#پارت_پانصدو_چهاردهم🥀🦋
گذران مردم جنگزده از طرف دولت بودجه ایی تخصیص یافته بود. 🍃کمپ زیرنظر سپاه، هلال احمر و ارتش اداره می شد. درقسمت هایی ازکمپ تکاورهای ارتش مستقربودند. داخل کمپ کتابخانه و مسجدی راه اندازی کرده بودند. روحانیون مرتب می آمدند. نماز جماعت برگزار می شد و سخنرانی می کردند. البته کمپ جنگزدگان گرفتاری های دیگری هم داشت. برخی مشکلات اخلاقی و رفتاری به وجود آمده بود.😔 جمعیت ساکن زیاد بود و مردم رعایت مسائل بهداشتی را نمی کردند. حمام ها عمومی بودند و بیماری های پوستی، چشمی وکچلی وبیماری های قارچی افزایش یافته بود.😱 شپش به قدری زیاد شده بود که ما نگران شیوع تیفوس بودیم. به خاطرهمین، به خانه ها می رفتیم و سم پاشی می کردیم و سربچه هایی که شپش زده بود، دارو می زدیم یا موهای شان را از ته کوتاه می کردیم. بعضی از خانواده ها تعصب داشتند و اجازه نمی دادند موی سربچه های شان مخصوصا دخترها را از ته بزنیم.😬 ولی ما به خاطر خودشان باید این کاررا می کردیم.
دایی حسینی با وجود این مشکلات ما را وادار می کرد به تهران برویم. ما دست دست می کردیم و پی حرف را نمی گرفتیم تا از فکرش منصرف شود....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny
#پارت_پانصدو_چهاردهم🦋🥀
و سرش را با روسری بستم. آن قدر سریع این کارها را انجام دادم که خودم هم نفهمیدم چی شد.😏 دا بر اثر خونریزی بی حال شده بود. زن دایی به دا آب قند خوراند و من آمپول تقویتی Bدوازده بهش تزریق کردم.💉
دایی حسینی قبلا به اقوام و فامیل هایمان در دره شهر و زرین آباد خبرداده بود برای برگزاری ختم به ملاوی بیایند.🍃 نزدیکی های ظهر فامیل ها سر رسیدند و مراسم خاص کردی برای مصیبت و تعزیت را شروع کردند. دور هم نشستند و مویه کردند،😭 مرثیه خواندند و گریه کردند. نوحه های سوزناکی می خواندند و همه تکرار می کردند. زن ها بی تاب شدند و صورت هایشان را چنگ می انداختند. ساکنان اردوگاه هم دراین مراسم شرکت کردند
دایی حسینی برای تهیه ناهار رفت پیچ ملاوی نزدیک پلدختر. از رستوران کنار جاده دو آشپز آورد. آن هابا خودشان گوشت، نان، سیخ، منقل و...آوردند. برای میهمانان کباب🍡 درست کردند زن ها هم سبزی پاک کردند
و به میهمانان ناهار دادند.🍱 بعدازظهر بود دیگر دره شهری ها و زرین آبادی ها برگشتند.
دریک هفته ایی که آنجا بودیم، فامیل هایمان که از شهادت علی با خبر شده بودند، گروه گروه می آمدند و می رفتند. اهالی اردوگاه هم مرتب می آمدند و عزاداری می کردند. مسئولان اردوگاه دربرگزاری مراسم کمک می کردند.👌 اما پاپا خیلی شکسته شده بود. اوخیلی علی را دوست داشت ونبودش برای او سخت بود. اصلا علی، نور چشم پاپا به حساب می آمد. روزهای عزاداری پاپا دائم درحال گفتن تکبیر و تشهدبود، بارها بلندبلندمی گفت: چرا من نمردم و داغ سیدعلی وسیدحسین را دیدم.😢
بعد مرا نوازش می کرد و سرم را می بوسید و می گفت: دختر تو چه دلی داشتی ! چطور این بارگران راتحمل کردی؟! شیرزنی تو، شیرزن. افتخار می کنیم به وجودت، مارا سربلند کردی. با این حرف ها می خواست مرا دلداری بدهد. می می هم خیلی ناراحت بود.😟 باور کردنی نبود ولی می می و دا در این یک هفته آب شدند. اصلادا پیر و شکسته شده بود. توی این چند روز زینب که پنج سال بیشتر نداشت، توی مجلس خانم ها دست به دست می گشت. می بوسیدنش و نوازشش می کردند. ولی سعید خیلی مظلومانه می آمد، آرام و ساکت کنار من می نشست و مردم را نگاه می کرد. بلند هم که می شدم، دنبالم می آمد.😔
رفتن دایی سلیم که به تپه های الله اکبر اعزام شده بود ناراحتی مان را بیشتر می کرد......
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny