#پارت_چهارصدو_پنجاه_ونهم🦋🥀
دا که شاهدگفت وگوی مابود، گفت: منم می یام.👌
چشم هایم گردشد. پرسیدم کجا دا؟😳
گفت: منم می خوام بیام. می خوام علی روپیدا کنم.
گفتم: داپس بچه ها چی؟ ایناروچی کارمی کنی؟😔
اشک چشم هایش را پرکردو ازاتاق بیرون رفت.😭 زینب که ازحرف های ما متوجه شده بود قصد رفتن دارم، شب که کنارم دراز کشیده بود، مثل همیشه شروع کرد. پرسید: حالا بابا کجاست؟
گفتم: رفته پیش خدا. خدا چون دوستش داشته برده پیش خودش. خدا همه کسانی روکه دوست داره می بره تا تو این دنیاکمتر اذیت بشوند. 😌بابای ما هم ازاین آدم های خیلی خوب بود وخیلی توی این دنیا سختی کشید.😢
پرسید: حالا دلش برامون تنگ می شه؟
سرم راتکان دادم. پرسید: پس چراخداما رونبرد پیش خودش، مگه ما آدم های بدی هستیم؟ 😳
گفتم: نه ولی هنوز به خوبی بابا نشدیم. بایدخیلی خوب بشیم تاخدا مارو پیش خودش ببره.👌
پرسید: حالا چی کارکنیم مثل بابا خوب بشیم؟
گفتم: بایدکارهای خوب انجام بدهیم، به کسانی که کارخوب می کنند کمک کنیم، کارهایی که خدادوست نداره انجام ندهیم.😉 اون قدرخوب بشیم که شهید بشیم و بریم پیش خدا.🌹
پرسید: مگه فقط شهیدا می روند پیش خدا؟
گفتم: نه هرکس که خوب باشه حتی اگرهم شهیدنشه بازهم می ره پیش خدا.☝️
پرسید: خب این خداکیه؟ چرامابایدحرف اون رو گوش بدهیم؟
کلی توضیح دادم تاراضی شد. هرچه می گفتم، بازسوال می کرد. آن قدرکه کفم می برید. وکم می آوردم. آخرسر هم گفتم: بگذار وقتی بزرگ شدی و رفتی مدرسه، می فهمی.
شنیدن این حرف ها اززینب کوچک خیلی برایم سخت بود. به هم می ریختم. بغض می کردم 🥲ودرمقابل بی تابی هایش نمی توانستم تاپ بیاورم. خیلی وقت هامستقیم سراغ بابا .....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد.....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny