#پارت_سیصدو_هشتادو_پنجم🦋🥀
توی مسجد هم دیگرهمهُ مردهای مسجد به خط رفته بودند.🙁ابراهیمی دیگر نبود.تشکیلاتی که جلوی در،کارِ.روابط عمومی را انجام می داد.،جمع شده بود.آقای مصباح وبقیه را نمی دیدم.😟شیخ شریف هم بیشتر توی خطوط درگیری بودومصمم تر از گذشته کار می کرد.😐بچًه هامی گفتند؛پسر شیخ مجروح شده وتوی بیمارستان بستری است. با این حال شیخ نتوانسته به دیدنش برود.من که همیشه شیخ شریف را خوشرو وپر از آرامش دیده بودم،حالا می دیدم کمی عصبی وناراحت است.😟علی رغم سعی اش برای حفظ آرامش وعادی جلوه دادن اوضاع کم طاقت شده بود.از سرو وضعش معلوم بود توی خطوط حسابی در گیر می شود.لباس وردای تمیز ومرتبًش کثیف شده بودو عمًامه اش خاکی بود.چند باری هم اورا با لباس نظامی دیدم.😧انگار دیگربرای همه محرز شده بود که قضًیهُ جنگ جدًی است ورژیم بعثِ عراق با این همه نیرو وتجهیزاتی که به میدان آورده،فقط قصد گرفتن خرمشهر را در سر ندارد. وضعیًت مسجد جامع هم حسًاس تر شده بود.😯بیشتر،نظامی ها به آنجا رفت وآمد می کردند.یک عدهً از مردم که هنوز با این شرایط،از شهر دل نکنده؛بودند به مسجد🕌 پناهنده شده بودند.این هاکسانی بودند که حتًی به زور اسلحهُ نیروهای خودی وآتشِ مرگبار بعثی ها هم حاضربه ترک شهر نشده بودند.امًا در حیدریه وعبًاسیه دیگر کسی باقی نمانده بود.😲شنیدم گلولهُ توپ به آنجا هم اصابت کرده است.کار پخت وپز هم تعطیل شده بود.خانم هایی که آشپزی می کردند،رفته بودند.هر چند اگر هم می ماندند،مواد غذایی هم برای آشپزی نداشتند.همه چیز ته کشیده بود.باز با همان نان وهندوانه یا نهایتاً کنسروی که نیروها با خودشان می آوردند ،سر می کردیم .☹گاهی فقط نان خشک داشتیم،که
آن را در آب می زدیم و می خوردیم.بالاخره غسًال های جنت آباد هم رفتند.مریم خانم را دامادِ تکاورش برد وفقط از آن جمع زینب خانم باقی ماند.جنًت آباد هم از حملات سنگین عراقی ها در امان نمانده بود😧.توپ به قسمت قبرهای قدیمی خورده، شکل خیلی از قبرها را به هم ریخته بود،سنگ قبرها ترکش خورده و تَرک برداشته بودند .همه اش می ترسیدم قبر بابا وعلی هم طوری بشوند.حتًی از دور هم شده ،نگاهی بهشان می کردم.🤔چهرهُ مزار بابا وعلی کم کم داشت تغییر می کرد.دیگر خاک مزارشان آن تازگی را نداشت .اوایل که آب می پاشیدم،بوی خاصًی از آن بلند می شد.ولی حالا دیگر این طور نبود.رنگ خاک که اوایل به قرمزی می زد،خشک......
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
#شبتون_مهدوی 🌸
🌱_______🥀
@shahid_aviiny