#پارت_سیصدو_نودو_پنجم🦋🥀
بعضی هاشان آتش گرفته،🔥 شاخه ها و سقف هایشان زمین ریخته بود. خمپاره ها در بعضی جاها به پایه نخل ها🌴 خورده ، آن ها را از ریشه در آورده بود. بعضی از نخل ها نیافتاده انگار مقاومت کرده بودند و تکیه شان را به نخل دیگری داده بودند. خرماها زمین را پوشانده لانه های پرنده ها🌱 مخصوصا بلبل های نخلستان خراب شده ، بین علفزارهای خشک و سوخته افتاده بود.
توی راه کسی با دیگری حرف نمی زد. آن قدر علامت می دادند، مواظب باشید که آدم می ترسید نفس بکشد. ☹️صدای خش خش علف هاو بوته های خشک زیر پایمان هم نگران مان می کرد. آرام و با احتیاط به ستون جلوتر برای شناسایی می رفتند و بعد اشاره می کردند ما به نوبت و با فاصله ، عرض کوچه ها یا تقاطع ها را رد کنیم.🍃
عراقی ها به محض شنیدن یک صدا به طور وحشتناکی رگبار می بستند. آن وقت مجبور می شدیم مکث کنیم یا راه را عوض کنیم. از سمت دیگری برویم. آن ها را نمی دیدیم ولی هر لحظه منتظر بودیم از پشت نخل ها یا دیوار و بام خانه ها بیرون بپرند. کم کم از توی نخل ها بیرون آمدیم و به کنار دیوار گمرک رسیدیم . این طور که فهمیدیم ما به جای اینکه از خیابان مولوی به موازات خط راه آهن یک مسیر مستقیم را پیش بگیریم و به طرف سنتاب برویم، مجبور شده ایم ریل🛤 را رد کنیم و مستقیم تا دیوار گمرک برسیم، بعد در حاشیه دیوار گمرک به سمت سنتاب حرکت کنیم.
همین طور که جلو می رفتیم به تعدادی خانه که نسبتاً بزرگ تر🏘 و نوسازتر بودند نزدیک شدیم. یک دفعه از زمین و زمان روی ما آتش بارید. آن قدر غافلگیر شده بودیم که نمی توانستیم بفهمیم عراقی ها کجا هستند و ما را چطور دیده اند.😞 فقط فرمانده و کمکی هایش به شتاب گفتند: برگردید . سریع برگردید. بجنبید.😳
صدای گلوله های کلاشینکف ، تیربار مسلسل و آرپی جی از هر طرف می آمد. گیج و منگ نمی دانستم کجا فرار کنم یا پناه بگیرم. برای اوّلین بار بود که تا این حد وارد خط درگیری شده بودم. به هر طرف بچّه ها می دویدند من هم می رفتم. به هر سمتی که می رفتیم، گلوله ها می آمدند. همین باعث شد همه کُپ کنیم و روی زمین بنشینیم. چند لحظه کوتاه بی حرکت ماندیم. باز با اشاره به ما فهماندند در حالت نشسته حرکت کنیم.🤭 پسرها صندوق ها را از دست ما گرفتند و روی زمین می کشیدند . این کار کلّی سر صدا ایجاد کرد. اینجور راه رفتن خیلی سخت بود. ساق پاها و زانوانم درد گرفته بود ولی ناچار ادامه می دادم . چند جا .....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱_______🥀
@shahid_aviiny