#پارت_چهارصدو_بیست_ونهم🦋🥀
بهتر و راحت تره. بانگاهم اززینب تشکرکردم.🙏 ولی ازاینکه دا بویی ببرد به هول ولا افتادم . ازدایی چیزی می پرسیدم. بازن دایی حرف می زدم. می خواستم بااین کارذهن دا را ازعلی👨 منحرف کنم. کمی بعدپرستار آمدواز همه همراهان مجروحین خواست بخش را خالی کنند. آقای بهرام زاده، دایی، حسین عیدی و بقیه خداحافظی کردند و رفتند. ولی دا دل نمی کند. می خواست پیشم بماند. زینب سعی کرد متقاعدش کند برود. گفت: برای چی می خوای بمونی؟ توکه کاری ازدستت برنمی یاد. اگه بنابه موندن باشه من خودم هستم.😳می مونم ازش مراقبت می کنم. ولی می بینی که اجازه نمی دن کسی اینجابمونه.
داکه رفت بازینب تنهاشدم. او هم می خواست برود. اولش سربه سرم گذاشت. گفت: آن قدر مجروح بردی تحویل بیمارستان ها دادی، بیچاره ها جلزوولز می کردندتومطب براشون کاری کنید، گوش نمی کردید، حالاخودت درگیربیمارستان شدی. 🏥
گفتم: غلط کردم. دیگه نمی کنم. اخه مابرای خودشون می گفتیم. لازم بود برن بیمارستان
گفت: توکه لالایی بلدی چراخوابت نمی بره؟😉 این همه به خودت می گن بایدبمونی بیمارستان زیربار نمی ری.
گفتم: مامان این حرف ها رو ول کن . حالامی خوای چی کارکنی، می مونی یا می ری؟
گفت: بیمارستان که نمی ذارن بمونم. وگرنه امشب روپیشت می موندم. ولی حالابرمی گردم خرمشهر.🌱
بعدیک دفعه گفت: زهرا، می خوای چی کارکنی، تاکی می خوای شهادت علی رو ازمادرت پنهون کنی؟
گفتم: فعلا که نمی گم. ببینم بعدا خداچی می خواد. فعلا بایدخودم سرپابشم.
گفت: الهی بمیرم برای مادرت، انگار بهش الهام شده بود. توی راه همه اش سراغ علی رومی گرفت. قسمم می داد اگراتفاقی افتاده بهش بگم. می گفت؛ اگه خبری هم نداری منو باخودت ببرخرمشهر، بچه ام راببینم.
پرسیدم: شمابهش چی گفتین؟😳
گفت: بهش گفتم؛ الحمدالله اتفاق بدی نیفتاده. دعاکن هرچی هست خیرباشه. ولی زهراقبول کن خیلی سخته. این یکی، دوساعته خیلی به من سخت گذشت آن قدرکه سوال پیچم کرد. خدا به دادت برسه. توچی کارمی خوای بکنی باهاش؟!😔
سرتکان دادم وگفتم: نمی دونم.....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny