#پارت_پانصدو_هشتادو_هفتم🦋🥀
حبیب چندبار به دیدن حسن رفته بود. حسن را به خط مقدم نفرستادند. اورا دریک دژبانی عقبه به کار گرفتند. او هم ازاین مسئله ناراحت😔بود. هرچند همان منطقه هم جای حساسی به حساب می آمد و امنیت زیادی نداشت. هواپیماها✈️مرتب برای بمباران می آمدند.
یک بارحسن درنامه اش✉️نوشته بود یکی ازبچه ها هواپیمای عراقی را که زد، ما سقوطش 🛩را دیدیم و... درنامه های حسن شورو شعف موج می زد. حسن هنوز ازمنطقه برنگشته بود که التماس های سعید شروع شد. سعید پسر عجیبی بود خیلی آرام و درس خوان. رفتار وکردارش باعث می شد مورد توجه همه قرار بگیرد. سعیدو حسن دریک مدرسه درس می خواندند. توی مدرسه از شیطنت های حسن شکایت می کردند و از سعید تعریف می کردند. خلق وخوهای سعید مرا به یادعلی می انداخت. خصوصا چهره اش هم به علی شباهت داشت و ابروانش به هم پیوسته بود. خلاصه هرکاری این دو نفرداشتند، من باید به مدرسه شان می رفتم. هرچه می گفتم: من نمی آیم مدرسه شما آنجا همه مردهستند. آن قدر پیله می کردند که مجبور می شدم بروم.😔
سعیدجزو گروه سرودو تئاتربسیج دانش آموزی بود. مسئول گروه آقای سید جواد هاشمی بازیگر سینماو تلویزیون می خواست گروهش را به جبهه ببرد. بچه های گروه همه پسرهایی بودند که بین سیزده تا پانزده سال سن داشتند. من با رضایت دا🧕به کانون فرهنگی که درمیدان حر واقع بود رفتم. آقای هاشمی رادیدم و برگه های مربوط به اعزام سعیدرا امضا کردم. سعیدمی خواست برای رزم برود. اما مسئولین گروه به خانواده ها تعهدداده بودند بچه هارا فقط برای اجرای سرودو تئاترمی برند. سعید و گروه شان به دوکوهه، هویزه، بستان، سوسنگرد، فاوو.. رفته و برای رزمندگان مستقر دراین مناطق برنامه اجرا گروه بودند.
شهریور سال 1366منطقه عملیاتی درغرب کشوربود. یک شب خواب شهیدچمران رادیدم. خیلی با اوصحبت کردم. ازآنجاکه نگران😨حال منصوربودم، سراغش را ازشهید🥀گرفتم گفت: اورا می آورند. چیزهای دیگری هم پرسیدم که با خنده😆جواب داد: این چیزهارا نمی شودگفت. بعداز دیدن خواب دیگر درحال و هوای خودم نبودم، ازهرچیزی که مربوط به دنیا بود، بیزار شده بودم. صحنه های خواب ازجلوی چشمانم👁کنار نمی رفت. چهره دکترچمران با آن حالت عرفانی و حرف هایی که زد، ذهنم رابه خود مشغول کرده بود. چیزی از خوابم به دا نمی توانستم بگویم.😞 فقط به فوزیه وطنخواه گفتم. که چنین خوابی دیده ام. قبل از این دربهمن 1364 منصور از ناحیه پای چپ مجروح شده بود، هشت...
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
#شبتون_شهدایی 🌸
🌱______🥀
@shahid_aviiny