#پارت_چهارصدو_شصتم🦋🥀
رانمی گرفت ولی معلوم بود بهانه گیری هایش برای چیست؟ 😢دلش برای باباتنگ شده بود. مجبور بودم احساس خودم رامخفی کنم وبروز ندهم وبا آرامش بچه را متقاعدکنم.
فرداصبح آخرین لحظه ایی که خواستم دررا ببندم وبادخترها بروم به داگفتم: معلوم نیست ماکی برگردیم. شاید امروزرفتیم آبادان. بعدسفارش کردم که بیشترمراقب بچه ها 🙂باشدو نگذارد توی کمپ رها شوند. درحال گفتن این حرف ها به بچه هانگاه کردم که باصدای ما بیدارشده واز زیرپتو سرک می کشیدند.🙃 به آن هامی گفتم: ما داریم می رویم. برگشتن مون ممکنه طول بکشه. دا رو اذیت نکنید. با هرکسی راه نیفتید بروید. به کسی که نمی شناسید اعتماد نکنید. 😇
زینب که مثل همیشه نگاهش پراز سوال بود، یک دفعه ازجایش بیرون پرید وبه طرفم آمد. ازگردنم آویزان شد وگفت: چرامی ری نرو. من دلم تنگ می شه. بابارفته. علی رفته. توهم می ری، لیلا هم باتومی یاد.🤔
تمام تنم لرزید. دوباره شک به جانم افتاد که توی این وضعیت بهتر نیست من بالای سراین ها باشم، یک وقت گمراه نشوند؟ اما می دانستم اگربمانم آن قدرعصبی می شوم وتحمل شرایط برایم سخت می شود که روحیه بچه هارا هم خراب می کنم. به زینب گفتم: ببین عزیزم، ما بایدبرویم به مجروح ها کمک کنیم تاشهید نشوند.😮 بچه هاشون تنها نمونند.
این راکه گفتم، دستش رااز دورگردنم بازکرد. صورتش را بوسیدم. دا راهم که صورتش خیس اشک بود. بوسیدم 😘وگفتم: این قدر نشین گریه کن، دل بچه ها خون می شه. تو الان، هم مادرشونی هم پدرشون. بچه ها تواین شرایط به اندازه کافی بدبختی کشیدند و افسرده شدند. تودیگه بدتر نکن. می دونم برات سخته، می دونم چی می کشی. حداقل جلوی بچه ها بی تابی نکن. گریه های توروح ایناروپژمرده می کنه. بابا وشهدا جای حق رفتند. اینکه گریه نداره.😳
به هق هق افتاد وگفت: خودش رفت ومن رو انداخت توبدبختی.
گفتم: کفرنگو. بابا راهی رورفت که همیشه دوست داشت. باعث افتخار و غرورماست که بابا راه جدش رو رفته. حالا توگریه کنی بابا برمی گرده؟😔
گفت: نه می دونم برنمی گرده. فقط شاید آتیش دلم یک کم سرد بشه.
بعدآه کشید وگفت: می دانم آخرسر کور می شم ولی آتیش دلم سرد نمی شه.
باز سرش را بوسیدم وخداحافظی کردم.🖐
به امیدگرفتن امریه ازکمپ بیرون زدیم. با دخترها هلال احمر، فرمانداری، سپاه نیروی....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny