#پارت_شصت_و_هفتم🦋🌸
حدس می زدم به چه چیزی فکر می کند و چه چیز هایی در ذهنش زنده می شود. او مرد جوان🧔🏻زیبا و سفید رویی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود.
دختری که چهره و قامت🧟♀ زیبایی نداشت و از جهت ظاهری نقطه مقابل شوهرش به حساب می آمد. این دو عجیب همدیگر را دوست داشتند و علی رغم مخالفت های خانواده هایشان باهم ازدواج کرده بودند. خانواده پسر با وجود دو نوه، باز از داشتن چنین عروسی ناراحت بودند دست آخر آن قدر پسرشان را تحریک کردند تا زنش را طلاق داد.اما مرد نتوانست این جدایی را تحمل کند و بعد از چند هفته رجوع کرد و زنش را به خانه🏠 برگرداند. از این ماجرا مدت زیادی نمی گذشت.لابد از بی مهری ای که در حق زنش کرده بود، دیوانه شده بود. زمانی که جنازه زن و پچه هایش را تحویل دادند من هم همراه جسد ها از غسالخانه بیرون آمدم. شوهرِ زن خودش را روی جنازه ها انداخت و با تمام وجود ضجه می زد😩.
آن ها را رها می کرد و خودش را می زد. خاک قبرستان را روی سرش می ریخت و فریاد می کشید🗣️: خدا.😩
دیدن 👀این صحنه ها خیلی برایم تکان دهنده بود. خیلی دلم می خواست این قدرت را داشتم که با حرف هایم آرامش کنم و به او بگویم که دردش را می فهمم. ولی حجب و حیا مانع ام می شد. دیگر نتوانستم نگاهش کنم. سریع به داخل غسالخانه برگشتم.🚶🏻♀️ دوباره احساس ضعف و سرگیجه😵بهم دست داد. مدام این سوال در ذهنم دور می زد که: چرا؟چرا باید این وضع پیش بیاید. این مردم چه گناهی دارند؟
صدای زینب خانم نگذاشت توی این حس و حالم بمانم. با لحنی عصبانی😠 گفت: برو از توی کمد اون اتاق کافور بیار. از این حالتش خیلی تعجب کردم. از صبح تا حالا چرا این طور تندی کرد. به خودم گفتم: حتما خسته شده، داره از پا در میاد. به همین خاطر، به دل نگرفتم و بدو رفتم توی آن یکی اتاق. از بغل شهدا رد شدم و به سمت کمد رفتم.
یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند، به عقب برگشتم. باز هم یک چهره آشنای دیگر. عفت بود. چندسال پیش باهم در یک کوچه زندگی می کردیم. حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده وپسر یک ساله اش هم روی دستانش است.
می دانستم بچه دومش هم، همین روزها به دنیا می آید. عفت هفت، هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد. او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری 👶🏻شده بودند. با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به خانه شان آمد.
📚بر گرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد......
#داستان_شب
🌱_______🥀
@shahid_aviiny