°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نود
#فصل_دوازدهم
#کلک_شیرین_پلو
عباس دوستان خیلی زیادی داشت. خیلی اجتماعی و مهربان و خونگرم بود قاعدتا آدمهای زیادی جذب این شخصیت دوست داشتنی میشدند. این دوستان زیاد، توی شهرهای مختلف ایران پراکنده بودند و هر از چندگاهی، یکی دوتا از این رفقای قدیم و جدید گذرشان به قم میافتاد و عباس خود را مقید میدانست که آنها را به خانه دعوت کند. این بود که خانهی عباس از آن خانههای پر رفت و آمد بود.
حالا این را بگذارید کنار برنامه سنگین کاری و درسی اعظم! چیزی که وضع را باز هم سخت تر میکرد این بود که خیلی اوقات این مهمانهای نازنین، سرزده و ناگهانی میرسیدند. عباس زنگ میزد به مدرسه و اعظم را صدا میزد پای تلفن و خبر میداد که ظهر مهمان داریم.
اعظم فقط میگفت : خونه باید مرتب بشه؛ ناهار هم که به اندازهی خودمون داریم. نمیرسم غذا درست کنم.
عباس هم همیشه میگفت: غذا با من. از بیرون میگیرم. شما بقیهی کارای پذیرایی را انجام بده و خونه رو مرتب کن. منم سعی میکنم بلافاصله بعداز ساعت کاری نیایم. یه کم بیرون باشیم که شما فرصتت برای انجام دادن کارها بیشتر شه.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نود_یک
#فصل_دوازدهم
#کلک_شیرین_پلو
تمام مدتی هم که مهمان ها حضور داشتند، عباس همهجوره هوای اعظم را داشت و کمکش میکرد. بعد هم پا به پایش تا دیروقت شب میایستاد کنار سینک و ظرفها را آب میکشید و وسایل را سرجایشان میگذاشت.
***
تا اینکه بالاخره یک روز این قائدهی کلی نقض شد! یکی از روزهایی که کار اعظم توی مدرسه خیلی سنگین بود، اعظم مثل همیشه رسیده بود خانه و بدون فرصت استراحت رفته بود توی آشپزخانه و بساط ناهار را ردیف کرده بود. به حدی خسته بود که ایستادن پای اجاق گاز و هم زدن خورش برایش سخت ترین کار دنیا شده بود! ناهار که آماده شد، شروع کرد به چیدن سفره.
عباس رسید و مثل همیشه با خوشرویی خانوادهی کوچکش را از محبت و لطف سیراب کرد. اعظم داشت سفره را جمع میکرد که عباس گفت: اعظم جان! شام مهمون داریم؛ هرچی لازم داری لیست کن بده به من برم بخرم.
ناگهان انگار ته ماندهی انرژی اعظم تمام شد! بشقاب ها چندبرابر سنگین تر شدند! فوری گذاشتشان روی کابینت و برگشت: چی داری میگی عباس؟ مهمون چی؟ من برای امروز کلی برنامه ریزی کردم! میدونی این روزا توی مدرسه چهخبره؟ میدونی چقدر کار دارم؟ همین الان دارم از خستگی میافتم! من الان نه وقت دارم، نه جون دارم که وایسم آشپزی کنم برای مهمون!
عباس سرش را پایین انداخت.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نود_دو
#فصل_دوازدهم
#کلک_شیرین_پلو
معلوم بود که ناراحت شده و دارد سعی میکند خودش را کنترل کند: اعظم جان! برنامههای مدرسه که همیشه هست، خستگی هم که همیشه هست؛ ولی به هر حال شما در برابر امور خونه هم وظیفهای داری دیگه! وقتی مهمون مییاد، شما وظیفه داری کارهای لازم رو انجام بدی. مثل همهی زنهای شاغل. از اول هم اینارو میدونستی و رفتی معلم شدی. الان هم لیست خرید آماده کن تا دیروقت نشده برم بگیرم. بعد از نماز میرسن.
این گونه صحبت، لحن صحبت همسر مهربان و همراه و دلسوز اعظم نبود! لحن صحبت یک فرمانده جنگی بود که داشت به نیروهای غروغرویش دستور میداد و فقط داست سعی میکرد دستوراتش بوی مهربانی هم بدهد!
اعظم حس کرد که امروز عباس، همان عباس همیشگی نیست. بر اساس قاعدهی همیشگی خودش که نباید مشکلات و سختیها و خستگیهایش را عباس احساس کند مبادا که مانع ادامهی معلمیاش شود، سکوت کرد و رفت تا لیست خرید بنویسد.
***
مهمانی را با همین دلخوری و سرسنگینی برگزار کرد و وقتی وسایل سفره را تحویل داد، رفت سراغ کارهای خودش و امرو مدرسه. ظرف ها و سفره و نظافت رها ماند به امید خودش! شب هم با دلخوری سپری شد. صبح هم با دلخوری و سرسنگینی از هم جدا شدند و اعظم تمام طول روز توی مدرسه، فکرش درگیر این ماجرا بود. سایهی این تلخی سنگین و آزادهنده را روی زندگی شیرین و پرمهرش نمی توانست تحمل کند!
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نود_سه
#فصل_دوازدهم
#کلک_شیرین_پلو
_چرا نباید منو درک کنه؟ چرا یه ذره به من حق نداد؟ من هم آدمم؛ خسته میشم! این همه کار دارم انجام میدم. مگه متوجه نیست؟ چی میشد لااقل یه کم مهربونتر برخورد میکرد؟ چرا مثل همیشه نخواست غذا از بیرون بگیره...؟
***
ظهر موقع برگشتن، توی ذهنش جنگ بود. صدای چکاچک شمشیر جنگجوهای توی سرش، کلافهاش کرده بود! توی سرش چرخ میخورد: حال و روز آشپزخانهای که از دیشب رهایش کرده بود و حال و روز عباسی که از دیروز رهایش کرده بود!
از سر کوچه که پیچید، توجهش جلب شد؛ جلوی در خانه تا اواسط کوچه شسته شده بود! کلید انداخت و رفت تو. همهجا از تمیزی برق میزد. همینطور با خیرت با صحنههای جدید مواجهه میشد و جلو میرفت. رسید جلوی در آشپزخانه. هیچ ظرف نشستهای در کار نبود. همه چیز سر جای خودش؛ تمیز و منظم!
هنوز داشت با علامت سوالها و علامت تعجبهای مغزش سر و کله میزر که جنگجوی بزرگ رخ نمود: مردی که از پسِ بزرگترین جنگها هم برمیآمد. غرورش را شکست داد..! بدخلقیِ اعظمش را شکست میداد..! سختیهای زندگی را شکست میداد..! مردِ همیشه پیروزِ زندگی اعظم!
جلو آمد و عذرخواهی کرد: تو هیچ وظیفهای نداشتی و نداری. تو بزرگواری میکنی که از مهمونای من پذیرایی میکنی و این همه زحمت میکشی. من قدر زحماتت رو میدونم.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نود_چهار
#فصل_دوازدهم
#کلک_شیرین_پلو
چکاچک شمشیر جنگجوهای توی سر اعظم، تبدیل شد به چهچههی پرندهها! توی سرش بهشت شد! دنیا بیمعنی شد! بودن کنار این مرد آسمانی، بهترین چیزی بود که یک زن میتوانست در این دنیا داشته باشد و اعظم او را داشت!
***
همه میدانستند که عباس عاصمی، محور تجمعات و ارتباطات رزمندههای قدیمی است. هرکس را که میتوانست و پیدا میکرد، ارتباط میگرفت و به جمعشان اضافه میکرد. تجمعات، رفتو آمدها، مهمانی ها، ایجاد رابطه عاطفی بین خودشان و خانوادههایشان، همه حول محور عباس شکل میگرفت.
مهمانی های خانه عباس، در عین اینکه پراز صفا و صمیمیت بود، از نظر پذیرایی، سقفی داشت. سادگی، جزئی از قوانین زندگی عباس بود. تجملات و تشریفات، راهی به خانهی او نداشتند.
بین مجموعه دوستانی که با آنها رفت و آمد داشتند. یک نفر بود که انگار از قوانین عباس بیخبر بود. نوبت مهمانی که به آنها میرسید، سفره پر میشد از انواع پلوها و چلوها و خورشها! جوری سفره چیده میشد که به طور چشمگیری با مهمانیهای سایر دوستان تفاوت داشت.
اولین باری که قرار شد آنها مهمان منزل عباس باشند. اعظم لیست بلندبالایی آماده کرد و تحویل عباس داد و با آب و تاب برایش گفت که چهها میخواهد بکند و چه پلوها و خورشهایی در نظر دارد که سر سفره بگذارد و هنر خود را برای مهمانهایش به نمایش بگذارد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نود_پنج
#فصل_دوازدهم
#کلک_شیرین_پلو
عباس، مکثی کرد و گفت به هیچ وجه چنین اتفاقی در منزل او نخواهد افتاد و بیش از یک نوع غذا سر سفره نخواهد آمد. نه اصرارهای اعظم نتیجه داد، نه خواهش هایش. قانون قانون بود و غیرقابل نقض! عباس عقیده داشت باید این روشِ"یک نوع غذا سر سفره گذاشتن" را گسترش بدهند و هرکس روش نادرستی دارد، کم کم از بقیه یاد بگیرد و به راه درست هدایت شود!
این ها را گفت و رفت. اعظم ماند با دستوری که قبولش نداشت و هیچ جوره دلش نمیخواست آن را اجرا کند. پیش خودش میگفت: خانومِ اون این همه زحمت کشیده بود. سه چهار جور برنج، سه چهار جور خورش؛ خب زشته من فقط یه مدل غذا بذارم! انگار اصلا برام مهم نیست و زحمات اون رو ندیدم! خیلی زشته!
تصمیم خودش را گرفت. برای اینکه هم حرف عباس را گوش کرده باشد و هم دل خودش را تا حدودی راضی نگه داشته باشد، فقط یک مدل خورش گذاشت؛ ولی علاوه بر چلوی ساده، یک قابلمه هم شیرین پلو بار گذاشت!
چندین بار دیگر هم رفت و آمد با این خانواده با همین سبک و سیاق پیش رفت و آنها پیام غیرمستقیم عباس را دریافت نکردند. اینجا بود که تذکر لسانی وارد گود شد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نود_شش_آخر
#فصل_دوازدهم
#کلک_شیرین_پلو
عباس به صراحت از آن دوست عزیز خواست که روال را تغییر بدهد و گفت که در غیر این صورت از رفت و آمد به منزلشان معذور خواهد بود.
***
مهمانها آمده بودند. تدبیر عباس برای جداکردن نامحرمها این بود که سالن را با پرده به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. اعظم که سینی به دست رفت طرف سمت چپ سالن. عباس هم برای تحویل گرفتن چاییها آمد و پرده را کنار زد که سینی را از اعظم بگیرد. همین که پرده کنار رفت، اعظم از دیدن صحنهی پیش رو چنان جا خورد که فقط چشم هایش گرد شد و یک لحظه نفسش بند آمد :
چند تا پا، بدون اینکه به هیچ بدنی وصل باشند، روی زمین کنار هم چیده شده بودند! هنوز اعظم همان جا ایستاده و با شوک بزرگش درگیر بود که صدای قهقههی خندهی مردها به هوا رفت! معلوم بود عباس دارد صحنه را برای دوستانش توصیف میکند. البته وقتی چند نفر مهمان جانباز داشته باشی، این صحنه ها عادی است؛ ولی برای اعظم، این اولین تجربه بود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi