eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
مـ؏ـلم‌جـدیدبــےحجاب‌بود.مصطفےتا دیدسرش‌راانداخت‌پایین.خانم‌مـ؏ـلم آمدسراغش.دستش‌راانداخت‌زیر‌چانـہ اش‌ڪہ«سرت‌رابالابگیرببینم.»چشمها ی‌خودرابست‌سرش‌رابالاآورد.ازڪلاس‌ زدبیرون،تاوسط‌هاےحیاط‌هنوزچشمها یش‌رابازنڪرده‌بود.خانہ‌ڪہ‌رسیدگفت: دیگہ‌نمیخوام‌برم‌هنرستان!!!!!!!!! گفتم:آخہ‌براےچے!؟ گفت:مـ؏ـلم‌هابـےحجابن،انگارهیچے براشون‌مهم‌نیست.مـــےخوام‌برم‌قم؛ مـــےخوام‌برم‌حوزھ •• •• ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
الهام‌علے‌اف ࢪییس‌جمهوࢪ‌باڪو‌با‌تعجب‌پࢪسید" چࢪ‌اایࢪان‌داࢪه‌لب‌مࢪ‌ز‌ما‌ࢪزمایش‌انجام‌میده:| دازھ‌باز‌ڪࢪدن‌بای‌گل‌بگیࢪیم ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
‹🪴🍃› 🙂✋🏻 میگفت:↓ [ حسین‌‹؏›و‌گناه ] یک‌جا‌کنار‌هم‌جا‌نمی‌شوند تاريکي‌که‌باشه‌نور‌میره✨ گناه‌که‌باشه‌حسین‌‹؏‌›میره:) ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
‌ ‌ حداقل‌‌وقتی‌بیوهاتونو‌به‌انگلیسی‌‌می‌زنید ‌جوری‌‌‌بنویسیدش‌که‌مترجم‌گوگل‌موقع‌ترجمه‌ کردن‌هنگ‌نکنه‌و‌چهار‌تاحرف‌بارتون‌نکنه🚶‍♂ ؟😐😂 ‌‌
چقدربایدگنـاه‌کنیم‌وامام‌زمانمون‌بہ‌جامون‌طلب‌بخشش‌کنہ؟! چقدردیگہ‌باید‌دل‌مولامون‌رو‌بشکنیم؟(:💔 داریم‌با‌خودمون‌چیکار‌میکنیم؟🚶🏻‍♀ مگه‌این‌دنیا‌چه‌چیـزےداره‌کہ‌تختہ‌گاز‌داریم‌ میریم؟! بابایہ‌دقیقہ‌به‌خودمون‌بیایم یہ‌لحظہ‌ایست،یہ‌لحظہ‌ترمز‌دستـےرو بکشیم ببینیم‌چندچندیم؟! سربازیم یا سربار؟!🚶🏻‍♀ ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
چقدربایدگنـاه‌کنیم‌وامام‌زمانمون‌بہ‌جامون‌طلب‌بخشش‌کنہ؟! چقدردیگہ‌باید‌دل‌مولامون‌رو‌بشکنیم؟(:💔 داری
سختہ؟ آره‌خواهر‌من،آره‌برادر‌من سختہ... خیلیم‌سختہ! هرچیـزخوبےاولش‌سختہ‌🚶🏻‍♀ امابیـاخودمونےودرگوشےیہ‌چیزےبهت بگم! اشكامام‌زمان‌سخت‌تره یا‌گناه؟!:) خون‌دل‌خوردن‌امام‌زمان‌سخت‌تره‌یا‌گنـاه؟ حالا↯ راضےبودن‌امام‌زمان‌"عج"شیرین‌ترھ‌یاگناھ؟ بہ‌واللّٰہ‌کہ‌هیچ‌شیرینےبہ‌اندازه‌شیرینے ترك‌گنـآهـ‌‌شیرین‌تر‌نیست(:🍀 ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
ـ﷽ـ 「السلام‌علیک‌ایها‌الامام‌‌الغایب‌المنتظر💚」 ⸢وظایف‌منتظران⸥‌ 「خالص‌کردن‌حب‌و‌بغض‌هادر‌رابطه‌باامام‌عصر‌‹عج›🌱」 ⸢ 📆 تاریخ: سه‌شنبه ۱۴۰۰/۷/۲۰⸥‌ 「مناسبت: وفات سکینه خاتون(س) 」 🌿اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌿
♡ امام عݪے(؏): شنيد مردے دنيا را نڪوهش مے كند فرمود: ١_ ٺوبيخ نكوهـش ڪننده دنيا: اے نكوهش ڪننده دنيا، كھ خود به غࢪور دنيا مغرورۍ و با باطلـهای آن فࢪيب خوردی، فريفتھ دنيایے و آن را نڪوهش مے كنی؟ آيا تو در دنيـا جرمی مرتڪب شدی؟ يا دنيا بھ ٺو جرم كرده است؟ ڪی دنيا تو را سـرگردان نمود؟ و در چھ زمانی ٺو را فريب داد؟ آيا با گورهاۍ پدرانٺ كه پوسيده اند؟ يا آرامگاه مادرانـت كہ در زير خاڪ آرميده اند؟ آيا با دو دسـت خويش بيماࢪان را درمـان كرده ای؟ و آنان را پرستاری نمـوده در بسٺرشان خوابانده ای؟ درخواسـت شفاے آنان را كرده، و از طبيبـان داروی آنھا را ٺقاضا كرده ای؟ در آن صبحگاهـان كه داروی تو به حاݪ آنان سودی نداشٺ، و گريه تو فايده اۍ نكرد، و ٺرس تو آنان را فايده ای نداشـت، و آنچه مے خواستی به دست نياوردۍ،و با نيروی خود نتوانسٺی مࢪگ را از آنان دور كني. دنيا برای تو حال آنان را مثاݪ زد، و با گورهايشان، گور تو را بھ رخ كشيد. 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا دلبری باچادر؟؟؟ قابل توجه خواهرانے که به هر بهانه ای به انتشار عکس خودشون در فضای مجازی میپردازند.°•
✨﷽✨ 🌼اهمیت نماز در کلام امام زمان (عج) ✍تاکید و توصیه امام زمان (عج) نسبت به نماز هم اهمیت این فریضه در صلاح و فلاح جامعه منتظر را ثابت می کند امام مهدی (عج) فرمودند: هیچ چیزی به مانند نماز بینی شیطان را به خاک نمی ساید،پس نماز بگزار و بینی ابلیس را به خاک بمال.»[1] همچنین،از توصیه های امام عصر(عج) خواندن نماز در اول وقت است،چنان که در روایتی می فرمایند: ملعون و نفرین شده است کسی که نماز صبح را عمداً تأخیر بیندازد تا موقعی که ستارگان ناپدید شوند.»[2] این یعنی امام عصر(عج) بهترین راه مقابله با شیطان و وسوسه های او را، نماز می داند؛به عبارت دیگر، نماز می تواند منتظران را مقابل راه های نفوذ شیطان واکسینه کند و به منتظران و جامعه منتظر توان مقابله با ویروس های انحرافی را بدهد.لذا بر منتظران آن حضرت است که به تاسی از امام زمان(عج) شان و در عمل به توصیه آن حضرت نماز را در صدر اولویت های خویش قرار دهند. 📚پی نوشت ها: [1]. کمال الدین،ج2،ص520، ص49. [2]. الغیبة طوسی،ح 236. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..💔🥀 ‌• . دلش گرفت... نمی‌دانست چرا🥀!' بعدها فهمید امام زمان آن لحظه دلتنگش بوده..💔🍂 ..✋🏻🦋• اَللّهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🕊 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•
اگه دنبال زیبایی هستی... زندگی نامه شو بخون(((:🙃❤
خدا بیـامـرزھ حاج بـابـآ رو.... همیشـھ میگفت: _دیدی وقتـے یھ وسیلہ‌ای گم میڪنیم چقـدر پیگیـرش میشیمـ ؟! ڪاش وقتـے خودمونُ گم ڪردیم انقـدر پیگیـر بشیمـ🌿
بوی خون همه جا را فرا گرفته. دود از هر خانه و کاشانهای برمیخیزد. چشمهای به اشک نشستهی کودکان بیگناه به خوبی در هر خاطری حک میشود و به یادگار میماند. ازخدابی خبرایی که با نام اهلل، خلقاهلل را قتل عام میکنند و اسم خداپرست را بر جسمهای نجسشان مینشانند. اینجا سوریه است، جایی حوالی جهنم؛ جهنمی که داعش برپا کرده است. اهلل اکبر گویان وارد میشوند، ترسی که بر وجودم رخنه کرده و همچون گربهی چموشی بر دلم چنگ پرتاب میکند راه نفس کشیدنم را سد مینماید و دلیلی برای مرتب تپیدن قلب باقی نمیگذارد. فضای خوفآور و وحشتناکی شده؛ بوی دود و آتش به مشامم میرسد، تانکرهای جنگیشان که در حال رد شدن از رویمان هستند را حس و در دلم نفرین میکنم کسانی را که با اسم خدا قاتل جان و روح خلقاهلل میشوند. یک مشت دیوانه که با اسم اهلل روی گندکاریهایشان سرپوش میگذارند. چندی نمیگذرد که صدای مهیبی در فضا طنینمیافکند و بارقههایی از آتش داخل تونل را نورانی میکند. نالهی حسین به هوا میرود و مجابم میکند تا تند، تند مسیر خاکی تونل را برای رسیدن به او طی کنم. نگاه نگرانم را سمت پای خونی و چهرهی درهم از دردش سوق میدهم. لرزش لبهایش خبر از نعرهی خفهشده در حصار لبانش دارد، زمان را برای گریه سر دادن مناسب نمیبینم. دست روی دهناش میگذارم مبادا صدایاش در آید و همهیمان را به کام مرگ بکشاند! به آرامی پچ میزنم: - آروم باش مادر، آروم باش. خیسی پشت دستم حس میکنم و به چشمهای به اشک نشستهاش مینگرم، نفرت از یک مشت حیوان صفت بیشتر و بیشتر در دلم جان میگرد. چه کردهاند که اشک پسرکم در آمده است؟ به وهلل که اینان یک مشت حیوان درنده بیش نیستند. تکهای از پارچهی نخی پیراهنم را پاره میکنم و روی زخمش میبندم. صدای برخاسته از تیر و تفنگشان حاکی از خوشحالی و جشن و سرورشان دارد. صداها که میخوابد و منطقه که آرام میشود به همراه عبدالکریم زیر بازویعبدالحسین را میگیریم تا از این سوراخ رهایی یابیم.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_1 بوی خون همه جا را فرا گرفته. دود از هر خانه و کاشانهای برمیخیزد. چشمهای به ا
عبدالرحمان جلو میرود، من و عبدالکریم پسرک زخم خوردهام را به دنبال میکشیم و عبدالحسن با کالشینکفی که ۳ تیر بیشتر ندارد از پشت ما را اسکورت میکند. با شال گرد و خاک گرفتهام روی بینیام را میپوشانم تا غبار تونل تنگ و تاریک کمتر اذیتم کند. زیر لب ذکر میگویم و هر از چند گاهی نگاهم را سمت حسینم میچرخانم تا از سالمتش مطمئن شوم ولی هر بار با چهرهی خسته از دردش مواجه میشوم. همین که مسیر تنگ و نمور تونل را به پایان میرسانیم از آن خارج میشویم و خروجمان مصادف است با راست شدن کمرهای خمیدهیمان. نور چشمم را میزند، دست روی پیشانیام میگذارم تا مانعی برای برخورد نور با چشمانم باشد. جز بیابان و بوتههای به آتش کشیده شده چیز دیگری روبهروی چشم به رقص در نمیآید. اینجا سوریه است، حوالی جهنم؛ جهنمی که داعشیها با خدانشناشیشان برای این مردم بیگناه بر پا کردهاند. زیر دلم تیر میکشد و گرسنگی دو روزهام را یادآور میشود. به ۴ پسر تنومند ولی خسته از جنگ خونریزیام خیره میشوم و رو به پسر بزرگم عبدالرحمان میگویم: - باید هرچه سریعتر بریم. حاج قاسم منتظر ماست، اون میتونه کمکمون کنه به کرکوک برسیم. لبانش به خنده وا میشود و لب میزند: - حاج قاسم؟ تعریفش رو زیاد شنیدم. دستی روی بازوی خراش برداشتهاش میکشم و جواب میدهم: - حاج قاسم سلیمانی فقط حرف نیست پسرم! اون مردِ عملِ، مردِ میدون. عبدالکریم، فرشتهی دومم مداخله میکند: - باید بریم. اینجا زیاد امن نیست؛ تونل که کشف بشه مثل مور و ملخ میریزن سرمون. و دوباره سیل استرس و نگرانی به روح و جانم هجوم میآورد. اینبار عبدالکریم به همراه عبدالرحمان زیر بازوی حسینم را میگیرند و من تن نحیف و خستهام را به دنبالشان میکشم...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_2 عبدالرحمان جلو میرود، من و عبدالکریم پسرک زخم خوردهام را به دنبال میکشیم و
خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و به روبهرو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند. - چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده. لب زخمی و خشک شدهام را به دندان میکشم و با کمکش دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل ۴ شیر مردم میربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه زودتر از این جهنم خالصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان میآید و نفس نفسزنان روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم مینگرد و با ذوق پچ میزند: - رسیدیم، بهخدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و نیروهاش سنگر زدن
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_3 خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه آمدن هم ندارد! دستی روی پی
یاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون قحطیزدهها به غذاها حملهور میشویم و گرسنگی چند روزهیمان را تالفی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدناش ذوقی وافر تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از دلم کوچ میکند. به احترامش برمیخیزیم و سالم میدهیم، با خوشرویی جوابگو میشود و با دست به نشستن مجدد دعوتمان میکند. دوباره مینشینیم و اون با لبخند مهرباناش کناری مینشیند. با صدای گیرایاش بانگ سر میدهد: - راحت رسیدی خواهرم؟ نگاهم روی پای پانسمان شدهی حسین مینشیند ولی برخالف تمام سختیهای راه میگویم: - شکر خدا، مهم اینِ االن پیش شمائیم. دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و چشمهای عسلیاش به خنده کش میآید. - خدا همیشه بزرگِ، از این به بعدش کمکت میکنیم بتونی رد بشی. به معنای تشکر لبخندی به رویش میزنیم و چیزی نمیگوییم که خودش ادامه میدهد: - کجا میخوای بری؟ ایران یا جای دیگه؟ به فکر میروم تا بهترین تصمیم را برگزینم، ایران جای امنی است؛ حداقل با وجود حاج قاسم سلیمانی جای امنی است ولی... ولی برای مایی که آشنایی آنجا نداریم ممکن است گزینههای بهتری هم باشه. گزینهای همچو کرکوکِ عراق که هم نسبت به سوریه امنتر است و هم عموی بچهها آنجا اسکان دارد. تصمیم را که میگیرم به حرف میآیم: - سلیمانیه جای مناسبیِ حاج قاسم؛ عموی بچهها اونجا منتظرمونِ.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#حوالی_جهنم #پارت_4 یاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را تندتر میکنم. از تپه که پای
نگاهم را روی بچهها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان حاصل میکنم، آقای سلیمانی به معنای تأیید سرش را چندین مرتبه باال و پایین میکند و در نهایت پس از پاسخ محترمانه به تعارفهای ما از چادر خارج میشود. پس از اینکه با آب دست و رویم را تمیز میکنم با ارادهای قوی کمر به همت میبندم و هر آنچه حاجی دستور داده است را عملی میکنم. شناسنامههای جعلی که از قبل آماده کرده بودند را بین پسران تقسیم و آموزشها را شروع مینمایم. رو به عبدالکریم زبان در دهان میچرخانم: - تو از این به بعد اسمت میشه علی محمود، اهل کرکوکی و دانشجوی سوریه. متوجه شدی؟ بیحوصله سرش را به معنای تأیید تکان میدهد که ابرو درهم گره میزنم، تن صدایم باالتر میرود و از نو چندین و چند مرتبه اسم جدیدش را برایش تکرار میکنم تا آویزهی گوشش شود. خیالم از بابت کریم که راحت میشود سرم را سمت رحمان میچرخانم: - تو هم دانشجویی و اسمت احمد محمودِ. رحمان با ارادهتر به حرفهایم گوش میدهد و سریعتر خیالم را به آسودگی میرساند. اسمهای جدید حسن و حسین را هم برایشان میگویم و اینبار نوبت درس جدید میشود. با صدای گیرایی میگویم: - سر مرزهای داعشی ممکنه دینتون رو بپرسن. گیج و ماتمزده نگاهم میکنند، که توضیح میدهم: - شما باید بگید که سُنی هستین، ممکنه ازتون بخوان ارکان نماز رو براشون ادا کنید و جلوشون نماز بخونید... . تاکیدوار میگویم: - نماز سُنیها، باید همهتون یاد بگیرید. لبهایشان یکوری کج میشود ولی اهمیتی نمیدهم، که حسن به اعتراض برمیخیزد: - مگه بین و سُنی و شیعه چه فرقی هست؟ این اراجیف چیه که گوش مردم رو باهاش پر میکنن و باعث تفرقهافکنی میشن؟!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_5 نگاهم را روی بچهها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان حاصل میکنم، آقای سلیمانی
سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و با ضعیفترین صدا لب به سخن میگشایم: - فقط میخوان بین مردم جنگ و جدال راه بندازن، یه مشت خدا نشناس که به اسم خدا روی خوی وحشیگریشون سرپوش میذارن. انگار که تا حدودی قانع شده باشند دیگر چیزی نمیگویند و من فرصتی مییابم تا نماز سُنیها را با تمام ارکاناش آموزش دهم، به نوبت فرا میخوانمشان تا امتحان پس دهند و سر مرزها اشتباه نابخشودنی به بار نیاورند... . * روز موعود فرا رسیده؛ دوباره همچو اوایل سایهی شوم ترس و نگرانی بر دلم افکنده شده و اینبار حتی دلگرمی دادنهای حاج قاسم و نیروهایش هم موثر واقع نمیشود. آب دهانم را به سختی از راه در روی گلوی خشک شدهام عبور میدهم و با پاهای لرزان دنبالشان روانه میشوم. پس از طی کردن مسافت زیادی به اولین مرز داعشیها میرسیم. رعشه بر بدنم میافتد و توان راه رفتنم را به تارج میبرد، درحالی که عرق ترس رویپیشانیام جا خوش کرده است به پسرانم مینگرم و بغض راه گلویم را سد میکند؛ که مبادا گیر بیافتند و از دستشان دهم! به خدا توکل و با آخرین توان شانه به شانهی پسران حرکت میکنم. نگاهم مدام در گوشه و اطراف در رفت و آمد است، تا بلکم حاج سلیمانی و نیروهایاش را نظارهگر شوم؛ گفتهاند در گوشه و اطراف میآیند و مواظبمان هستند، قول حاج قاسم قول است و شکی درش نیست. با یادآوریاش دلم قرص و گامهایم بلندتر میشود. به مرز که میرسیم؛ قیافههای ترسناک و چندششان را هدف نفرتِ نگاهم میکنم که یکیشان با صدای نکرهاش دستور میدهد جلو رویم، با اخمهای درهم و دستهای لرزان جلویاش میایستیم که لب نحسش را به سخن میگشاید: - از کجا اومدی؟ کجا میری؟ قبل از اینکه پسرها با دستپاچگی مشهود در قیافههایشان به سخن آیند، خودم جواب میدهم: - از سوریه اومدیم برادر، پسرهام اونجا دانشجو بودن؛ قصد کردیم برگردیم کرکوک.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_6 سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و با ضعیفترین صدا لب به
از به زبان آوردن کلمهی مقدس برادر برای اینچنین حرامزادههایی عقم میگیرد ولی نمیگذارم تغییری در حالت صورتم ایجاد شود. لبخند کریهایاش را روانهی لبان مشکیاش میکند. - اسمتون چیه؟ شناسنامه! انگار که این وضعیت برایم عادی شده باشد با خونسردی دست در بقچهام میکنم و شناسنامههای جعلی را در کف مشتان تنومندش میگذارم، دل در دلم نیست و مدام ذکر میگویم که باألخره انتظار به سر میرسد و با اخمهای درهم اجازهی خروج میدهند. به مثال پرندهایی که از قفس رها شده باشد بال میگیریم و به سرعت از آنجا دور و دورتر میشویم... دمدمهای غروب که میشود، مرز دوم را هم با ترس و بدبختی رد میکنیم و این مرز آخرین مرز است، این یکی را که رد کنیم میتوانیم نفسی آسوده بکشیم. بعد از کمی استراحت و تغذیه دوباره به راه میافتیم. با حرکت دست مردک تنومند قوی هیکل روبهرو جلو میرویم و بدون هیچ حرفی شناسنامهها را کف دستش میگذاریم، نگاه موشکافانهاش را از شناسنامهها بر میدارد و به ما میدوزد که توضیح میدهم: - دانشجوی کرکوک هستن، قرارِ برگردیم سلیمانیه... . برای بیشتر توضیح دادن مجالی نمیدهد و دستش را به معنای سکوت باال میبرد. نگاه موشکافانه و مرموزش را زوم صورتمان میکند، که در دل اشهدم را میخوانم. به حرف میآید: - دینتون چیه؟ حسن که فرزتر از بقیه است با عجله جواب میدهد: - سُنی هستیم. نمایشی دستی دور لبانش می کشد و دست پشت کمر میگذارد، درحال قدم زدن یکهو به سمتمان میچرخد و عبدالکریم را خطاب میدهد: - تو. با تتهپته و استرس جواب میدهد:
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_7 از به زبان آوردن کلمهی مقدس برادر برای اینچنین حرامزادههایی عقم میگیرد ولی
من؟! مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد: - دو رکعت نماز صبح رو برام بخون. دل در دلم نیست و با نگرانی و اضطراب به کریم خیره میشوم، که دوباره با لبهای لرزان میگوید: - وضو نگرفتهام برادر. پوزخندی کنج لب گروهک داعشی مینشیند، یک مرتبه چشمهایم را میبندم و دوباره باز میکنم، انگار که در دلم رخت چنگ بزنند دلم شور میزند. مردک سیاهپوش با دست به گالنهای سفیدی که احتمال میرود حامل آب باشند اشاره میزند: - وضو بگیر. کریم با پاهای لرزان قدم از قدم برمیدارد و من و سه پسر دیگرم با چشمهای نگران خیرهاش میشویم، گالن آب را برمیدارد و به تقلید از سُنیها شروع به وضو گرفتن میکند، وضویاش را که میگیرد اندکی خیالم آسوده میگردد. قامتبه نماز میبنند و پس از گفتن نیتش شروع میکند. سالم را که میدهد نفسم را پر سر و صدا بیرون میدهم و ناخودآگاه لبخندی کنج لبم مینشیند. چشم میبندم و خدا را شاکر میشوم، که با حرف داعشی قلبم تا مرز ایستادن جلو میرود. - گفتین دانشجو هستین؛ ترم چندی؟ نگاهم را معطوف حسین که مخاطب مردک است میکنم. هیچجورِ به این یک مورد فکر نکرده بودم! حسین به تتهپته میافتد و پاهایاش سستتر میشود. با صدای گیرایی مداخله میکنم تا توجه همه به من جلب شود: - هی برادر؛ ترم چیه؟ توی این جنگ مگه تونستن درس بخونن؟ بدبختها همهاش پی کار بودن تا شکمشون رو سیر کنن. نگاهش را مشکوفوار روی چشمهایم میگرداند. سعی میکنم به خودم مسلط شوم تا لو نرویم. صدای تیر و شلیک و سپس داعشی دیگری که خودش را به سرعت کنارمان رسانده بلند میشود. - قربان، قربان بهمون حمله کردن.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_8 من؟! مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد: - دو رکعت نماز صبح رو
مردک با عصبانیت نعره میزند: - کی جرئت کرده به مرز ما نزدیک بشه؟! و جواب میشنود: - ایرانی هستن قربان، قاسم کابوس داعشیها شده، هرجا که اسم ما باشه مثل جن پیداشون میشه! با شنیدن اسم حاجی خنده به لبم هجوم میآورد. مجالی برای بیشتر بازپرسی کردن ما نمییابند و سریع از ما دور میشوند. دست حسین را میگیرم و به دنبال خودم میکشم. از مرز که خارج میشویم پسرها با خوشحالی فریاد میزنند و من دوباره از ته دلم خدا را شکر و برای موفقیت حاج قاسم سلیمانی بزرگ مرد ایرانی دعا میکنم... . "تقدیم به روح پاک و مطهر بزرگ مرد ایرانی؛ حاج قاسم سلیمانی بزرگترین اسطورهی زندگیام."
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
یعنے هرچۍ حس خوب ِ تو این عڪس ِ🥺🤍... 👮🏿‍♂💙 ➧https://eitaa.com/joinchat/3287154770C9d0cd1cebd میگفت‌یجوری‌آرزو‌ڪـُن‌ که خدا ؛ آرزوھاتو شنید ذوق‌ ڪـُنھ !♥️🕶 😎🤞🏿
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
میخام براۍ حال ِ خوب ِ دلٺ تبلیغ جذابۍ ڪـُنم . ☾🧒🏿💛 ' ➼https://eitaa.com/joinchat/3287154770C9d0cd1cebd ... 🤞🏿💋 ❕📚