#پارت_پانصدو_چهل_ودوم🦋🥀
وقتی حبیب می آمد، خیلی خوشحال☺️می شدم وکمی از آن فکر🤔و خیال ها بیرون می آمدم. وقتی می رفت سعی می کردم باز خودم را خوشحال نشان بدهم و وانمود کنم از رفتنش اصلا ناراحت😔نیستم. درصورتی که این طور نبود. بحران های روحی خودم از یک طرف و نگرانی 😨از دست دادن حبیب از طرف دیگر درونم را پرتلاطم می کرد. به خودم دلداری می دادم. ومی گفتم کسی که اینجاست هر آن خطر تهدیدش می کند. پس برای همه چیز باید آماده بود. به خاطر همین طوری خداحافظی 👋می کردم که انگار این آخرین دیدار و خداحافظی ماست. فقط می گفتم: هرکجا هستی خبر سلامتی ات را بده.
در را که می بست پشت در می ایستادم. سوارماشین 🚘 که می شد و صدای استارت و روشن شدن ماشین را می شنیدم، دررا باز می کردم و تا نقطه ایی که از دیدم محو می شد، نگاهش می کردم.😢
ماشین می رفت سمت کلانتری هفت آبادان و از آنجا می پیچید به سمت فلکه ایی که به طرف پرشن هتل می رفت. چون احساس می کردم ممکن است دیگر او را نبینم🙈 آن قدر نگاه می کردم تا بعدها پشیمان نشوم که چرا نگاه نکردم. بعدها فهمیدم او از آینه ماشین مرا می دیده ولی هیچ وقت به رویم نیاورده است.😔
برای فرار از این فکر🤔 و خیال ها خیلی زودبا همسایگانم دوست شدم. با هم برای خرید به بازار می رفتیم🚶و سه نفری پخت وپز می کردیم و هم سفره بودیم. تو حیاط باغچه کوچکی بود. از عطاری بازار تخم گل گرفتیم و در آن کاشتیم. من که علاقه زیادی به گل🌸 و گیاه داشتم، کنار باغچه می نشستم و یاد روزهایی می افتادم که بابا در باغچه خانه🏠 گل شاه پسند می کاشت 🌱 و ما به شوخی به او می گفتیم: چون اسم دا شاه پسند است این گل را می کاری.😉
خانم اقبال پور رادیوی📻 کوچیکی داشت که اخبار و برنامه هایش را گوش می کردیم. چند وقت بعد آقای موسوی تلویزیونی 📺 آورد. یک بار هم برایمان مهمان آمد. سکینه حورسی و خانم موسوی از قبل همدیگر را می شناختند. بچه خانم حورسی مهدی آن موقع شش ماهه بود. وجود مهدی در آن شرایط جنگی برای همه جالب بود. مخصوصا که هیچ کدام از ما بچه نداشتیم.
مشکل بزرگ این خانه وجود موش ها🐭بود. در کوچه بغل خانه، کانال آبی بود که موش ها درآن زاد و ولدکرده بودند. این موش ها به راحتی در کوچه و خانه ها رفت و آمد می کردند. حتی توی گونی های شنی که پشت پنجره ها🪟چیده بودند تا موج انفجار خمپاره هایی که به خانه میخورد را بگیرند، لانه کرده بودند...
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
#شبتون_مهدوی 🖤
🌱______🥀
@shahid_aviiny