#پارت_پانصدو_شانزدهم🦋🥀
نصب کرده بودند. وقتی رسیدیم ملاوی، دیدیم همه دور هم جمع هستند، دایی نادعلی، پاپا، خاله سلیمه، عموزاده های پدرم و خانواده زن دایی همه آنجا بودند. از دیدن دوباره هم خیلی خوشحال شدیم. ☺️ آن روز به پذیرایی و صحبت و تعریف گذشت. بیشتر آنان می خواستند بدانند درخرمشهر چه اتفاقی افتاده و بابا چطور شهید شد. 🌹 آن شب رابا این حرف ها تا نزدیک های صبح بیدار بودیم.
قبل از این دایی حسینی از طریق دایی نادعلی موضوع شهادت علی را فهمیده و همان شب به پاپا گفته بود پاپا تا صبح توی چادرش ناله می کرد. 🍃غیراز دایی حسینی و زنش، دایی سلیم و نادعلی کس دیگری از موضوع خبر نداشت. آن شب همه فکر می کردند، پاپا به خاطر شهادت بابا این طور بی تاب است. دا توی چادر پاپا بود. من هم در چادر دایی نادعلی با زن دایی و خاله سلیمه بودم. اردوگاه به هر خانواده ایی چادری داده بود که ظرفیتی بین چهار تا شش نفر داشت.😞 چادردایی حسینی اول اردوگاه بود. بعداز دو، سه چادر، چادردایی نادعلی بود و در چادربعدی پاپا و می می ساکن بودند. چون هیچ کس وسیله ایی با خودش به همراه نیاورده بود، همانجا به خانواده ها اثاثیه مختصری مثل پتو ، ظرف و چراغ خوراک پزی داده بودند.
آن شب گذشت. ساعت چهارونیم، پنج صبح پاپا شروع کرد به اذان گفتن: 😲صدایش محزون بود. باحالتی می گفت: اشهدان لااله الاالله که انگار دارد به خدا شکایت می کند. باصدای غم گرفته پاپا و ناله هایش توی آن تاریکی اول صبح همه ریختند بیرون. زن دایی گفت: فکرمی کنم حسینی به پاپا شهادت علی رو گفته. بعد فهمیدم دایی همان سرشب قضیه را به پاپا گفته بود واو تاصبح تحمل کرده وبه دا توی چادرش چیزی نگفته است. اذان بغض آلود😢 پاپا که تمام شد، با صدای بلند روضه امام حسین (ع) درظهر عاشورا را خواند. پاپا که همیشه آرام و متین صحبت می کرد، موقع ذکر مصیبت صدایش هرلحظه بالاتر می رفت. نام یک یک اصحاب امام را که به میدان رفتند و به شهادت رسیدند، می آورد و نحوه شهادتشان رامی گفت و اینکه حضرت زینب چه کارکرد ما همه بیرون چادر ایستاده بودیم و اشک می ریختیم.😭 نمی دانستیم پاپا چطور این خبر را به دخترش می دهد. از آن طرف دا فکرمی کرد پاپا این روضه ها را برای شهادت بابا می خواند. پاپا همین طور گریه می کرد و روضه می خواند و با صدای بلند صحنه های کربلا را توصیف می کرد تا به شهادت علی اکبر(ع) پسر بزرگ امام رسید و خیلی قشنگ گفت: علی اکبر که شهیدشد کمر امام خم شد و بلافاصله بعدش گفت: سید علی هم مثل علی اکبر شهید شد. دا صدای شیونش بلند شد.😩😭
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny
#پارت_پانصدو_شانزدهم🦋🥀
می کرد. بالاخره ما هم دست به کار شدیم و دررو دیواررا تمیز کردیم.🍃 هوای اتاق خیلی سرد بود. این قدرسرد که دندان هایمان به هم می خورد.😬 پتو ومتکا نداشتیم. به دایی گفتیم: حالا چه کار کنیم؟😳
گفت: الان که جایی باز نیست. حالا بروم شام بگیرم بعد ببینم چه می شود. دایی و محسن رفتند نان بربری و کباب گرفتند.🥓 اولین باربود که نان بربری می خوردیم 🧇 وخیلی برایمان تازگی داشت. گرسنه و خسته بودیم، خیلی غذا به دهانمان مزه کرد.😋 ولی سرما خیلی اذیت مان 😔می کرد. دیوار رو به خیابان اتاق از سقف تا کف شیشه بود وسرما از بین درزهای شیشه به داخل نفوذ می کرد. دایی دوباره رفت و به همسایه روبرویی گفت:🙂 اگرپتوی اضافی دارید، چند تا به ما بدهید این بچه ها سرما نخورند.😏
خانم خرمی، همسایه ایی که دایی به دراتاق شان رفته بود، قبلا باشوهرش دراین ساختمان بودند. اولحاف کرسی، دوتاپتو وچندتا متکا به ما داد. یکی ازپتوها رابه عنوان تشک روی زمین انداختیم و غیراز دایی همه روی آن خوابیدیم. لحاف کرسی را رویمان انداختیم. دایی هم با پتویی خوابید. با اینکه لحاف بزرگ بود ولی تعدادما هم کم نبود. تاصبح بکش بکش داشتیم.😃 بچه ها را وسط خوابانده بودیم. می ترسیدیم. سرمابخورند. من سمت پنجره خوابیدم. صبح همه می خندیدند که خوب شد لحاف مردم از بکش بکش ما پاره نشد. 😂دایی گفت: با محسن به سربندر برمی گردند تا وسایلمان رابیاورند. من و لیلا دایی را اذیت کردیم و گفتیم راضی نبودیم مارا به تهران بیاورید. اگربچه ها مریض شوند چه کار بکنیم.
بعد از رفتن دایی حسینی و محسن، ظهرشد و مامانده بودیم برای ناهارچه کار کنیم. من بامنصورو سعیدراه افتادیم برویم غذابخریم. جایی را بلد نبودیم تا انتهای خیابان کوشک رفتیم و دیدیم از مغازه و رستوران خبری نیست.😉 به سالم بودن ساندویچ هم اطمینان نداشتم. دور زدیم و به خیابان انقلاب رسیدیم. نزدیک خیابان لاله زار چلوکبابی ایی بود که پله می خورد و پایین می رفت. من وسعید دم در، جلو پله های رستوران ایستادیم. منصوررا فرستادم غذا بخرد. او رفت چهارپنج، پرس خرید و آمد. حالامانده بودیم راه را چطور برگردیم که این همه راه را دور نزنیم. پرسیدیم: فردوسی ازکدوم طرف است؟ گفتند: همین خیابان را مستقیم بروید پایین به میدان فردوسی می رسید.👍 وقتی رفتیم، دیدیم چه اشتباهی کرده ایم. این همه راه ر اتاخیابان سعدی رفته ایم و بعد به خیابان انقلاب آمدیم. آن شب رادوباره با همان وضعیت خوابیدیم.🙂
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny