#پارت_دویست_ونود_ونهم🦋🥀
خیالش نیست. نه میاد سراغی ازبچه اش بگیره،نه می یاد ببینه زیراین آتیش مامردیم، موندیم.😏
باتعجب پرسیدم: آخه چرا؟😳
گفت : نمی دونم، ازخودش بپرس .
دیگرنپرسیدم شوهرش کجاست وچه کارمی کند. به نظرم آمد هرچه هست زهرا به زندگی اش دلگرم نیست وگرنه این قدر عادی وبی تفاوت برخورد نمی کرد.😔 مادرشوهر زهرا که انگارکسی را برای دردودل کردن پیداکرده بود، بالهجه لری گفت: مادر آخه این چه وضعیه، ما تا کی می تونیم اینجوری دوام بیاریم. توی این چندروز بچه هامون مریض شدن.🙈
پس این جنگ کی تموم می شه. نیروهای ما تا کجا پیش رفتن؟ صدامی ها کی گورشون روگم می کنن.
نمی دانستم چه جوابی بدهم. گفتم:🤔 شمادعاکنید مادر. بایدخداکمکمون کنه. بعدگفتم: من دیگه بایدبرم.😔
زهراگفت: صبرکن باهم بریم.
گفتم : لازم نکرده بامن بیای . بمون پیش بچه ات.
خداحافظی کردم🖐 وازنخلستان بیرون آمدم. پیاده تا نزدیک پل آمدم. وانتی🚛 سررسیدوسوارم کرد. تافلکه فرمانداری مرا رساند. بازپیاده راه مسجد 🕌رادرپیش گرفتم. ازجلوی کتابخانه عمومی ودبیرستان اتحاد که ردشدم، سروصدای پسرهای دبیرستانی به گوشم رسید. توی خیالم می دیدم که درحیاط مشغول فوتبال بازی اند یا ازسروکول هم بالا می روند، دنبال هم می دوند وبه همدیگه آب💦 می پاشند. خیلی ازاین پسرها الان توی خط بودند.🌷
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱_______🥀
@shahid_aviiny