#پارت_چهل_و_هفتم🦋🌸
ما پاسداران خمینی،جان نثاران
هرگز نرویم ،قدمی،به عقب،تا دم جان
ای خمینی ،ای برادر
فرمان بنما تا بکنیم،غسل شهادت
از رگ ما خون بریزد
وز خون ما ، لاله خیزد
پر ،لاله و گل بشود ، همه جا ، چون گلستان
منظره عجیبی بود. در عین این که خیلی غم انگیز و ناراحت کننده بود😭 ، عهد و پیمانی که پاسداران با هم رزمان شهیدشان می بستند ، جالب و با شکوه به نظر می رسید.🥀
شب که علی به خانه آمد ، خیلی ناراحت و در هم ریخته بود😢.عباس و موسی ، دوستان صمیمی او بودند.بارها از ان ها برای ما تعریف کرده بودعلی گفت: بعد از مراسم جنت اباد با بچه های سپاه به خانه عباس رفتیم.بچه ها خیلی ناراحت بودند.همه گریه می کردیم.😭ازدست دادن این دو خیلی سنگین بود.بر خلاف ما ، مادر عباس آرام بود و وقتی بی تابی های مارا دید ، دلداری مان داد و گفت: عباس راهی را رفته که خودش دوست داشته، راهی که نصیب هر کسی نمی شود.شما هم شاد باشید،😳 چرا گریه می کنید؟
فردای ان روز طبق معمول سراغ ساک علی رفتم.یک دست لباس آغشته به خون ویک جفت پوتین توی ساک بود.👜
انها را در آوردم. شستم و روی بند حیاط پهن کردم. یکی ، دو ساعت بعد علی به خانه آمد.همین که لباس را روی بند رخت دید،آه از نهادش بر آمد و با ناراحتی گفت: چرا به این لباس ها دست زدید؟ این ها لباس های عباسه میخواستم همینطوری یادگار نگهشدارم.💔 میخواستم خون شهید رویش باشه.بعد آنها را جمع کرد و با پوتین ها توی کمدش گذاشت.
از این که لباس های خونی عباس وپوتین های موسی را شسته بودم، حال عجیبی داشتم.
میرفتم در کمد را باز میکردم، نگاهم که به آنها می افتاد حالم دگرگون میشد.شهادت موسی و عباس خیلی روی علی تاثیر گذاشته بود. 😔توی حال و هوایی بود که تا اون موقع او را اینطور ندیده بودم.🍀 علی که همیشه با کارهایش ما را به جنب و جوش و تحرک وا میداشت، خیلی آرام شده بود. به نظر میآمد فکر رفتنش را میکند. ⚜
چند روز از مراسم بزرگداشت شهدا گذشته بود. فکر میکردم علی کمکم از غصه شهادت دوستانش بیرون میامد و حالتش رو به راه میشود. آن روز من چند ساعتی⏰ به خانه پاپا رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم علی رو به پنجره اتاق رو به حیاط ایستاده،💫 لباس مشکی تنش است و قاب عکس بزرگی در دست دارد.🖼
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد......
#داستان_شب
🌱_______🥀
@shahid_aviiny