🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #نماز_عید_فطر
دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم،مسجد دو قدمی خانه، وسط کوچه بود.
قبل از شروع نماز کلی خوراکی و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.
در قنوت رکعت اول حواسم به سمت #محمدرضا کشیده شد، از لای انگشتان دستم نگاهش کردم.
بچه ی خوش خوراکی بود، خوراکی هایش را مشت میکرد و میخورد و در همان چند دقیقه ی اول همه را نوش جان کرده بود.
خیالم راحت بود که مشغول است.
اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست.
با نگرانی نمازم را تمام کردم، از صدای اعتراض نماز گزاران متوجه شدم دسته گلی به آب داده است.
شرمنده شدم، چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم، #محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم.
حتی کفش هایم را هم نپوشیدم و پا برهنه به خانه برگشتم.
#محمدرضا همه مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد.
چون بچه ی بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم، اما مسجدو هیئت را به خانه اوردم و روی اعتقادات بچه ها کار کردم.
📝| نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۲
🍃📚| @shahid_dehghan