی بین خاطرهها میدید که نشان میداد عباس درگیر چه کار خطرناکی است، دلشوره و نگرانی به وجودش هجوم میآورد و دوباره ذهنش آشوب میشد. مثل روزی که عباس نوشته بود: "پام داشت میرفت روی مین که یکی از بچهها من رو از پشت کشید و نگذاشت!" یا روزی که خاطرهی وحشتناک روی مین رفتن "سعید وفایی" را خواند!
یکی از اعضای تیم عباس، وقتی دو گروه شده بودند برای جست و جو، در فاصلهای دورتر از گروه عباس، روی مین رفته بود و پایش را از دست داده بود! اعظم اینها را میخواند و دلشورهها و دلتنگیهایش هزار برابر میشد و مینشست به دعا و نذر و نیاز!
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi