#پارت_چهارصدو_شصت_ونهم🦋🥀
امریه گرفتن هم برامون دردسر سازبشه
گفتند: حالاواقعا تصمیم تون برای رفتن قطعیه؟ نمی خواهیدکوتاه بیایید؟😳
گفتیم: نه.
یدی که بیشتر بقیه صحبت می کرد، بعدازکمی مکث گفت: ماخودمون هم فردا می خواهیم برویم آبادان. اگه تونستیم برای شما هم امریه بگیریم، بهتون خبرمی دهیم. 👌شما برگردید کمپ منتظربمونید. من که خیلی دلم برای زینب خانم تنگ شده بود، از آقا یدی پرسید: شما از زینب خانم خبرندارید؟
گفت: نه.
سراغ مریم خانم مادرزنش راگرفتم، گفت: پیش ماست، آوردمش خونه خودمون.😉
آقای یدی دامادمریم خانم و همراهانش بعداز اینکه کارشان رادر اسکله انجام دادند، مارابه کمپ رساندند. شب بعداز خوردن کوکوسیب زمینی که دا پخته بود وسبزی خوردنی که ازسر بندر خریده بود، چون اتاق مان کوچک بود محسن را به خانه دایی نادعلی فرستادیم وکیب تا کیب اتاق خوابیدیم.😔 کمرم خیلی دردمی کرد. ازصبح فشارعصبی زیادی راتحمل کرده بودم. خیلی هم راه رفته بودم. بااین حال بادل آرام به خواب رفتم.😒
کله صبح آفتاب نزده، هول از خواب بیدار شدم وبچه هارا صدازدم. صباح را که خستگی های روزهای قبل هنوز توی تنش بود، به زحمت بیدارکردیم. لباس پوشیدیم وهمین که آمدیم از درخارج شویم، دا باکتری آب جوش وفلاسک وارد شد. ماراکه حاضر وآماده دید، گفت: کجا؟😳
گفتیم: می خواهیم برویم ببینیم مارا آبادان می فرستندیانه؟😟
باحالتی که معلوم بود ازرفتن ماناراحت است ودرعین حال نمی خواهد به روی خودش بیاورد، گفت: حالا بنشینیدصبحانه بخورید. این طوری که خیلی بده.☕️
سرسفره درحالی که خیلی صریح به جریانات دیروز اشاره نمی کردیم، از اعدام شدن مان گفتیم وخندیدیم.😂 زهره فرهادی که ازهمه ما کوچک تربود، می ترسید بالاخره بلایی سرمان بیاید. اصرار داشت ماطوری صحبت کنیم که کسی باما بدنیفتد. صباح هم می گفت: آره هرطورشده باید امروزمراقب باشیم دعوا راه نیندازیم. دربین حرف ها یک دفعه تن صدای من بالا رفت و گفتم: قرارنیست که هرچی بقیه بگویند ماچشم بگوییم😮 وکوتاه بیاییم. اگرحرف ما حقه باید پایش بایستیم....
داکه مشغول ریختن چای بود، سرش رابالا آورد وگفت: این زهرا مثل باباشه. زبونش...
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny