همه جا نوشتند" رفاقت قصهی تلخی است که از نامش گریزانم" اما من مینویسم اعتقاد قلبی دارم که رفاقت با شهدا هم شیرین است و هم گریز ناپذیر.
#رفیق_شهیدم
#شهید_حسین_ولایتی
@shahid_beyzaii
مادر حسین آقا تعریف میکرد
یکی از آشناها خواب دیده رفته کربلا.
بعد از زیارت امام حسین (ع) میره واسه زیارت حضرت عباس (ع) دم حرم سه آقا رو میبینه که تو خواب این حس رو داره ک آقایی ک وسط ایستاده حضرت عباس (ع) هستند و دو نفر هم طرفین حضرت بودن و با صورت پوشیده. این خانم شروع میکنن از حضرت عباس (ع) حاجت خواستن. حضرت هم میفرمایند که چرا از حسین نمیخوایین .خانم میگن بله قبل از اینکه محضر شما برسم پیش امام حسین (ع) بودم و درخواست کردم از ایشون. حضرت عباس(ع) میفرمایند نه این حسین رو میگم و با دست اشاره میکنن به فرد کناریشون
خانم بر میگردن به سمت اشاره ی حضرت و حسین ولایتی فر رو میبینن...😭😭
#شهید_حسین_ولایتی
یکی از رفقای هم دوره ای حسین با انتشار این عکس نوشت:
«تقریبا همیشه حسین را در همین حالت می دیدیم.
یا در حال کار بود و یا در حالت کار.
اصلا خستگی برایش معنا و مفهوم نداشت.
بدن ورزیده و آماده ای داشت.
درست زمانی که همه خسته بودند شوخی های حسین گل می کرد و به همه روحیه می داد.
استراحت حسین ماند برای بعد از شهادتش.»
#شهید_حسین_ولایتی
کف خیابان🇵🇸
یکی از رفقای هم دوره ای حسین با انتشار این عکس نوشت: «تقریبا همیشه حسین را در همین حالت می دیدیم. یا
چند روز پیش یکی از رفقا پیام داد و شماره ای فرستاد که داستان ایشون با حسین رو گوش کنم. منم همون موقع تماس گرفتم. از شماره ۹۱۱ و لهجه ی مازنیش همون اول میشد فهمید که ساکن یکی از شهرهای شمالیه. تو بابل زندگی می کرد و کارمند بانک بود.
بقیه داستان رو از زبان سیاوش می نویسم.
من کارمند بانک هستم و امسال اربعین واسه اولین بار می خواستم برم کربلا. بلیط هواپیما رو گرفتم و اول آبان رسیدم نجف اشرف. تو ایران شنیده بودم که تو خود فرودگاه ارز دولتی بهمون می دن. منم واسه همین هیچگونه ارزی نیاورده بودم با خودم. خب رفتم و دیدم که خبری از این حرفها نیست. راستش خیلی شاکی شدم.
بگذریم، هر طور شده ۵۰۰۰ هزار دینار جور کردم و خواستم با ماشین برم سمت میدان صدرین نجف. «جایی که می تونستیم ارز بگیریم.»
اونجا وقتی شنیدم که وضع کرایه ها چطوره شوکه شدم. من فقط ۵۰۰۰ دینار داشتم و اونا می گفتن کرایه دو برابر اینه.
از یه طرف من به قدری عصبی بودم که منتظر یه جرقه واسه انفجار بودم. از طرفی گیر چند تا راننده افتاده بودم که تا فهمیدن من تجربه ندارم خواستن سرم کلاه بزارن.
جرو بحثم با اون راننده ها بالا گرفته بود که یهو یه جوون عراقی از راه رسید. فارسی صحبت می کرد، حتی بهتر از من.
منو برد یه کناری و بهم گفت که ببین اینا می خوان سرت کلاه بزارن و من نمی شد جلوی خودشون بهت بگم.
منم می خوام برم همین جا. بیا با هم بریم.
منم خیلی خوشحال شدم. از اینکه همچین آدم هایی پیدا می شه. راستش نمی دونم اگه این جوون رو نمیدیدم چه تصویری نسبت به عراقی ها تو ذهنم ثبت می شد؟! تصویر اون راننده ها؟! من خوشحال بودم که یه همچین فرشته ای رو پیدا کردم. تو راه کنارم نشسته بود و با هام حرف می زد. منم کاملا دیگه بهش اعتماد پیدا کرده بودم ، همه پولمو دادم بهش که هزینه ماشین رو حساب کنه. رفت، حساب کرد و بقیه پولو گذاشت تو کیفم. حتی برنگشتم ببینم که پولا رو گذاشت سر جاشون یا نه! تو همین مدت کم ارتباط خیلی صمیمانه ای بینمون ایجاد شده بود. منم دیگه آروم شده بودم.
یهو گفت من یه کاری دارم باید اینجا پیاده شم. خیلی ناراحت شدم. من تازه پیداش کرده بودم و اون حالا داشت منو میذاشت و می رفت. اون جون خداحافظی کرد و رفت. تو بقیه راه داشتم به این فکر می کردم که این یهو از کجا پیداش شد. چی شد که به من کمک کرد و یهو گذاشت و رفت؟! یه لحظه شک کردم. گفتم نکنه اونم خواسته سرم کلاه بزاره.
یه نگاه به کیفم کردم. همونجایی که پولهامو می ذاشتم. دیدم که اون جوون نه تنها سرم کلاه نذاشت بلکه همه پول کرایه مو هم حساب کرده بود.
واقعا داشتم دیوونه می شدم.
برخورد اون راننده ها.
پیدا شدن سر و کله این جوون.
محبتی که در حق من کرد.
اون نوع رفتنش ..
اصن چی شد که این جوون به پست من خورد..
همش داشتم به اون جوون فکر می کردم. تو مدتی که عراق بودم وقتی به یه ایرانی می رسیدم و سر صحبت باز می شد از اون جوون صحبت می کردم. می گفتم یه فرشته بود. وقتی رسیدم ایران هم به اطرافیانم گفتم داستان اون جوون رو.
جوون مهربون عراقی. تو صفحهی اینستا گرام هم داستان رو نوشتم و منتشر کردم.
چند روز بعد به طور اتفاقی عکس همون جوون رو تو اینستاگرام دیدم.
اولش خیلی خوشحال شدم.
اما کمی بعد پایین عکس رو نگاه کردم زده بود شهید حسین ولایتی.
به ادمین اون صفحه پیام دادم که چی می گی ؟!
من این آقا رو می شناسم.
این کجا شهید شده؟!
داستان رو واسش تعریف کردم.
بهش گفتم ببین من مطمئنم که این عکس همون جوونه.
بهم گفت که ۳۱ شهریور تو اهواز شهید شده.
بهش گفتم که من اصن ایشون رو آبان ماه دیدم.
مطمئنی اشتباه نمی کنی؟!
«راستش مخم داشت سوت می کشید»
بهش گفتم مطمئنی شهید شده و مفقود و... نیست.
واسم توضیح داد و متوجه قضیه شدم.
یه کلیپ هم برام فرستاد.
همون جوون که حالا فهمیده بودم اسمش حسینه.
با همون زبون فارسی و همون لهجه.
شک نداشتم که خودشه.
همون جوونی که کمکم کرده بود.
هر چقدر اون کلیپ رو می دیدم آرومم نمی کرد.
پ ن:
آدم وقتی وسعت پیدا کند جریان می یابد.همه جا روان می شود. شاید گام اول وسعت پیدا کردن، سیر نشدن از فضیلتها و متوقف نشدن در خوبی هاست. ما ها که حسین را دیده بودیم برایمان قابل درک تر است این دست خاطره ها. ما ها که دیده بودیم حسین هر چه جلوتر می رود بی تاب تر می شود. این آخری ها دیگر نمی توانست یکجا بند بنشیند. حسین اهل سکون نبود اصلا. باید می رفت.
ما که ریزش رحمت حسین را برای اطرافیان دیده بودیم، ما که ولا تحسبن الذین قتلوا را شنیده بودیم. راحت تر درک می کنیم اینرا.
حسین همان حسین است. فقط کمی دامنه خوبی ها تغییر کرده.
#شهید_حسین_ولایتی
راوی: سیاوش ثباتی
📝 علی علیان
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | بزار ریا بشه تا بقیه یاد بگیرن...
من میدونم یه روزی شهید می شم..
#شهید_حسین_ولایتی
@shahidvelayati
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
4_5980791167120311475.mp3
3.44M
💠اشک، اشک، اشک | خاطره ای از کربلایی مجتبی مهدی پور
🔅اخرش همین اشک ها شهیدش کرد...
#شهید_حسین_ولایتی
@shahidvelayati
ارتباط با ادمین
@Mohamad_gvad
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام شهید شم؟!
بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل خانواده بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت.
بهم گفت:
می دونی چیه دایی؟!
شهدا چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز.
دایی من می خوام چراغ باشم.
«راوی: دایی شهید»
#شهید_حسین_ولایتی
@shahidvelayati
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
آنانڪہ خاڪ را
بہ نظر ڪیمیا ڪنند
آیا بُـوَد کہ گوشہ چشمی بہ ما کنند
؛
؛
#رفیق_شهیدم
#شهید_حسین_ولایتی
@shahidvelayati
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
💠 چند وقت قبل از شهادت حسین یه جمله از #شهید_خرازی رو گذاشته بودم پروفایلم.
حسین خیلی دوست داشت این جمله رو. بهم گفت عجب جمله ایه آدمو داغون می کنه.
به شوخی بهش گفتم قابلتو نداره داداش. شما که خودت از #شهدای زنده ای.
تا مدت ها همون جمله رو گذاشته بود رو پروفایش.
🔸 اون جمله از شهید خرازی این بود:
گاهی یک نگاه #حرام، شهادت را برای کسی که لیاقت #شهادت دارد سالها عقب می اندازد. چه برسد به کسی که هنوز #لایق شهادت بودن را نشان نداده.
🔹 از روزی که حسین شهید شده حال روزم کلا بهم ریخته. یاد #خاطراتی که با حسین داشتیم می افتم یاد شوخی و خنده ها.
یاد این جمله افتادم و بازخوردی که حسین نسبت به این جمله داشت. با خودم می گم حسین #لیاقتشو نشون داد. حسین #عمل کرد به این جمله ها و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
«راوی: یکی از هم دوره ای های حسین»
#شهید_حسین_ولایتی
@shahidvelayati