#پارت_پانصدو_چهارم🦋🥀
دیدن پسرش کل کشید 🤭و همان لحظه یادم افتاد مادر خسرو یکی از دخترهایی که توی مسجد کارمی کرد و چشمان سبزی داشت،☺️ برای خسرو زیر سر گذاشته بود. هی قربان صدقه دختر می رفت و از خدا می خواست جنگ هرچه زودتر تمام شود تا او بساط عروسی پسرش را راه بیندازد.🥳 مادرخسرو ازما هم به گرمی استقبال کرد.
بعداز دیدن او به خانواده پدرحسین فخری که دیواربه دیوار خانه اجاره ایی مادرخسرو بود، رفتیم. این ها هم، خانه را اجاره کرده بودند. آقای فخری که از وضعیت بی پولی ما خبردارشد، گفت: با برادرزاده ام صحبت می کنم تا اگر بشود بلیت هواپیما بگیریم، از اینجا به بعد رابا هواپیما بروید.✈️
گویا برادرزاده اش فرماندار یاشهردار بهبهان بود. دو،سه روزی که آنجا بودیم به دیدن خانواده های جنگزده خرمشهری رفتیم. من با خانم های خرمشهری درباره مشکلات شان، وضعیت زندگی و کمبودهای شان صحبت کردم و آقای محمدی رادر جریان گذاشتم. کارمان که تمام شد، برا تهیه بلیت پیش برادرزاده ی آقای فخری رفتیم اما اوگفت: این کار از نظرشرعی اشکال دارد ونمی تواند بلیت مارا تهیه کند.😞
حالا من مانده بودم چطور خودم را به تهران برسانم. هیچ پولی نداشتم. تا آنجاهم آقای محمدی هزینه کرده بود اما به نظر می رسید وضع جیب او هم خوب نیست.
بالاخره یک مقدار پول جور کردند و به مادادند. آقای یونس محمدی برای ادامه کارهایش بهبهان ماند. من، برادرش و یکی، دونفردیگر با اتوبوس 🚌عازم تهران شدیم. قبل ازحرکت آقای محمدی به من گفت، پیش خانواده اش که بعداز شدت گرفتن آتش جنگ به تهران آمده بودند، بروند. وقتی به ترمینال جنوب رسیدیم، نمی دانستیم چه کار کنیم. هیج کداممان راه را بلد نبودیم. گفتیم: علی الله برویم مرکز شهر. ازیک نفر پرسیدیم: مرکز شهرکجاست؟ گفت: میدان توپخانه.🍃
اولین باربود این اسم را می شنیدیم. این اسم برایمان آن قدر عجیب بود که وقتی به میدان توپخانه رسیدیم، ازچندنفر پرسیدیم: برای چه اسم اینجا توپخانه است؟!
هوا خیلی سردبود. من هنوز همان روپوش ترکش خورده تنم بود. فقط یک بلوز آستین کوتاه از دخترهای درمانگاه گرفته بودم تاتنم از زیرمانتوی ترکش خورده معلوم نباشد. به همین خاطر، از شدت سرما ستون فقراتم تیر می کشید و می لرزیدم. حرف که می زدم...
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny