شهید مرتضی آوینی🌹
#پارت_سیصدو_پنجاه_وششم🦋🥀 باتوجًه به این مسآله من نظر خوبی نسبت به این مرد نداشتم.غیر از این اودائم
#پارت_سیصدو_پنجاه_وهفتم🦋🥀
سرخود وپر روست.😏
ازاین طرف این حرف ها را می زد و ازطرف دیگرسعی می کرد باتمام سر سختی های من کناربیاید و به هرزبانی شده مرا توی کارهایش بکشاند. می گفت: او را از دادستانی مامور کرده اند، نیروهای ستون پنجم را شناسایی😯 ودستگیرکند. هرروزکه می گذشت مابه دروغگویی اوبیشتر پی می بردیم. خیلی دلم می خواست هرطور شده مچ اش رابازکنم. 🙁
یک روزنزدیک های غروب که مامشغول حرف زدن واماده کردن وسایل ترالی بودیم، واردمطب شد وگفت: توی نیروی دریایی یک نفر مظنون روگرفتیم.😐 من می خواهم محاکمه اش کنم. شماهم بیایید ببینید.🙄
بچه هاگفتند: شماچه کاره ایی که کسی رو محاکمه کنی؟
گفت: من دادیار دادگاهم .😏
من گفتم: حالاچه ضرورتی داره مابیاییم؟
گفت: هیچی، بیاییدکارمن روببینید. شماکه آن قدر ادعاداری.
هرچه ماطفره رفتیم اودست برنداشت. به زهره گفتم: بیابریم کاررو یکسره کنیم، یا این راست می گه یادروغگوست. حواسمون روهم جمع می کنیم یه وقت ازش رودست نخوریم. 😠
زهره قبول کرد وراه افتادیم. پیاده تاخیابان لب شط رفتیم. ازآنجا دست راست خیابان پیچیدیم وکمی جلوترسریک نبش، جونشان جلوی ساختمان دوطبقه سفیدرنگی ایستاد وگفت: همین جاست، رسیدیم.😟
به ساختمان دقت کردم. به نظرم متروکه می آمد. هیچ صدا ونوری نبود. جونشان گفت: چرا ایستاده اید؟ بیاییدتو.
گفتم: من الان دلیلی برای داخل شدن نمی بینم. مگه محل دادگاه شما نیست.🤔 شمابفرماییدبرویدتو....
شانه هایش را بالا انداخت واز درنرده ایی واردحیاط پر دارو درخت ساختمان شد. گشتی زد وبرگشت وگفت: مثل اینکه هنوز مجرم رانیاورده اند. منتظر می مونیم.😳
مطمئن شدم این آدم همان طورکه فکر می کردم ریگی به کفش دارد. به همین خاطر، بهش گفتم: دلیلی برای موندن مانیست. شمامثل اینکه مارو بچه فرض کردی. مگه ما بیکاریم؟! اصلامانمی خواهیم دادگاهی توراببینیم. زهره هم که کمی ترسیده بود، آهسته به من گفت: حالاچی کارکنیم؟😬
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
🌱_______🥀
@shahid_aviiny