#پارت_چهارصدو_هفتادم🦋🥀
بالاخره سرش رو به باد می ده.🌱
یادم افتاد این حرف را همیشه به بابا هم می گفت: یعنی چی؟ سرکارگرمون به کارگرها زورگفته. آن ها هم جرات نمی کنند حرف بزنند. من طاقت نیاوردم. نتونستم زورگویی این آدم رو ببینم و دم نزنم.😔 جوابش رو دادم، داناراحت می شد. چون بابا تازه کار پیداکرده بود. بعدازآن همه سختی ونداری دا می ترسید باباکارش رااز دست بدهد. زیرلب به کردی می گفت: زویته دووتش اوکفی ده کلمو. این زبونت آتشی می شه می افته به جون مون. 😝
بابا هم می خندید ومی گفت:😂 نترس به جون تو یکی نمی افته.
من هم درجواب دا همین را تکرارکردم و گفتم: نترس نمی گذارم به شما اذیتی برسه. اگه قراره آتیشی بیفته، به جون خودم می افته.🍃
نگاهم کرد و با خشم گفت: ئی گیس بوری پا جای بوکت دنی . گیست ببره که داری پا جای پای بابات می ذاری. موقع بیرون آمدن هم گفت: توکه می خوای بری، چرا لیلا رادنبال خودت راه می اندازی.😳
گفتم: من کاری به لیلا ندارم. خودش می خواد بیاد. من که نمی تونم مجبورش کنم نیاد! 😒
توی راه به لیلا گفتم: بیاتو برگرد. دا گناه داره دست تنهاست. ازعهده پسرها برنمی یاد. الان هم به خاطر بابا دلش خونه یه همدم احتیاج داره. هرآن هم ممکنه یه نفر ازراه برسه وخبر شهادت علی روبهش بده. اگه تو کنارش باشی، بهترمی تونی اوضاع رو کنترل کنی و مواظبش باشی.
لیلا گفت: خب تو که این رو می گی چرا خودت نمی مونی؟ می خوای من رو بذاری و خودت بری؟ خیلی زرنگی.
گفتم: خب من بیشتراز تو می تونم کار انجام بدم. من امدادگری بلدم.👩⚕
گفت: خب همین طورکه تو یادگرفتی من هم یادمی گیرم.
گفتم: تاتو بخوای یادبگیری کلی طول می کشه.
گفت: مگه من بلدبودم شهدا رو کفن ودفن کنم؟ ولی یه روزه هم یادگرفتم، هم ترسم ریخت.😌
گفتم: باشه هرجور خودت می دونی ولی اگه پیش دا می موندی بهتربود.🍃
قبلا هم دراین رابطه کل کل کرده بودیم. وقتی می گفتم؛ تصمیم دارم برگردم، می گفت: منم باهات می یام. هرجا بری من هم هستم. گاهی آن قدرلج بازی می کردکه کفری می شدم و.....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny