eitaa logo
شهید مرتضی آوینی🌹
199 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
70 فایل
🔆اطلاعات و آگاهی خود را بالا ببرید🔆 با مطالب سیاسی،اجتماعی،فرهنگی در خدمت شما عزیزان هستیم🌺🙏 کپی حلال فقط با ذکر صلوات 💚 🙏ارتباط با ادمین و مدیر کانال 🆔️ @Ya_Masome
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🥀 گفتم: اینجا کسی جلوی کسی را نگرفته. اگه این می خواست فرار کنه،کسی مانعش نبود. این مریضه. از چشمانش معلومه.👁 خیلی ناراحت شدم. فکر کردم علی هم چند ماهی توی تهران غریب بود.معلوم نبود آنجا توی بی کسی چه کار می کرد؟😒 به محمود فرّخی که مرتب توی مسجد🕌 در حال رفت و آمد بود،گفتم: آقای فرّخی اینو ببریمش تو . زمین خیلی سرده. گفت : نه این حالش بد می شه، سرو صداش مانع استراحت بقیه اس.😫 یک ساعتی سرباز به همین وضع بود. بعد دستش را صاف گرفت به طرف آسمان 🏞و همان طور نگه داشت.چند بار گفتم: دستت رو بنداز.محل نگذاشت.😒رد دستش را نگاه کردم شی ایی نورانی توی آسمان دیده می شد. تشخیص اش چندان آسان نبود. به او گفتم:🌱هواپیمای شناسایی دشمنه .بدون اینکه عکس العملی نشان بدهد دستش به همان حالت مانده بود😧امید وار بودم باذکرها وسوره هایی که می خوانم حالش بهتر شود. اما یک دفعه بدنش شروع کرد به لرزیدن.هذیان می گفت وسر و صدا راه انداخت.تا آقای نجًار به دادش برسد،😲چند بار خودش را بلند کرد وبه زمین کوبید.دو،سه نفر از آقایان دویدند،دست و پاهایش را گرفتند اما جوان خیلی پر زور شده بود وکسی جلو دارش نبود.🍃کمی طول کشید تا آمپول آرام بخش آقای نجًار اثر کرد. جوان درجه دار آرام گرفت وکم کم خوابش برد.مطمئن که شدم خواب رفته،😑بلند شدم. رفتم داخل مسجد،🕌کنار دخترها که هنوز بیدار بودند وحرف می زدند نشستم.🧕هرکس از جایی می گفت.آن هایی که خانواده هایشان رفته بودند،از آن ها یاد می کردند.و نگرانشان بودند.😥هوا مهتابی بود🌠.به وضوح همه چیز را مشخص می دیدم .بچًه ها کف درمانگاه را موکت پهن کرده کفش هایشان را درآورده بودند.پردهُ دورمان، احساس امنیًت بهتری بهم می داد.به دیوار تکیه کردم.خیلی خسته بودم.😞امًا خوابم نمی برد.همین طور که به حرفهای دخترها گوش می دادم،چشم هایم روی هم رفت.نیمه های شب طرف های ساعت دو ، سه باصدای بگیریدش ،نذارید، به خودش آسیب برسوند،😩سراسیمه از خواب پریدم وتوی حیاط دویدم.آقای نجًار قبل از من رسیده،سرنگی دستش بود.فهمیدم باز آرام بخش تزریق کرده.رفتم جلو.چند نفر دور ان درجه دار را گرفته بودند . دونفر دست هایش را چسبیده بودند.سعی می کردند او را بخوابانند.🍃توی آن مهتاب،خونی که از سر ورویش می ریخت می دیدم . با تعجًب پرسیدم اِاین چرااین چوریه؟! 🤔 گفتند :خودش را کوبیده به دیوار.😦آقای نجًاربا وسایل پانسمان وبخیه آماده شده بود سرش را بخیه کند.خواستم کمکش کنم.گفت: شما برو داخل.این حالش خوب نیس.خطر ناکه. یکهو حمله می کنه.شما برو.😮همان موقع دیدم دو،سه نفر وارد شدند ومستقیم بالا سر درجه دار آمدند. هر چه با او حرف می زدند، جوابی نمی شنیدند. مردهای مسجد از تازه واردهاپرسیدند:می دونیداین کیه؟☹ 📚برگرفته از کتاب دا ..‌‌‌‌.. 🌱_______🥀 @shahid_aviiny