°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_چهارم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
و اعظم را سراسیمه و ذوقزده برای برداشتن و سر کردن چادر بهطرف جالباسی دواند. جلو رفت و سلام کرد و زیرچشمی عباس را برانداز کرد. مثل همیشه سرش پایین بود. توی اینهمه سال و اینهمه رفتوآمد، سهم اعظم از نگاه به چشمهای عباس، دفعاتی اندک و لحظاتی کوتاه بیشتر نبود. همین حساسیت شدید عباس برای نگاه نکردن به نامحرم، یکی از ویژگیهای خاصش بود.
اعظم مراسم پرشور روبوسی با خاله را برگزار کرد و جواب تبریکها را داد و رفت تا برای پذیرایی از مهمانها تدارک ببیند. توی راه با خودش فکر کرد که این دفعه مادرش کنارش نبود که دوباره با اخم بگوید: «این چه وضع سلام کردنه؟ اصلاً کسی صدات رو شنید؟!» و اعظم هم جواب بدهد: «خب سلام کردم دیگه! بلندتر از این دیگه خجالت میکشم! میخواست بشنوه!»
***
شام را با ذوق و شوق آماده کرده. بود حالا که مادر توی رختخواب بود، اعظم شده بود همهکارهی خانه و مثل یک کدبانوی باتجربه داشت مهمانداری میکرد. موقع چیدن سفره، عباس میرفت و میآمد و فرز و چابک کارها را راستوریس میکرد. اعظم بین همان نگاههای زیرچشمی، حس کرد حرکات عباس رنگوبوی دیگری دارد؛ لبخندی که انگار با زحمت کنترل میشد و هیجانی که از زیر پوست صورتش میشد حس کرد.
فردا ظهر خاله زهرا با یک سؤال هیجانانگیز، علامت سؤال ذهن اعظم را پاک کرد و دلیل آن حالتهای غیرمعمول عباس را لو داد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_پنجم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
بیمقدمه نشست کنار اعظم و گفت: خالهجون! نظرت راجعبه عباس چیه؟
اعظم اول چند لحظهای به چشمهای خاله نگاه کرد و سعی کرد کشیده شدن لبهایش به لبخند را پنهان کند. بعد درحالیکه تلاش میکرد صدایش طبیعی باشد، چهرهی جدی به خودش گرفت و پرسید: یعنی چی خاله؟
_ میخوام ببینم اگه عباس ازت خواستگاری کنه، نظرت چیه؟
اعظم لبهایش را کشید تو و همانطور ساکت به خاله زهرا نگاه کرد. خاله هم ادامه داد: من الان از طرف عباس اومدم ازت خواستگاری کنم و نظرت رو بپرسم.
اعظم میترسید لب باز کند و خاله زهرا صدای تپش قلبش را بشنود. کمکم داغ شدن گونههایش را هم حس کرد. آخرش حریف کش آمدن لبهایش نشد و مجبور شد برای پنهان کردنش، سرش را پایین بیندازد: نمیدونم خاله. باید فکر کنم.
خاله نگاهی مرموزانه به اعظم انداخت و گفت: برای جواب دادن به عباس میخوای فکر کنی! که اینطور؟! من میرم بهش میگم اعظم خانم نظرش رو نمیدونه. تازه میخواد فکر کنه ببینه میتونه با تو زندگی کنه یا نه!؟
_ نه خاله جون! به خاطر این نیست. خب من میخوام درس بخونم. همهی فامیل میدونن که من میخوام پزشکی بخونم. این همهم زحمت کشیدم براش. خب من اگه دانشگاهم تهران باشه، عباس پا میشه از قم مییاد تهران زندگی کنه به خاطر درس من؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_ششم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
_ اولاً عباس به خاطر کارش نمیتونه بیاد تهران، مجبوره قم باشه؛ پس تو باید بری قم زندگی کنی، نه که عباس بیاد تهران. تازه از اون مهمتر: عباس گفته دوست نداره پزشکی بخونی. میگه محیط کاری بیمارستان خیلی مناسب نیست. پر از نامحرمه. سر و کارت مدام با نامحرمهاست. فضای این کار رو دوست نداره.
اعظم جوری وا رفت که انگار یک لیوان آب داغ ریخته باشند روی بستنی قیفی! بهت زده خاله زهرا را نگاه کرد: مگه عباس نمیدونه من چقدر زحمت کشیدم؟ خب اینجوری که میگه به خاطر محیط و اینا، پس پرستاری و مامایی و همهی این جور کارا رو هم میگه نه دیگه! چطور انتظار داره من قبول کنم همچین چیزی رو؟! تازه من اصلاً دوست ندارم قم برم زندگی کنم. قم برای مهمونی رفتن خوبه؛ همینکه بری یه زیارت بکنی، یه سر خونهی خالهها بری و برگردی. من قم رو برای زندگی دوست ندارم!
همینطور که این جملهها را میگفت، توی دلش غوغایی به پا بود. کم حرفی نبود! عباس پا پیش گذاشته بود؛ خواستگاری کرده بود. با آرزوی بزرگ زندگیاش بهاندازهی گفتن یک «بله» فاصله داشت؛ ولی...
حال عجیبِ دلش نگفتنی بود. خاله زهرا همچنان ایستاده بود و منتظر نگاهش میکرد. چه باید جواب میداد؟ منصفانه نبود که توی چنین دوراهی وحشتناکی گیرش بیندازند. آخ عباس! از دست تو!
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هفتم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
آخ عباس! از دست تو! از دست تو و این محبت قدیمی و صمیمیات! از دست تو و طرز فکرهای متفاوتت! آخ عباس!
اعظم دیگر نتوانست تحمل کند که خاله آن حالوروز آشفته و بلاتکلیفش را تماشا کند. سرش را بالا گرفت و گفت: من باید فکر کنم. به خیلی چیزا باید فکر کنم تا بتونم جواب بدم. بهش بگید بعد از اینکه فکرام رو کردم، جواب میدم.
این را گفت و مستقیم رفت توی اتاقش و در را بست.
***
تا سه ماه بعد هیچ صحبتی دربارهی موضوع خواستگاری ردوبدل نشد. همهچیز جوری روال عادی خودش را طی میکرد که گویی آن جملههای مهم خاله زهرا، رؤیای شیرینی بیش نبودهاست. اعظم همچنان خود را به درسخواندن برای کنکور مشغول کرده بود. گرچه مدام هوش و حواس درسخواندنش هم با یادآوری مخالفت عباس، از بیخوبن فرومیریخت. به خلاف آرامش ظاهری بیرونی، درون اعظم چنان غوغایی برپا بود که با هیچ طوفانی نمیشد مقایسه کرد. چطور از عباس دل بکند و به او «نه» بگوید؟ از بین خواستگارهای جورواجوری که راه و بیراه در خانهشان رفتوآمد داشتند، هیچ گزینهای پیدا نمیشد که حتی دلش بیاید با عباس مقایسهاش کند. هرقدر هم که آنها از جهت موقعیتهای مالی و شغلی، در ظاهر، خیلی بالاتر از عباس بودند، نجابت و ایمان و اخلاق و مهربانی عباس، اصلاً نظیر نداشت. نه؛ واقعاً نمیشد از این پسرخالهی محجوب گذشت.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
ولی اگر جواب مثبت بدهد، مجبور است از آرزوی خیلی خیلی بزرگی بگذرد. آرزویی که برای رسیدن به آن زحمات طاقتفرسایی کشیده بود. مجبور است دوری از خانواده را تحمل کند و برای زندگی به شهری برود که دوستش ندارد.
ساعتها توی اتاقش مینشست و به تکتک زوایای نتایج هر پاسخش فکر میکرد و دستآخر، کلافه و بلاتکلیف و عصبی از جا بلند میشد و ادامهی این روند خستهکننده و بینتیجه را بهروز بعد موکول میکرد. بارها تصمیم گرفت با مادر صحبت کند و نظرش را بپرسد و مشورت بگیرد، ولی هر بار خجالت مانع شد و حرفش را در گلو خشکاند.
***
سه ماه با همین حال و روز گذشت. تا اینکه عباس هوس کرد سری به خاله فاطمه جانش بزند و یک روز ناگهانی و بیمقدمه اعظم را از سر اجاق و در حال آشپزی صدا کند: اعظم! یه لحظه بیا کارت دارم.
دل اعظم انگار سر خورد و افتاد کف آشپزخانه! در جا لب پایینش را کشید زیر دندان و فشارش داد: ای وای! حتماً جواب میخواد!
_ الان مییام.
چادر را کشید روی سرش و پلهها را رفت بالا: بله.
_ اعظم خانوم! جواب اون سؤالی که چند ماه پیش خاله زهرا پرسیده بودن ازتون، چی شد؟ قابل نمیدونید یه جوابی به ما بدید؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
فرماندهان شهید تفحص:
محمودوند، پازوکی،
گل محمدی، توکلی،
عاصمی، غلامی ورسولی
#تفحص
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi