#پارت_پانصدو_نودم🦋🥀
می شد. صدای قرآن قبل از اذان از بلندگوها به گوش می رسید.🍃 دلم گرفته بود. جاهم که پیدا نکرده بودیم. رو کردم به حرم ازخودامام رضا خواستم مارا ازاین غربت و درماندگی نجات بدهد. دوباره راه افتادیم. طرف های فلکه آب توی کوچه پس کوچه های قدیمی مهمانسرایی تابلو زده بود: بیت المقدس.🌱
رفتیم تو. پرسیدم: اتاق خالی دارید؟
گفت: نه.
آمدم برگردم، دیدم دا وبچه ها که پشت سرم می آمدند، سر رسیدند. همان مهماندار👩⚖که این ها را دیدگفت: باشمایند؟ گفتم: بله. گفت: برا چی اومدید؟😳برای زیارت یاکار دیگری داشتید؟ گفتم برادرم مجروح شده اینجا بستریه به خاطر اون اومدیم. حرفم که تمام شد، مهماندار گفت: من شرمنده ام. از اونجایی که دستور داریم به خانم های تنها جا ندهیم، من گفتم اتاق خالی نداریم. ولی حالا که می گویید برای ملاقات مجروحتون اومدید بروید کمیته حرم، معرفی نامه بیاورید من در خدمتم. دوباره برگشتم حرم. به کمیته مستقر درحرم، جریان را گفتم. برادری که آنجابود گفت: چرا ازاول به خودمان مراجعه نکردید، بنیادشهید🥀برای خانواده های شهید، مهمانسرا دارد گفتم: نمی دانستم. نامه را گرفتم وبا آن نامه توی اتاق کوچکی در مهمانسرای بیت المقدس جا گرفتیم. اتاق بیشتراز یک ونیم در دومتر مساحت نداشت. 😔قالیچه رنگ و رورفته قدیمی و نخ نمایی کف اش پهن بود. من فقط دو تاملحفه و دو، سه دست لباس برای بچه ها برداشته بودم. یکی از ملحفه هارا کف آنجا پهن کردم. عبای دا را به جای پرده به پنجره چوبی و قدیمی اتاق زدم. انگوری🍇را که سرراه خریده بودم شستم. شام نان🍞و انگورخوردیم. کارگر مهمانسرابرای ما پتوو متکا آورد. ولی من چندشم می شد از آن ها استفاده کنم. آنهارا پس فرستادم و همین طوری خوابیدیم. هدی و عبدالله آن قدر ورجه ورجه کرده بودند که ازخستگی زود خوابشان برد. من ودا به خاطر تنگی جا مجبورشدیم پاهایمان را جمع کنیم وبخوابیم.😌
آن سه روز درحرم و بیمارستان گذشت. آن موقع عبدالله پنج سال و هدی سه ونیم سال داشت. از صبح🏞که بیرون می زدیم تا شب 🏙که برگردیم، آن قدر دست به هرجا زده و شیطنت می کردند که قیافه شان عوض می شد. ما نمازمان را درحرم خواندیم وغذا در رستوران می خوردیم. وقت ملاقات هم می رفتیم بیمارستان.🏨 منصور را روی ویلچر👨🦽می نشاندیم و اورا به حیاط می آوردیم.
هم اتاقی های منصور که وضعیت شان بهتربود و خودشان باعصا🧑🦯راه می رفتند، می آمدند...
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny