#پارت_پانصدو_یکم🦋🥀
دو، سه بار به خاطر نبود پزشک🧑🔬 مجبورشدیم، دست به کارهایی بزنیم که حداقل من نه تجربه و نه دل و جراتش راداشتم. یک شب مرد عربی به درمانگاه آمد و گفت: حال زنش خراب است و دارد از دست می رود. بهیار درمانگاه آمبولانس🚑 را برداشت و همراه مرد رفت. مریض، زن عربی بود که خانه اش درنزدیکی در ورودی کمپ قرارداشت و می خواست بچه به دنیا بیاورد. آن قدر درخانه درد کشیده بود 😔که توی آمبولانس درحال وضع حمل بود. نتوانستیم اورا داخل بیاوریم. ناچار بهیار درمانگاه گفت که توی آمبولانس به وضع اوبرسیم. هیچ کدام از ماراضی نبودیم برای کمک به او برویم. اولین باربود که زائو می دیدیم. هم خجالت می کشیدیم وهم می ترسیدیم.😔 اما بهیار درمانگاه دستیار می خواست و به تنهایی نمی توانست کاری انجام دهد.
اول گفتیم مادرشوهر زن راکه با او آمده بودو حالا بیرون آمبولانس ایستاده بود، برای کمک بفرستیم. 🍃 اما به نظر می رسید زن بی دست وپایی است. هیچ کاری از دستش برنمی آید. برای من هم سخت بود اما دیدم اگر نروم و زن تلف شود، خودم را نمی بخشم. رفتم توی آمبولانس. دیدم زن هم از اینکه بهیار مرد بالای سرش است، ناراحت است.😞
بهیارآمپولی به دست زن زد و به من گفت: خانم سعی کنید کاریاد بگیرید. توی این وضعیت جنگی باید هر جورکاری بلد باشید، اگرلازم شد خودتون دست به کار بشید.
من که از مرگ زن می ترسیدم، پشتم را به او کرده و حتی به صورتش هم نگاه نمی کردم.🙈 چیزی نگفتم و آرام ماندم. فقط وقتی بهیارچیزی می خواست به او می دادم. زن مظلوم با اینکه وضع خوبی نداشت، صدایش درنمی آمد. فقط دست مرا گرفته بود و به شدت فشار می داد.😔
بالاخره بچه به دنیا آمد ولی هیچ صدایی نداشت. رنگش کبود بود.😨 انگار داشت خفه می شد. بهیار به من گفت: سریع بندناف را ببر.😣
گفتم: نمی تونم.
یک دفعه او که عصبانیتش از دست من به اوج رسیده بود، داد کشید: پس کی باید یاد بگیرید؟ باترس گفتم: ازکدام قسمت باید بندناف روببرم؟🙁
خیلی می ترسیدم با ترس و لرز بندناف را قیچی کردم. بعد خودش پاهای بچه را گرفت، وارونه اش کرد و به پشتش زد. بعد بینی و حلقش را تمیزکرد.👶 با این کار صدای گریه بچه بلندشد. بچه هایی که بیرون درمانگاه ایستاده بودند، ملحفه و پتویی آوردند ونوزاد راکه دخترتپل و مپلی بود درآن پیچیدند.🌱 نوزاد را دست به دست می چرخاندند وجیغ جیغ....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny