#پارت_چهارصدو_بیست_وششم🦋🥀
حرف هایشان که تمام شد. پرسیدم: دکترزودخوب می شم؟😳
فکر کرد ترسیده ام، گفت: ایشالازودخوب می شی. منتهی بایدبری دکترای دیگه وضعیت تورو ببینن وتصمیم بگیرن. مااینجا نمی تونیم عملت کنیم چون ترکش جای حساسیه . به راحتی نمی شه روش عمل انجام داد.😞 اونجا تصمیم می گیرن که اصلا بایدعمل بشه یانه.😌
ساعت دو، سه بعدازظهربودکه ازاتاق عمل بیرونم آوردند. بچه ها که پشت درمنتظربودند. همراه برانکارد من راه افتادند. توی بخش که واردشدیم، دیدم گوش تاگوش هم تخت گذاشته اند ومجروح خوابانده اند. جایی برای من نبود. ناچاربابرانکاردمراروی زمین گذاشتند وبچه ها دورم راگرفتند. زینب را بین شان ندیدم. فکرکردم برگشته خرمشهریک ربع، بیست دقیقه ایی⏱ گذشت. درحال صحبت کردن با بچه ها بودم که صدای زن دایی نادعلی راشنیدم، می گفت: نادی بیا اینجاست.
آمدندطرفم. نمی دانم چرا بغض کردم. آن هارا بوسیدم.😘 زن دایی باناراحتی گفت: دختراین چه کاریه کردی؟ چرابامادرت اینا نیومدی؟ حالاخوبه این بلا سرت اومده؟! به خدامادرت گناه داره. داغ دیده اس. تورو ببینه چه حالی می شه.😢
دایی که خیلی گرفته بود، حرفی نمی زد. انگاراو هم بغض کرده بود. زن دایی ازوضعیت خرمشهرپرسید. می گفت: رادیوها که چیزی نمی گن. عراقی ها تاکجا اومدنو...
مشغول صحبت بودیم. که یک دفعه دا ازدر بخش واردشد وفورا مراکه جلوی دربودم، دید. قلبم فروریخت. دلهره عجیبی وجودم راگرفت. فکرکردم الان می پرسد: علی کجاست؟
آن وقت من چه جوابی دارم بگویم. خداخدا کردم ازعلی حرفی نزند. آخراواز کجافهمیده بودمن اینجاهستم. دلم نمی خواست بفهمدمجروح شده ام.🤕
نگران بودم دا بادیدن وضعیتم دیگرنگذارد به خرمشهر برگردم. ازطرفی دلتنگش بودم. آرزومی کردم آن لحظه کسی آنجا نبودخودم را توی بغلش می انداختم وراحت گریه 😭می کردم. سختی هایی را که کشیده بودم برایش تعریف می کردم. ازتمام لحظاتی که علی رادیدم. زمانی که اورا ازبیمارستان تحویل گرفتم وبه خاک سپردمش. می خواستم این هارا بگویم. شایدکمی ازدرد جانکاهی که درسینه داشتم کم شود. تمام وجودم حرف بودولی نباید لب ازلب بازمی کردم. حتی به دایی نادعلی هم که هی سراغ علی رامی گرفت، چیزی نگفته بودم....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny