#پارت_پانصدو_سی_ودوم🦋🥀
پزشکیاری از هلال احمر و چند امدادگر زن و مرد خدمات پزشکی مردم را بر عهده گرفته بودند. چون در اردوگاه مار 🪱و عقرب و رتیل فراوان بود، خیلی از مردم از این جانوارها نیش می زدند و کار آن ها به درمانگاه می کشید.
وقتی تعداد آوارگان زیاد شد آن طرف جاده را هم چادر⛺️زدند. البته به خاطر کم کردن مات گزیدگی ها، اول کف چادر را کمی بالاتر از سطح زمین سیمان می کردند وبعد چادرها رو نصب می کردند. اردوگاه اولی را چون با عجله ساخته بودند، حمام نداشت. حتی حصار دستشویی آنجا رابا برزنت پوشانده بودند. اما اردوگاه جدید امکانات خیلی بهتری داشت. در این اردوگاه احساس آرامش😌 می کردم. کنارپاپا و دایی نادعلی روزهای خوش زندگی خرمشهر برایم تداعی می شد.🍃 مثل زمانی که بچه بودم و دربصره زندگی می کردیم، پاپا هم حرف می زد و خیلی از نکات خوب اخلاقی از آیات قران کریم برایم می گفت. بعضی از متن قرآن را حفظ بود. اشعار شاهنامه را به تناسب حرفی که می زد به کارمی برد و توضیح داد. روحیات دایی نادعلی به پاپا خیلی نزدیک بود. بیشتر وقت ها دایی را می دیدم که صبح زود می رود دورتر از اردوگاه کنار رودخانه یک جای دنج و خلوت می نشیند و برای مردش شعر می خواند، شعرهای احساسی🙂 و عرفانی گاهی اوقات هم ماهیگیری می کرد. بیشتر وقت ها جلو نمی رفتم و از دور نگاهش 👁 می کردم. چندین بار با زن دایی درهمان حال ازعکس📷 انداختیم. اما معلوم بود از اینکه مزاحمش شدیم و او را از آن حال و هوا درآوردیم، راحت شده است.🥀
پاپا و دایی نادعلی بهار سال ۱۳۶۰ بعداز تعطیلات نوروز به اردوگاهی در پنج کیلومتری بروجردرنقل مکان کردند. یکی، دوبا رهم به آنجا رفتم، هرچه بود مردم اردوگاهی، جنگزدگانی مثل خودم بودند. وضعیت اردوگاه بروجردخیلی بهتر از وضعیت اردوگاه ملاوی بود. دفتر مخابراتی داشت و دو دستگاه مینی بوس🚍 که در واقع سرویس اردوگاه بودند ساعت های معینی از روز مردم را به بروجرد می بردند و بر می گرداندند.😞 تابستان آن سال هوا گرم بود و ماه مبارک رمضان هم با این فصل مصادف شده بود روزهای داغ🌕 لرزان و شب های سرد را باید درچادری سپری می کردیم. بیشتر وقت ها برای افطار ازبروجرد دوغ🍶 می خریدیم. دوغ محلی بروجرد خیلی خوشمزه بود.
برای استراحت ساکنین اردوگاه دوسالن بزرگ سوله مانند ساخته بودند و از چشمه آبی آن نزدیکی می جوشید به داخل سوله ها لوله کشی کرده بودند. آب به درون حوضی⛲️ که در وسط سالن قرار داشت می ریخت وحوض راپرمی کرد. به این شکل خنکی آب چشمه،
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny