#پارت_سیصدو_چهلم🦋🥀
اگراشتباه نکنم، روزشانزدهم یاهفدهم ساعت حدود یک بعدازظهر 🌞بود. مشغول تعمیر وگلوله گذاری بودم که صدازدند؛ مجروح آورده اند. سریع برانکارد برداشتیم ورفتیم بیرون.☘ مجروحی را کف وانت خوابانده بودند.
زانوانش ترکش خورده بود و دردزیادی 😬داشت. آقای نجاررا صدازدیم. آمد توی وانت🚚 جراحتش را بررسی کردوگفت: به احتمال زیاد شکستگی داره. پیاده اش نکنید. 😞
وسایل کارآقای نجار را آوردم. مثل همیشه اول بالای جراحت هایش رابستیم وسرم وصل کردیم. مجروح که مردی آتش نشان 👨🚀بود ولباس کار سرمه ایی رنگی به تن داشت، بدجوردرد می کشید وناله می کرد.
ازشدت ضعف ناشی ازخونریزی ، عرق کرده بودومی لرزید.😖 آقای نجار آمپول مسکنی به وریدش تزریق کرد وبعدجراحتش 🤕راپانسمان کردیم. بعداز آتل بندی به یکی از مردهای همراهش گفتیم: پایین پایش بنشیند وپاهای مردرا نگه دارد تا تکان های ماشین مجروح را اذیت نکند . من هم سرم را نگه داشتم.
توی فواصل این کارها باحاتم، راننده وانت قرمزرنگ اتش نشانی سلام وعلیک کردم🖐 واوشهادت بابا راتسلیت گفت. باحاتم وخانواده عرب زبانش ازخیلی وقت قبل آشنابودم.🍃 آن هاهمسایه پاپا وخاله سلیمه بودند. زن حاتم، سنیه خیلی باخاله سلیمه جوربود. هر وقت مهمان عجم داشتند، دنبال خاله می آمد تا اوبه خانه شان برود. اومی خواست خاله درتهیه غذاها🍱 وپذیرایی از مهمان های فارسی زبانش کمکش کند. دراعیاد فطر وقربان هم که اهمیت ویژه ایی برای اعراب دارد، آن ها برای عیددیدنی به خانه ما می آمدند و بابا 🧔ودا هم به خانه ما می رفتند.
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
🌱_______🥀
@shahid_aviiny