#پارت_پانصدو_هشتادو_چهارم🦋🥀
می خواباندم و خودم طوری می خوابیدم که اگرشیشه ها خردشد مانعی باشم به بچه ها اصابت نکند.😞
عبدالله بعداز بیماری اش دچار آسم خفیفی شده بود. نبایداز لبنیات 🥛و صیفی جات می خورد. رژیم غذایی خاصی داشت. بیشتروقت هاسینه اش خس خس می کرد. شب ها🌉که نفسش بالا نمی آمد، دچارخفگی می شد. وحال بدی داشت، توی موهایش چنگ می زد. فکر🤔می کرد اگرموهایش را بکندنفسش راحت تربالا می آید بازبان کودکانه اش به من می گفت: هوا بده، هوا بده.😢
کپسول 💊 استنشاقی را که دکتر👨⚕تجویز کرده بود، توی دهانش می گذاشتم وفشار می دادم تا نفسش آزادتر شود. این حالت بیشتر شب ها به عبدالله دست می داد. همه خواب بودند. دلم نمی خواست مزاحم کسی بشوم. این جورشب هاخیلی برمن سخت می گذشت. جای خالی حبیب را واقعاحس می کردم. باخودم می گفتم: ای کاش حبیب اینجابود. اماوقتی فکر🤔می کردم مساله جنگ مهم تراست و حضورحبیب درآنجا موثرتراست، سختی هارا تحمل می کردم.
ازآن طرف بااینکه توی اتاق خودم بودم ولی همیشه حواسم به دا🧕بود. تاوقتی درطبقات پایین بودیم با کارکردن توی آشپزخانه ایی که مشترک بود ودربرخوردبازن های همسایه سرش گرم می شد. فرصت چندانی نداشت که در افکارش فرو برود. اما اززمانی که به طبقه هفتم آمدیم، این فرصت برایش پیش آمده بود. پوستر عکس های شهدای🥀خرمشهر را به دیوار زده بود. راه می رفت به کردی، به عربی مویه می کرد و اشک 😥می ریخت. من هی تحمل می کردم، گوش هایم👂رامی گرفتم صدایش را نشنوم ولی درعین حال خودم هم به گریه 😭می افتادم. دست آخر که می دیدم گریه و زاری دا🧕تمام نشدنی نیست و انگارمنتظراست یکی برود دلداریش بدهد، می رفتم توی اتاقشان، می دیدم بچه ها یک گوشه کز کرده اند. جگرم آتش می گرفت. دا رابغل🫂می کردم سرش را توی سینه ام می گذاشتم و می بوسیدم😘. آن قدرحرف می زدم تا آرام شود. این درحالی بودکه خودم از درون می سوختم. بعدازدا نوبت بچه هابود. آن هارابه پارک می بردم. خوراکی 🍮برایشان می خریدم. توی خیابان ها می گرداندم و بعد به خانه می آمدیم. این وسط هیچ کس نبود که مرا درک کند. بعضی ها هم دلسوزی بیخودمی کردند، یا دانسته و نادانسته زخم زبان می زدند. یا رفتارهای ترحم آمیز داشتند. ازهمه این چیزها بیزاربودم.😒
سال1364 حبیب را ازطرف سپاه برای گذراندن دوره های تخصصی تسلیحات به تهران...
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny