《بسم الرب الشهداء والصدیقین》
📚 #یک_روز_بعد_از_حیرانی💔
#سر_سربلند
مقداد بود که پای تو را به آموزشگاه باز کرد. البته اول با شک و تردید. چون مانده بود بین دو راهی.هم علاقه ات به مسائل نظامی را می دید و هم می دانست پدر و مادرت چقدر به درس هایت حساس هستند. با این حال یک بار تو را با خودش به آموزشگاه برد تا سر یکی از کلاس ها بنشینی و ببینی اصلا اهل این کار ها هستی یا نه؟
بودی آن هم چطور! خدا همان کسی را سر راهت قرار داده بود که آرزویش را داشتی . تا حدودی آمادگی جسمی داشتی و خودت فهمیده بودی که قبلا بخشی از راه را طی کرده ای . از میزان آمادگی خودت با خبر بودی.برای آموزش مصمم شدی .
گر چه بدون راضی کردن مامان فاطمه و بابا علی برایت سخت بود. زبان چرب و نرم همین جا ها به کار می آید. نمیدانم با چه کلکی راضی شان کردی که هم درس بخوانی و هم در دوره های نظامی شرکت کنی .بعد از ثبت نام در آموزشگاه، پارکور را جدی تر پی گرفتی. شاید فکر می کردی قدرت جسمی ات را بالا می برد و حتما بعد ها به دردت می خورد.
ʝסíꪀ➘
|❥✨ @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》
📚 #یک_روز_بعد_از_حیرانی💔
#سر_سربلند
مقداد بود که پای تو را به آموزشگاه باز کرد. البته اول با شک و تردید. چون مانده بود بین دو راهی.هم علاقه ات به مسائل نظامی را می دید و هم می دانست پدر و مادرت چقدر به درس هایت حساس هستند. با این حال یک بار تو را با خودش به آموزشگاه برد تا سر یکی از کلاس ها بنشینی و ببینی اصلا اهل این کار ها هستی یا نه؟
بودی آن هم چطور! خدا همان کسی را سر راهت قرار داده بود که آرزویش را داشتی . تا حدودی آمادگی جسمی داشتی و خودت فهمیده بودی که قبلا بخشی از راه را طی کرده ای . از میزان آمادگی خودت با خبر بودی.برای آموزش مصمم شدی .
گر چه بدون راضی کردن مامان فاطمه و بابا علی برایت سخت بود. زبان چرب و نرم همین جا ها به کار می آید. نمیدانم با چه کلکی راضی شان کردی که هم درس بخوانی و هم در دوره های نظامی شرکت کنی .بعد از ثبت نام در آموزشگاه، پارکور را جدی تر پی گرفتی. شاید فکر می کردی قدرت جسمی ات را بالا می برد و حتما بعد ها به دردت می خورد.
ʝסíꪀ➘
|❥✨ @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 #یک_روز_بعد_از_حیرانی💔
#سر_سربلند
برای رفتن عجله داشتی اما می دانستی که به همین راحتی هم نیست. باید مهارتت تکمیل می شد
برای تکمیل مهارتت با یکی از هم دوره ای هایت که نُه ماه زود تر تو مشغول آموزش شده بود قرار گذاشتی که تو به او موتور سواری یاد بدهی و در ازایش از مباحث نجوم و بقیه چیز هایی که قبلا تدریس شده را یاد بگیری. خوب زرنگی کردی . فقط موتور سواری در قبال در برابر این همه اطلاعات ؟
بنده خدا را چند بار با موتور زمین زدی تا موتور سواری یاد گرفت؟ با همین زرنگ بازی ها خودت را توی دل فرمانده ها جا کرده بودی. از پیگیری های تو حسابی کیف می کردند.
🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼
خرید اینترنتی
Manvaketab.ir
📞مرکز پخش
02537840844
📲پیامکی
3000141441
🏭مراجعه به کتابفروشیهای سراسر کشور
🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#فاطمه_سلیمانی_ازندریانی
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_دهقان #مدافع_حرم #سالگرد_شهادت #دهه_هفتادی
#پیشنهاد_مطالعه
#نشرشهیدکاظمی
#من_و_کتاب
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب #کتاب_خوب #کتاب_باز
•┄═•💐•═┄•
@shahid_dehghan
•┄═•💐•═┄•
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》
#برشی_از_کتاب📚
#یک_روز_بعد_از_حیرانی💔
#سر_سربلند
بابا علی مقداد را در آغوش گرفت. شاید مقداد عطر تو را همراه خودش داشت . چه بزرگ و بزرگوار است این مرد. چقدر مهربان و دل رحم. مقداد که همه ماجرا را برایش تعریف کرد قرص و محکم گفته بود:((اصلا شرمنده نباش.))
انگار که روی آتش شرم مقداد آب خنک ریخته باشند. حال پدر را که دید آرام تر شد .چقدر سخت است پدر بودن. باید کوه صبر باشی و رنج همه خانواده را به دوش بکشی.
🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼
خرید اینترنتی
Manvaketab.ir
📞مرکز پخش
02537840844
📲پیامکی
3000141441
🏭مراجعه به کتابفروشیهای سراسر کشور
🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#فاطمه_سلیمانی_ازندریانی
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_دهقان_امیری #مدافع_حرم #سالگرد_شهادت #دهه_هفتادی
#پیشنهاد_مطالعه
#نشرشهیدکاظمی
#من_و_کتاب
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب #کتاب_خوب #کتاب_باز
•┄═•💐•═┄•
@shahid_dehghan
•┄═•💐•═┄•
.[﷽].
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_اول
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
مقداد همان خواستگار سمجی که چندین بار آمد و رفت تا دل مهدیه را بدست آورد. هم دل مهدیه را و هم بعدا دل تورا. رسم روزگار یک جوری پیش رفت که باهم رفیق شدید. یک جورهایی شاید شد برادر بزرگترت.
سپاهی بودنش بیشتر از همه خصوصیاتش برای تو جذاب بود و همین سپاهی بودن باعث علاقهات به مقداد شد. به گمانم نقشه کشیده بودی از طریق مقداد یک راهی برای خودت باز کنی. یک راه و مسیری که تو را برساند به سوریه. اشتباه هم نکرده بودی مقداد بود که پای تو را به آموزشگاه باز کرد.
البته با شک و تردید. چون مانده بود بین دوراهی. هم علاقهات به مسائل نظامی را میدید و هم میدانست پدر و مادرت چقدر به درسهایت حساس هستند. با این حال یک بار تو را با خودش به آموزشگاه برد تا سر یکی از کلاسها بشینی و ببینی اصلا اهل این کارها هستی یا نه؟
13روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
.[﷽].
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_دوم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
تا حدودی آمادگی جسمی داشتی و خودت فهمیده بودی که قبلا بخشی از راه را طی کردهای. از میزان آمادگی خودت باخبر بودی. برای آموزش مصمم شدی. گرچه بدون راضی کردن مامان فاطمه و بابا علی برایت سخت بود. زبان چرب و نرم همینجا به کار میآید. نمیدانم با چه کلکی راضی شان کردی که هم درس بخوانی و هم دوره نظامی شرکت کنی.
مقداد ذوق و شوقت برای آموزش را میدید، اما خیلی سمت تو نمیآمد. چون خودش تو رامعرفی کرده بود نمیخواست دیگران خیال کنند که برای تو اهمیت بیشتری قائل است.
یادم میآید وسط خاطره تعریف کردن از تو، میگفت که همه تازه واردها را مثل توپ بسکتبال پرت میکردند هوا و میانداختند روی زمین. مهدیه چشمهایش را ریز کرد و گفت: حتی داداش من رو؟ و مقداد با لبخند گفت: کسی استثنا نبود. و مهدیه دل میسوزاند که: الهی بمیرم برای داداشم....
12روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
.[﷽].
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_سوم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
برای رفتن عجله داشتی اما می.دانستی که به همین راحتی هم نیست. باید مهارتت تکمیل میشد. برای تکمیل مهارتت با یکی از هم دورهایهایت که نه ماه زودتر از تو مشغول آموزش شده بود قرار گذاشتی که تو به او موتور سواری یاد بدهی و در ازایش از او مباحث نجوم و بقیه چیزهایی که قبلا تدریس شده را یاد بگیری. خوب زرنگی کردی. فقط موتورسواری در برابر این همه اطلاعات؟ با همین زرنگ بازیها خودت را توی دل فرماندهها جا کرده بودی. از پیگیریهای تو حسابی کیف میکردند.
آنقدر سماجت به خرج دادی تا بالاخره اعزام شدی. به سوریه هم که رسیدی همراه مقداد نبودی. مقداد در گردان دیگری بود و دوستش مسئول گردان شما.
گاهی به مقداد سر میزدی و سر به سر هم میگذاشتید.
مقداد میگوید بساط شوخی و خندهتان همیشه برپا بود. اما نه در عملیات.ها. فضای عملیاتها جدی بود و پراسترس. احتمالا ان روزها خیلی به تو نزدیک نبوده که همچین چیزی میگوید . چون تاجایی که میدانم آقا تقی میگفت در سختترین شرایط هم بساط خنده و شوخی کردنتان برپا بوده.
11روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
.[﷽].
#روایت
#سرِ_سربلند 🌹
#قسمت_چهارم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بعضیهایتان شجاعتر از بقیه بودند. تو هم از همان شجاعترها بودی. فرماندهها در آموزشگاه از پیگیریات برای یادگیری تعریف میکردند و در منطقه از جرئت و جسارتت. خود مقداد هم دیده بود که چه سر نترسی داری.
موقع ورود به یکی از شهرکها آتش دشمن سنگی شده بود و جلوی حرکت شما را گرفته بود. همه زیر پناه یک دیوار ایستادند تا تو مسعود عسکری برای سنجش وضعیت زیر آتش رفتید و راه را برای برگشت باز کردید. این نترسیدنت هم بخشی از وجود پر شروشورت بود .
مسعود فرمانده دسته بود، اما انقدر روحیاتتان به هم شبیه بود که حسابی با هم رفیق شده بودید.
جنگ را اصلا جدی نگرفته بودید. شاید حتی بعد از شهادت عبدالله باقری و امین کریمی هم باز جنگ برایتان ترسناک نبود. قرار بود از چه چیز جنگ بترسید؟ مرگ و شهادت؟ مگر از همان اول قصد و غرضت شهادت نبود؟ باید شما را از چه چیزی میترساندند تا جنگ را جدی بگیرید؟ شاید حتی بعد از شهادت دوستانتان در تصمیمتان جدیتر شدید برای ادامه راهشان...
10روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
•[﷽]•
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_پنجم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
با مسعود عسکری خیلی زود خودتان را به عبدالله رساندید. همان پنجشنبه تاریک اول ماه صفر. مقداد هم اخرین بار همان روز شما را دید. ظهر همان پنجشنبه. بعد از آزادی شهر الحاضر . بعد هم حرکت به سوی العیس و تمام.
مقداد کمی بعد از حادثه العیس به شما رسید. بعد از تیراندازی هولناک. فهمیده بودند که عدهای فدا شدند اما کدام یکی از بچهها هنوز مشخص نبود. بیشتر از همه نگران تو بود. چون خودش را مسئول تو میدانست. مادر و مهدیه، تو را اول به خدا و بعد به مقداد سپرده بودند. از همان روز اول خودش باعث شده بود تا به اینجا برسی میترسید که نکند...
استرس به جانش افتاده بود. هم به جان مقداد هم به جان بقیه. اول احمد اعطایی را پیدا کردند و بعد سید مصطفی را. هر دو پرواز کرده بودند. هر دو را پشت ماشین گذاشتند. مقداد دل نگران دنبال تو میگشت. چشم میچرخاند دنبال تو. خجالت میکشید سراغ تو را بگیرد باید غیر مستقیم به تو میرسید. از رفیقش پرسیده بود: _فلانی زخمی شده؟
+اره ولی حالش خوبه. چندتا ترکش گرفته به کمرش.
_محمد رضا ندیدی؟
+محمد رضا؟ محمد رضا با بچههای زخمیها رو بردن عقب.
سعی میکرد به خودش دلداری بدهد. به گمانم ته دلش میدانست که چه اتفاقی برای تو افتاده اما با خودش میگفت: خوب ان شاالله که چیزی نشده . سالمه...
9روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
•[﷽]•
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_ششم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
مقداد خبر داشت که احمد اعطایی، سید مصطفی و مسعود عسکری شهید شدند. اما جرئت نمیکرد درباره نفر چهارم سوال کند. به دلش افتاده بود که نفر چهارم تویی، اما هزار نذر و نیاز کرد که آن نفر تو نباشی. بعد از تو چطور باید با مهدیه روبرو میشد؟ آن شب تاریک و سیاه هزار سال طول کشید.
بالاخره آن صبحی که از آن میترسید رسید. فرمانده یگان تازه از تهران رسیده بود. با همه روبوسی کرد. به مقداد که رسید چشمانش پر از اشک شد و مقداد را محکم بغل کرد. دیگر جای شک نبود. زانوهای مقداد شل شدند. فهمید آن یک نفر تو بودی.
اما دیگر نبودی تا مقداد با تو خداحافظی کند. حدود هفت عصر به آرزویت رسیده بودی و دیشب به سمت تهران حرکت کرده و دو نیمه شب توی معراج شهدا بودی. به همین سرعت. آرزو کرده بودی بی سر برگردی. چقدر خوب که آرزو نکرده بودی اصلا بر نگردی. وگرنه الان غم چشم به راهیات هم به غم نبودت اضافه میشد. چه خوب که اقتدا کردی به سید الشهدا تا اربا اربا و بی سر برگردی. چه خوب که به مادرسادات اقتدا نکردی.
8روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
•[﷽]•
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_آخر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
مقداد دو روز بعد تو رسید اما حس شرم مانع از این بود که به خانه برگردد. مانده بود توی آموزشگاه، اما بالاخره این دیدار باید اتفاق میافتاد. تا روز قیامت که نمیتوانست از چشم خانواده پنهان بماند. به هر سختیای بود خودش را به خانه رساند. همان اول هم با مامان فاطمه رودررو شد. شاید همه بگویند از شانس بدش مامان فاطمه توی حیاط بود. اما به نظر من شانش خوب بوده. یک مرتبه با آن چیزی که از آن میترسید روبرو شد و بخشی از بار سنگین شانههایش را زمین گذاشته.
مامان فاطمه تا چشمش به مقداد افتاده نشسته روی زمین و زار زده: پس محمد کو؟ مگه باهم نرفتید؟ الان محمدم کو؟ چرا تنها اومدی؟
خانه پر از جمعیت بود. بابا علی مقداد را در آغوش گرفت. شاید مقداد عطر تورا همراه خودش داشت. چه بزرگ و بزرگوار است این مرد. چقدر مهربان و دل رحم. مقداد همه ماجرا را برایش تعریف کرد قرص و محکمگفته بود: اصلا شرمنده نباش...
انگار روی آتش شرم مقداد آب خنک ریخته باشند. حال پدر را که دید آرام تر شد. چقدر سخت است پدر بودن. باید کوه صبر باشی و رنج همه خانواده را به دوش بکشی.
میدانی مهدیه با مقداد چه کرد؟ خودم که گمان میکردم سر مقداد جیغ کشیده و با مشت به سینهاش کوبید و فریاد زده که چرا تو همراه مقداد نیستی. یا اینکه از همسرش رو برگردانده و غمگین و دلشکسته فقط گریه کرده و اشک ریخته. اما هیچ کدام از اینها نبود. مقداد را در آغوش گرفته و گفته بود: سرت رو بالا بگیر هیچ وقت به خاطر محمد شرمنده نباش. محمد خودش راهش رو انتخاب کرده بود.
چه شیرزنی بود خواهرت...
7روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی📚
🆔•| @shahid_dehghan |•