#پارت_چهل_و_هشتم🦋🌸
عکس خودش در قاب بود.🤗عکسی که قبلا آن را ندیده بودم.دا هم توی ایوان نشسته بود.به دا و علی سلام کردم و پرسیدم: این چیه علی؛عکس خودت رو چرا قاب کردی؟🤔
با ارامش گفت:این رو برای همون روز میخوام.🥀
بعد برگشت به دا نگاه کرد و لبخندی زد.از طرف دیگر نگاه عصبانی😡 دا نشان میداد چقدر از این حرف ناراحت است.می دانستم علی عزیزترین کس دا است. خیلی اورا دوست دارد😊.پیش همه تعریفش را میکند و قربان قد و بالایش میرود.حتی ما بچه ها هم پذیرفته بودیم علی خیلی بهتر از ماست.🍃چرا که به درد همه میرسید و با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی میکرد باری از روی دوش دیگران بردارد.💪میخواستم بدانم حدسم درست است و او به فکر شهادت است یا نه.🌹
به همین خاطر، دوباره از او پرسیدم:کدوم روز رو میگی علی؟ عکس رو برای کی میخوای؟ گفت : همون روزی که همتون باید بهش افتخار کنید🤩.
گفتم : منظورت روز شهادته؟ بقیه حرفم را با نگاه تند دا خوردم.علی گفت: این عکس رو گرفتم وقتی شهید شدم تو حجله ام بذارید ، تا همه بفهمند راهی رو که من رفتم از دل و جون بوده. بعد از چند دقیقه سکوت دوباره گفت:دوست ندارم وقتی شهید شدم گریه کنید😭.دلم میخواهد مثل مادر عباس باشید،صبور و مقاوم با مسأئل بر خورد کنید.شما همه رو دلداری بدهید.نمیدانستم چه جوابی به علی بدهم.
فقط وقتی دیدم حال دا دگرگون شده و کم مانده شیون و زاری کند ، با علی شروع کردیم به شوخی و خنده.😂علی از وقتی سپاهی شد برای استفاده از اسلحه همیشه زجر می کشید.چون دوتا از انگشتانش در هر دو دست به طور مادر زاد به هم چسبیده بودند🖖 و موقع کشیدن گلنگدن به شیار اسلحه گیر میکرد و دستانش زخمی میشد.🍀
همیشه خدا دستان علی باند🤕 پیچی بود دستش به هرجایی میخورد خون ریزی میکرد و برای وضو گرفتن معذب بود.گاهی که بریدگی اش عمیق میشد، کارش به بخیه زدن هم میکشید.خودش میگفت؛چیزی نیست. نگران نباشید. دا خیلی ناراحت این مسئله بود😢. میگفت : چرا این بلا هارو سرخودت میاوری؟بابا خیلی دوست داشت خرج عمل علی را تهیه کند و اورا برای عمل جراحی به بیمارستان ببرد. 🏨
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد....
#داستان_شب
🌱_______🥀
@shahid_aviiny