eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7.5هزار ویدیو
49 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۳ 💠 آقاي امید یوســفی از همدان: ‌ اوایل سال ۱۳۹۸ بود. خواهرم که در فضای مجازی سرگرم بود، اتفاقی تصویر شهید عباس دانشگر، شهید دهه هفتادی، را دید و از شباهتش به من گفت. از بیان شباهت با شهید خجالت کشیدم و با خودم گفتم: «من کجا و شهید دانشگر کجا؟» به احترام خواهرم، که دلش نشکند، به ادمین کانال شهید پیام دادم و درخواست کردم تا کمک کنند بیشتر با شهید آشنا شوم؛ تا بدانم این جوان کیست که در کل فضای مجازی عکس‌های او پخش شده است. از آشنایی با شهید، چهار سال گذشت. سال ۱۴۰۲ در کانال شهید فراخوان جذب بازیگر گذاشتند تا هر که شبیه به شهید است، عکسش را بفرستد تا در مستند شهید دانشگر بازی کند. خودم ناامید بودم، ولی خواهرم عکس من را برای فراخوان بازیگری فرستاد. چند ساعت بعد پیام آمد که: «شما به شهید دانشگر شبیه هستید و می‌توانید در این مستند بازی کنید.» اولش ترسیدم، با خودم گفتم: «من که بازیگر نیستم، این مسئولیت سنگین را چگونه قبول کنم؟» به خدا توکل کردم و از شهید کمک خواستم و گفتم: «فقط برای رضای خدا و جهت معرفی شهید به جوانان به سمنان می‌روم.» خدا را شکر، چند روز بعد به منزل شهید رفتیم. اولش خیلی خجالت کشیدم، گفتم: «الان پدر و مادر شهید به یاد عباس چه واکنشی نشان می‌دهند؟» پدر شهید عباس با چهره‌ای سرحال و بشّاش من را بغل کرد و بوسید و خوشحال شد؛ امّا مادر شهید با دیدن من، یاد غم نبود عباس افتاد و از دلتنگی عباس، با دیدن من اشک ریخت... 🔰 ...خدا را شکر کردم که افتخار پیدا کردم تا با بازیگری در نقش شهید عباس دانشگر، یاد شهید را در اذهان زنده کنم. چند روزی به‌جای عباس در فیلم «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد» ایفای نقش کردم. روز ‌چهارم ضبط مستند، به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام در تهران رفتیم. یکی از آرزوهایم رفتن به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بود که به لطف خدا و عنایت شهید توانستم بروم و با فضای این دانشگاه بیشتر آشنا شوم. در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام، دیدار با سردار اباذری و همکاران شهید و دانشجویان دانشگاه برایم جذاب بود. هر روز خیلی از دانشجوها مشتاق بودند که من را ببینند. از من درباره‌ی شهید عباس سؤال می‌کردند و می‌گفتند: «شما در همدان و شهید در سمنان؟! چطور شد که شما را انتخاب کردند؟» به شوخی می‌گفتند: «ان‌شاءالله خودت هم مثل عباس، شهید بشوی.» از همه مهم‌تر، سردار اباذری می‌گفت: «با دیدن تو یاد عباس افتادم که چقدر در این دفتر زحمت کشید.» از آنچه که بر من می‌گذشت در حیرت بودم، انگار همه را در خواب می‌دیدم. من که تا چند روز پیش در شهر خودم همدان زندگی عادی خودم را می‌کردم؛ حالا در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام همه به چشم دوست و همکار شهیدشان به من نگاه می‌کردند. باور لحظات برایم سنگین بود، ولی می‌دانم هر چه بود، لطف خداوند متعال بود که اینگونه به من عزت داده بود. ... نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان : هر گاه مي خواستم براي خريد به مركز شهر سمنان بروم، به خاطر فاصله زیاد باید با سواری مي رفتم ، در مسير، از دور تصوير شهدا را مي ديدم و تصوير چهره خندان شهيد عباس دانشگر بود كه من را نگاه مي كرد. گويا شهيد به من لبخند مي زد و محو لبخند و چهره زيبايش مي شدم و ناخودآگاه به شهيد سلام مي كردم. در خیال خودم فکر می کردم اون فقط یک عکس است که من با لبخندهای زيبايش اُنس گرفته ام. ولی خبر نداشتم همین لبخند، روزي من را با خودش به وادي عشق و نور هدايت خواهد كرد. يك روز برای ديد و بازديد از اقوام به شهر فيروزكوه رفتیم، بعد از احوال پرسي، فرصتي ايجاد شد تا براي اینکه حال و هوای مان را عوض کنیم، به پارك برويم. يك ساعتي تا غروب آفتاب مانده بود. همراه مادر شوهرم و فرزندم كه فقط دو سالش بيشتر نبود، در پارك حسابي خوش گذرانديم. مدتی که گذشت صداي اذان که بسیار دلنشین و آرامش بخش بود و دل هر مؤمنی را نوازش می داد از مسجد كنار پارك به گوشم رسيد. مادر شوهرم تا صداي اذان را شنيد، رو به من كرد و گفت: بریم نماز بخونیم.من هم با اكراه قبول كردم. سال هاي قبل نمازهایم را بهتر می خواندم، ولی چند وقتي بود نسبت به خواندن نماز بي توجه شده بودم. امّا خدا خواست صدای اذان و گنبد و مناره هاي مسجد که با نور سبزی می درخشیدند؛ منو به سمت اون جا کشاند. با همان مانتویي كه پوشيده بودم و مناسب مسجد رفتن هم نبود؛ دست فرزندم را گرفتم و راهي مسجد شديم. از پله هاي حیاط مسجد که بالا می رفتم، با خودم فكر مي كردم نکنه با این سرو وضع نشه نماز خوند و اصلاً من رو به مسجد راه ندهند. همينطور در فكر بودم تا اینکه وقتی آخرین پله را آمدم بالا، یک دفعه سرم را كه بلند کردم عکس یک شهید با لبخند، يك سمت در و تصوير شهید ديگري با لبخند را سمت ديگر دیدم، ناگهان پاهايم بي حس شد. آنقدر محو تصوير لبخند دو شهید شدم كه با خود گفتم: من با این سر و وضع اومدم مسجد و شهدا به من لبخند می زنند! حس عجیبی بود، انگار دو شهید به استقبال من آمده بودند تا به من خوش آمد بگويند. شهید محسن حججی و شهید عباس دانشگر بودند. نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان : هر
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۲ 💠 ادامه خاطره خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان ... دو شهید مدافع حرمی که به خواست خدا، نگاهشون، درمانِ دردم شد. سریع رفتم آرایشم را پاک کردم، چادر نماز را برداشتم و با گریه به نماز ايستادم. در نماز همش در اين فكر بودم كه شهدا آمده اند تا دست من را بگيرند و به سمت نور هدايتم كنند. تصوير دو شهيد در نماز مدام جلوي چشمانم بود. عجیب بود، حضورشان را كنارم حس مي كردم. انگار روي آسمان سير مي كردم و در اين دنيا نبودم. حال و هوای غریبی بود که تا به حال هیچ وقت آن را تجربه نکرده بودم. قلب من مي تپيد و سرشار از بيم و اميد بود. از خاطرم گذشت، شهيد عباس دانشگر، همان شهيدي كه هر روز از داخل خودرو سواری به او سلام مي كردم. شهيد دانشگر اينجا هم همراهم است. خیلی گریه کردم و از دو شهيد خواستم به دورانی برگردم که چادر سر مي کردم. آن شب تصميم مهمي گرفتم، با خود عهد کردم كه بنده خوب خدا باشم. مثل روز برايم روشن است كه به لطف خدا و عنايت حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) و با نگاه لبخند دو شهيد، به سمت قلّه سعادت و معنویت و رحمت الهي حرکت کردم و الان حدود پنج سال است كه چادر سر می کنم و تلاش مي كنم كه نمازهايم را به موقع بخوانم. هر جا تصوير هر شهیدي را که مي بينم به او سلام می کنم. تصوير دو شهيد را در خانه روي ديوار نصب كردم و هر روز با لبخندشان، به زندگي لبخند مي زنم. هر موقع محبت شهدا را در آن شب تاريخي زندگي ام مرور مي كنم، خوب مي دانم كه لبخند دو شهید من را نجات داد و تحولي در مسير زندگي ام ايجاد شد، امیدوارم لبخند شهیدان روزی همه بشود و زندگی شان همواره پر از طراوت حضور شهدا باشد. نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ✨️ 🍃🌺🍃
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۳ 💠 آقای محمد جواد رضایی از استان خراسان رضوی ✍ اوایل سال ۱۳۹۹ بود، به مشکل مهمی در زندگی ام برخوردم كه آبروي من در خطر بود. با چهار نفر رفاقت داشتم، وقتي که متوجه شدم راه و روش درستي ندارند، بعد از مدتی از آن ها جدا شدم. چند وقتي كه گذشت متوجه شدم که آن چهار نفر سرقتی انجام داده اند و دستگیر شدند و به خاطر اینکه جرم شان کمتر بشود، پای من را هم وسط کشیدند و گفتند من هم با آن ها شريك جرم بودم. این شد که به اتهام شرکت در سرقت دستگیر شدم. برعکس در همان زمان که آنها سرقت کرده بودند، من كه كارگر ساده كارخانه هستم، چند روز مرخصی بودم و نتوانستم ثابت کنم که همراه آنان در سرقت نبودم، این طور شد كه برای من حکم جلب صادر شد و دادگاهی شدم. در جلسه اول دادگاه نتوانستم بی گناهی خودم را ثابت کنم، چون مدرکی نداشتم. قاضی رو کرد به من و گفت: این ها چهار نفرند و هر چهار نفر شهادت می دهند که شما هم با آن ها بودی. شما یک نفری و هیچ مدرکی هم ارائه ندادی که بی گناه هستي. آیا شما می تواني بی گناهی ات را با ارائه مدرک ثابت کني، تا مشخص بشود که شما در این سرقت دست نداشتی؟ گفتم: آقاي قاضي هیچ مدرکی ندارم که بی گناهی ام را ثابت کند. جلسه اول دادگاه تمام شد و من به قید وثیقه آزاد شدم. قاضی گفت: یک هفته تا جلسه بعدی دادگاه فرصت هست. تا آن موقع فرصت داری مدرکی پیدا کنی تا بی گناهی ات را ثابت کنی، در غیر این صورت دادگاه برایت حکم صادر خواهد کرد. چند روزی بود دنبال مدرکی بودم. حتی با آن چهار نفر هم صحبت کردم و گفتم: من که در جمع شما نبودم، چرا پای من را وسط کشیدید. امّا آنها با وقاحت تمام به من گفتند تو هم با ما بودی. قبل از جلسه دوم دادگاه، وقتي از همه جا نا امید شدم، متوسل شدم به آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام تا مشکل ام حل بشود. اما انگار به دل ام انداختند که اگر می خواهی مشکل ات زودتر حل بشود محضر امام رضا علیه السلام واسطه ببر تا زودتر گرفتاري ات حل گردد. از قبل شنيده بودم كه شهدا دستگيري مي كنند امّا قبل از این در زندگی ام، هیچ شناختی نسبت به شهدا نداشتم.‌ به خواست خدا، به طور اتفاقی خود را کنار میدان شهدای مشهد و مزار مطهر سه شهید گمنام دیدم. در حال ورود به مزار شهدا بودم که تصاویر شهدا در ورودی گلزار شهدا نظرم را جلب کرد. از بین تمام تصاویر شهدا، عکس یک شهید بیشتر ذهن من را درگیر خودش کرد. شهیدی خوش سیما با لبخند جذابش را دیدم كه انگار سال ها می شناختمش. عکس شهید را کندم تا با خودم پیش سه شهید گمنام ببرم. مسئول انتظامات به من ایراد گرفت که چرا تصویر شهید را کندی؟ گفتم: به من اجازه بده نیم ساعت عکس این شهید را با خودم ببرم پیش شهدای گمنام. تصویر شهید را کنار قبور شهدای گمنام گذاشتم و با شهدای گمنام و تصویر شهید درد دل کردم. بیشتر از همه از آبروی مادرم می ترسیدم. به شهدا گفتم شما بهتر مشکل من را می دانید. یک راهی پیش پایم بگذارید. راهنمایی ام بکنید. شما محضر حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام واسطه بشوید تا این مشکل من حل بشود. نگاهم دوباره به تصوير شهيد افتاد كه پائين عكس او نوشته شده بود، شهيد عباس دانشگر. نیم ساعت کنار مزار مطهر شهدای گمنام و تصویر شهید عباس دانشگر نشستم و حسابی با شهدا درد دل کردم. وقتی آمدم بیرون، مسئول انتظامات گلزار شهدا که حال و روزم را ديد، گفت:می توانی عکس شهید را با خودت ببری. گفتم: اجازه بده عکس را دوباره روي ديوار نصب کنم. گفت: خدا رو شكر ما از عکس این شهید زیاد داریم. از او تشکر کردم و آمدم خانه و بی توجه و با نا امیدی عکس شهید را بالای کمد گذاشتم. ... نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ✨️ 🍃🌺🍃
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۴ 💠 ادامه خاطره آقای محمد جواد رضایی از استان خراسان رضوی ... ✍ جلسه دوم دادگاه رسید و من با همراهی مادرم در جلسه حاضر شدیم. قاضی از من سؤال کرد: آقای رضایی مدرک بی گناهی ات جور شد؟ گفتم: آقای قاضی نتوانستم مدرکی جور کنم. امیدم به خداست. هر طور خودتان صلاح می دانید حکم بدهید. چند دقيقه بعد قاضی پرونده خطاب به چهار نفر متهم کرد و گفت: شما چهار نفر به دادگاه دروغ گفتید. از دوربین مدار بسته خانه های کناری محل سرقت، فیلمی به دست ما رسیده که در آن شما چهار نفر در سرقت حضور داشتید. یکی از شما داخل ماشین مانده و بقیه مشغول سرقت شدید. پس چرا ادعا می کنید که پنج نفر بودید و این آقا را، هم دست خودتان معرفی کردید. آن چهار نفر بعد از حرف قاضی با تعجب به هم نگاه کردند و بالاخره یکی از آنها به اعتراف لب گشود و گفت: به خاطر اینکه جرم شان کمتر شود پای من را هم وسط ماجرای سرقت کشیده اند. با حكم قاضي هر چهار نفرشان راهی زندان شدند. بعد فهمیدم که قاضی دادگاه به متهمین یک دستی زده تا آنها را مجبور به بیان حقیقت و راستگویی ماجرا کند. جلسه دادگاه که تمام شد؛ قاضی گفت: جوان بنشین با شما کار دارم.به خاطر همين من و مادرم در جلسه دادگاه نشستیم. قاضی از من سؤال کرد: شما فردي به نام عباس را می شناسی؟ با تعجب پرسیدم: عباس؟! قاضی گفت: مطمئي عباس را نمی شناسی. کمی فکر کردم و گفتم: یک عباس می شناسم که دایی من است و سال هاست با ایشان قهر هستم. قاضی گفت: نه یک عباس دیگر. يك جواني که لبخند زیبایی در چهره دارد و پاسدار هم بوده. قاضی تا این را گفت: به ذهنم بلافاصله نام شهيد عباس دانشگر آمد، اما اول جرأت به زبان آوردن آن را نداشتم. از حرف قاضي خشكم زد. من با شهيد دانشگر درد دل كرده بودم، قاضي او را از كجا مي شناخت؟ قاضي خيره خيره من را نگاه مي كرد و منتظر پاسخم بود. با مكث و ترديد گفتم: شهید عباس دانشگر را می گویید؟ قاضی با رضايت، لبخندی زد و گفت: بله شهید دانشگر را می گویم. ديگر از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، احساس خوبی به من دست داد. قاضی ادامه داد: شما به شهید گله و شکایتی کردید؟ ماجرا را براي قاضي تعريف كردم و گفتم: من بعد از جلسه قبلی دادگاه به صورت اتفاقی با ایشان آشنا شدم و با شهید دانشگر و شهدای گمنام میدان شهدای مشهد درد دل کردم. قاضی لبخند رضايتي بر لبش نشست و گفت: در این مدت من دو بار خواب این شهید را دیدم. این شهید همراه سه نفر دیگر به خوابم آمدند. شهید دانشگر در خواب به سمتم آمد و سه نفر دیگر عقب تر ایستادند که چهره شان مشخص نبود. شهید دانشگر در خواب به من گفت: یکی از دوستان ما مشکلی دارد و نتوانسته بی گناهی خود را ثابت کند. ما شهادت می دهیم که او بی گناه است. ما ضمانت او را می کنیم و فقط شما می توانید به او کمک کنید. وقتی آن سه نفرِ همراه شهید، زودتر از ایشان رفتند؛گفتم: آن سه نفر همراه شما چه کسانی بودند. شهید گفت: آن سه نفر شهداي گمنام هستند كه مثل من از دوستان اين بنده خدا هستند.بعد شهید عباس خودش را معرفی کرد و رفت. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۵ 💠 ادامه خاطره آقای محمد جواد رضایی از استان خراسان رضوی ... ✍ بار اول که این خواب را دیدم، موضوع را جدی نگرفتم و در دل خودم گفتم: اين فقط يك خواب بود و به آن اهمیتی ندادم؛ تا اینکه دیشب دوباره همان خواب برای من تکرار شد و شهدا دوباره در خواب وساطت شما را كردند. امروز صبح که در جلسه دادگاه حاضر شدم نمی دانستم باید مشکل کدام بنده خدا را در کدام پرونده حل بکنم؛ تا اینکه شما و مادرت که وارد جلسه دادگاه شدید، من حضور شهید دانشگر را در جلسه دادگاه حس کردم. وقتی متوجه شدم که درخواست شهید کمک به اثبات بی گناهی شماست، اول صبر کردم ببینم روند جلسه دادگاه چطور پیش می رود تا بعد کاری بکنم. وقتی دیدم شما مدرکی برای بی گناهی ات ارائه ندادی؛ به چهار نفر متهم فشار آوردم تا حق و حقیقت مشخص شود. قاضی رو کرد به من و گفت: هر وقت در خواب، رفیق شهیدت عباس دانشگر را دیدی، سلام من را به ایشان برسان و بگو: مأموریت شما انجام شد. بعد از حرف هاي قاضي، مات و مبهوت نگاهش مي كردم و در ذهنم متحيّر از اين بودم كه شهدا چطور واسطه گري كردند و اين چنين گره مشكل من باز شد. هنوز باورم نمي شد از آنچه كه قاضي برايمان گفته بود، در افكار خود غوطه ور بودم كه با صداي مادرم به خود آمدم. بعد از طی مراحل اداری که آزاد شدم و به خانه رفتم، دیدم تصویر شهید بالای کمد طوری قرار گرفته است که انگار شهید دارد با لبخندش با من حرف می زند و می گوید ديدي آقا علی ابن موسی رضا علیه السلام مشکلت را حل کرد. با خود فكر مي كنم كه چطور شد از بين آن همه تصوير شهدا، كنار شهداي گمنام، تصوير شهيد عباس دانشگر روزي من شد. براستي شهدا در اين دنيا از طرف خدا چه مأموريتي دارند؟ من كه از قبل پيش سه شهيد گمنام نرفته بودم و شهيد دانشگر را نمي شناختم، پس چرا شهدا من را به عنوان دوست خود انتخاب كردند؟! زمان زیادی گذشت تا جواب سوالم را فهمیدم. من به خاطر خدا، رفاقتم را با چهار نفری که راه و رسم درستی نداشتند، قطع کردم و خدا خوب جوابم را داد و چهار نفر از بندگان صالح خود را جایگزین آن ها کرد که راه و رسم شان الهی است و در رفاقت هم ذره ای برای من کم نمی گذارند. به لطف خدا حالا من چهار رفیق آسمانی دارم که با دنیا عوضشون نمی کنم. الحمدللّه از آن به بعد در مسیر شهدا و ادامه دهنده راه شهدا هستم. هر هفته شب های جمعه به همراه دوستانم کنار حرم مطهر امام رضا علیه السلام تصاویر شهید دانشگر را همراه شکلات بسته بندی می کنیم و بین زائرین حرم امام رضا علیه السلام توزیع می کنیم. شهیدان همه بزرگوارند و ما مدیون خون تک تک شهدا هستیم. هر فردی با یک شهید مأنوس می شود. من هم با شهید عباس دانشگر اُنس گرفتم و به خاطر اين اتفاق عجیب كه در زندگی ام رُخ داد به همه توصیه می کنم حتماً در زندگی شان یک رفیقِ شهید داشته باشند. رفیق شهید کسی است که اگر مشکلی در زندگی دارید، اگر درد دلی دارید وقتی با رفیق شهیدتان در میان می گذارید، احساس می کنید یک رفیقِ آسمانی و پشتیبان قوی دارید که خوب به حرف هایتان گوش می دهد و برای رفع مشکلات تان تلاش می کند، البته رفاقت دو طرفه است. ما هم باید براي شهدا هدیه معنوی بفرستيم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۷ 💠 آقای حاج نادر حیدری از استان تهران ... ✍ چند سالی بود که با شهيد مدافع حرم عباس دانشگر آشنا شده بودم و بارها و بارها محبت شهيد شامل حالم شده بود؛ مدت ها بود كه به توفیق الهي درباره شهدا و به خصوص این شهید بزرگوار، کار فرهنگی انجام می دادم. مهر ماه سال ۱۴۰۱ عوامل دشمن در سطح کشور با فتنه «زن، زندگي، آزادي» دست به اغتشاشات زده بودند، همان ایّام به اتفاق خانواده در مسير برگشت از زیارت حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا عليه السلام به سمت تهران، در شهر سمنان توقف کردیم و به زیارت امام زاده یحیی بن موسی(ع) برادر حضرت امام علی ابن موسی الرضا(علیه‌السلام) رفتیم و پس از آن به سمت امام زاده حضرت علي اشرف(ع) و مزار رفیق شهیدم، عباس دانشگر رهسپار شدیم. در صحن امام زاده حضرت علي اشرف(ع) دو رکعت نماز به نیّت شهید خواندم؛ به خاطر رانندگی طولاني و خستگي راه، با فاصله چند متری از مزار شهید عباس در حالت نشسته خوابم برد. در عالم رؤيا در اتاقي، شهید عباس دانشگر را دیدم كه در حال آماده کردن تجهیزات نظامی خود بود، بعد از مدتّی به سمت من نگاهي کرد و محکم و با صلابت گفت: الان وقت نشستن نیست ... هشدار عجيب شهيد در آن حالت آماده باش را كه شنيدم، با صدايي از خواب بيدار شدم. شگفت زده از آنچه كه در خواب ديده بودم، به حكمت اين رؤياي عجيب فكر كردم و بیشتر از قبل یقین پیدا کردم که شهدا زنده اند و در زمان فتنه و اغتشاشات براي کمک به انقلاب اسلامی آماده به کار و به قولی آماده باش هستند. بعد از زيارت شهيد دانشگر، انگیزه ام برای معرفی شهید به دیگران افزایش پیدا کرد. پس از بازگشت به تهران‌ با تماس تلفني با پدر بزرگوار شهید، اين خواب را برای ایشان تعریف کردم. دیدار تأثير گذار شهيد در خواب، مقدمه ای برای تدوين و اجرای طرح جامع همراه با شهدا 👇 جهت معرفی شهدا به نسل جوان گردید؛ https://eitaa.com/shahiddaneshgar/35450 به لطف خدا با اجرای این طرح آشنایی نوجوانان و جوانان با سیره زندگي شهيد عباس دانشگر از طريق مطالعه کتاب آخرين نماز در حلب آغاز شد و این حرکت، ابتدای تلاش برای یک اقدام بزرگ فرهنگی در سطح کشور بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ✨️جهت اطلاع شما مخاطب گرامی خاطرات شهید، طرح جامع همراه با شهدا در بسته شماره ۶ در بسته های فرهنگی مجازی متنوع و جذاب، با لینک زیر قابل مشاهده و بهره برداری فعالان فرهنگی کشور است. 🔰 آدرس بسته‌های فرهنگی مجازی : 📦 https://b2n.ir/baste_farhangi
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۸ 💠 خانم بهزادی از استان اصفهان ... ✍ در زندگي ام هیچ وقت فكر نمي كردم اهل مطالعه شوم و كتاب دست بگيرم و آنقدر جذب مطالب آن شَوم كه بخواهم مطالب کتاب را برای جمع دوستانه و دخترانه مان، روایت کنم. آشنايي من با شهید عباس دانشگر باعث شد كه با خواندن داستان زندگي اش معنای عشق حقیقی‌ را فهمیدم و عباس شهید، چه زیبا عشق را برایم معنا کرد. وقتي خاطرات زندگی اش را می خواندم، با عاشقانه‌هایش غرقِ در عشق واقعی می‌شدم و چقدر زیبا مفهوم عشق، در ذهن‌ کوچکم نقش می بست. چرا که دلنوشته اش اینگونه بود: «عشق هر چه غیر خداست مجازی و عشق حقیقی، خداست؛ اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می رسیم» هر گاه در زندگی ام به وجود پر برکت‌ رفیقِ شهیدم، فکر می کنم، قلبم سرشار از عشق و محبت می شود. از آن‌ روزی که کتاب «راستی دردهایم کو ؟» را خواندم، روحیه ام به کلّی تغییر کرد و زندگی ام مملو از عشق و محبت به خدا شد.‌ آنقدر از كتاب «راستي دردهايم كو» پيش دوستانم تعريف كردم كه از من خواستند تا كتاب را به آنها امانت بدهم. وقتی در جمع دوستانه مان کتاب شهید را می خواندیم، به هر نکته ي جذاب كتاب كه می‌رسیدیم اون را با ذوق به هم نشان می‌دادیم. با خواندن دغدغه های‌‌‌ شهید عباس، به نکات مهمي می‌رسیدیم که تا به حال به عنوان یک شیعه، یک مسلمان یا حتی یک انسان، به اون فکر هم نکرده بودیم. مطالعه کتاب «راستی دردهایم کو ؟» جرقه و روشنایی دل من و دوستانم شد. با کمی پرس و جو متوجه چاپ کتاب های دیگر هم شدم. به لطف خدا بعد از خواندن کتاب راستی دردهایم کو، مطالعه کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را هم به پایان رساندم و با لبخندهای شهید لبخند زدم و به حال دوستانش برای نداشتنش گریستم. اما مگر این نیست که شهدا زنده اند و از احوال ما با خبر اند و کنارمان هستند، پس با یقین بر اینکه رفیقِ شهیدم در کنارم هست، زندگی می کنم و در تصمیمات زندگی ام از او کمک می خواهم و می‌دانم که شهید مرا می بیند و صدایم را می شنود. با الگو گیری از رفتارهای شهید سعی می کنم نمازم را اول وقت بخوانم و در کارهایم اولویت ام رضای خدا باشد. تا جایی که توان دارم از برنامه خودسازی شهید الگو برداری می کنم و سعی می کنم با مطالعه و ورزش و مناجات، شخصیتم را به او نزدیک تر کنم. می دانم که به خواست خداوند و لطف ائمه اطهار علیهم السلام به ويژه حضرت زینب کبری سلام الله علیها که شهید دانشگر خود را در راه دفاع از ايشان فدا کرد، شهید با اخلاص و مهربانی اش انتخاب شده است تا دست من را هم به عنوان یک جوان بگیرد تا شاید من هم لایق باشم تا ادامه دهنده راه شهدا باشم، تا من هم مثل او یکی از جوانان مومن انقلابی آینده باشم. از خدا مي خواهم مانند حضرت زينب سلام الله علیها، روايتگر زندگي شهدا باشم به خصوص براي هم سن و سال هاي خودم. از برادر شهیدم می خواهم تا محضر اهل بیت علیهم السلام و خداوند متعال واسطه شود تا توفیق روایتگری خاطرات شهدا نصیبم گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
ادامه داستان آقای عبدالکریم منصوری از مشهد مقدس ... از لطف خداوند متعال، سه فرزند دارم. دخترم سالها درگیر یک بیماری بود و از آن رنج می بُرد. مدتی که گذشت بیماری دخترم اوج گرفت و ناگهان به اِغماء رفت و بیهوش شد. چند روز بعد، دکترها جواب اش کردند و تمام خانواده غُصّه دار شدند. در مشکلات زندگی، به حضرت زهرا‌ سلام الله علیها و امام رضا علیه السلام متوسل می شدم. حتی سالها پیش در خواب یکبار حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) و بار دیگر امام رضا(علیه‌السلام) را دیدم. از مدت ها قبل، به نیّت شهدا قرآن کریم را قرائت می کردم، از وقتی با شهید دانشگر آشنا شدم، در ثواب قرائت قرآن ایشان را هم شریک کردم. به دعای شهدا اعتقاد دارم و می دانم که شهدا واسطه هستند و تأثیر فرستادن هدیه و ثواب برای شان را بارها در زندگی ام تجربه کردم. بعد از سه چهار روز، یک شب در عالم رؤیا شهید عباس دانشگر را دیدم. شهیدِ جوان خوش سیما که با خنده ی زیبایش جلو آمد و گفت:« خوش به حال شما که قاری قرآن کریم هستی. شما که اُنس با قرآن کریم و آیات خدا داری، نگران چیزی نباش» حرف شهید را که شنیدم از خواب پریدم و از شدّت هیحانِ دیدن او ، ناخودآگاه نشستم. بعد از آن با دلی شکسته، برای شِفای دخترم راهی حرم مطهر آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام شدم. در حرم مطهر امام رضا علیه السلام وارد صحن اسماعیل طلا که شدم، دست ادب بر سینه گذاشتم و سلام دادم و کنار پنجره فولاد نشستم. به خاطر غُصّه دخترم حسابی اشک ریختم و با آقا دردِ دل کردم. از امام حاضر، حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام خواستم تا دخترم شِفا پیدا کند. به امام رضا(علیه‌السلام) گفتم: امروز من حواله شده شهید عباس دانشگر هستم. شما و کَرمتان. بعد از زيارتِ حرم مطهر علی ابن موسی الرضا علیه السلام، به بیمارستان رفتم. دیدم همسرم خیلی خوشحال است. تعجّب کردم. گفت: همین چند دقیقه پیش بود که دخترمان به هوش آمد. لطف خداوند متعال و امام رضا(علیه‌السلام) بود که محبّت شهدا شامل حال مان شده بود. امّا ماجرا به اینجا ختم نشد. یک سالی که گذشت و الحمدللّه از سلامتی دخترم اطمینان پیدا کردم، بعد از مدتی یک جوان مؤمن و با اخلاق، به خواستگاری دخترم آمد و دخترم راهی خانه بخت شد. آنچه که در این چند سال پس از آشنایی با شهید دانشگر برایم اتفاق افتاد مرا بیشتر از قبل مطمئن کرد که هر که می خواهد حاجت روا شود، خوب است درِ خانه شهدا برود و با استعانت از خداوند متعال، محضر ائمه اطهار علیهم السلام، شهدا را واسطه قرار دهد. بعدها فهمیدم که چرا آن جوان می گفت: «این شهید برکت دارد» چرا که شهدا همه هستی خود را در راه خدا دادند و به خدا وصل شدند و پیش خدا آبرو دارند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۰ 💠 آقای موسوی از استان ایلام: ✍ از وقتی كه نيّت كردم لباس سبز پاسداری را به تن كنم،‌ چند سالی مي گذشت. هر چه كه بيشتر پيگير می شدم تا مراحل اداری استخدام به جايی برسد، كمتر به نتيجه مي رسيدم. چند سالی می شد كه منتظر بودم و نمی دانم چرا اين انتظار سخت، پايان نمی يافت. ديگر چاره ای نداشتم،‌ شايد اصلاً قسمت نبود. ولی آنچه كه معلوم بود، اين بود كه حسابی داشتم از زندگی عقب می افتادم. بالاخره با مشورت يكی از دوستانم بی خيالِ استخدام سپاه شدم و دفترچه اعزام به خدمتِ سربازی را تكميل كردم تا كمتر عقب بيافتم. چند ماه بعد، به جای لباس سبز سپاه، لباس خدمت سربازی به تن کردم. ولی هنوز كور سوی اُميدی داشتم. همیشه بعد از نمازهایم به چند تَن از شهدا سلام می دادم که یکی از آنها شهید عباس دانشگر بود. با آن ها درد دل می كردم و آن ها را پيش خدا و اهل بيت عليهم السلام واسطه قرار می دادم و می گفتم: «ای شهدا به اين بنده حقير کمک کنید تا سرباز خوبی برای امام زمان(عج) باشد.» بعد از مدّتی، اواسط خدمتِ سربازی بودم که از گزینش سپاه با من تماس گرفتند كه الحمدللّه كار جذب شما به نتيجه رسيده و بايد برای اعزام به دوره آموزشی آماده باشید. از خوشحالی داشتم بال در مي آوردم. فهميدم كه كار، كارِ شهداست. آخر، مدّت ها بود كه کارهای گزینشم تمام شده بود، امّا من را به دوره اعزام نمی کردند. من هم كه دیگر مطمئن بودم كه در گزينش سپاه رد شدم، خدمت سربازی را انتخاب كردم. امّا خدا رو شكر به آرزويم رسيدم و توفيق پيدا كردم تا ان شاء الله سرباز امام زمان(عج) باشم. اين طور شد كه برای اعزام به دوره آموزشی از خدمت سربازی تسويه حساب كردم. قرار بود صبح شنبه در مرکز آموزشی باشم. وقتی به پادگان رسیدم با ديدن يك بنر با متن زيبا، ثمراتِ همراهی و رفاقتِ با شهدا در زندگی را بیشتر فهمیدم، تصميم گرفتم در شروع دوره آموزشی نائبِ یکی از شهدا باشم؛امّا در انتخاب رفیقِ شهیدم، دو دل بودم. همينطور كه در فكر بودم به طرف آسایشگاه به راه افتادم. ذهنم آنقدر درگير و در جستجوی شهيدی بود كه خيلي متوجه اطرافم نبودم. در آسايشگاه، به هر كدام ما يك كُمد اختصاص دادند. رفتم روبروی كُمد و كوله وسايلم را روی زمين گذاشتم. در کُمدم را که باز کردم، تصویر شهید عباس دانشگر را داخل آن دیدم، حسابی تعجب كردم. گمشده ام را پيدا كردم. به یاد آن روزهای خدمت سربازی افتادم که با تعدادی از شهدا حرف می زدم و از آن ها برای حل مشكلم كمك می خواستم. فهمیدم که ديدن تصوير شهيد، در كُمدی كه به من اختصاص پيدا كرده بود، اتفاقی نیست. متوجه شدم نیرویِ آموزشی قبل از من، عکس شهید عباس را در کُمد نصب کرده است. با یکی از علمای شهرمان تماس گرفتم و ماجرا را كامل برای ايشان تعریف کردم و جواب عجيبی گرفتم كه «این شهید، به شما عنایت ویژه دارد» تازه فهميدم كه به واسطه عنايت شهيد عباس دانشگر بوده كه مشكل استخدام من در سپاه حل شده است. خدا رو شكر دوره آموزش پاسداری، فرصت خوبی برای آشنایی با عباس عزيزم بود. گر چه آشنايی مان دیر شروع شد ولی حضورم در اولين روزِ آموزشی در سپاه با نام شهيد عباس دانشگر آغاز گردید. از آن به بعد الگوي زندگي من برادرم عباس شد و با مطالعه كتاب هايش مسير زندگی ام را با خط مشیِ شهيد تنظيم كردم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۱ 💠 خانم علائی از استان سمنان: ... ✍ در اين دنيا كه هر روز چيزی يا كسی تو را به خود مشغول می سازد. انگار خدا هم دنبال بهانه می گردد. بهانه ای تا دوباره تو را به سمتِ خودش هدايت كند. انگار همه چيز تازه شروع می شود و تو دوباره فرصت حيات پيدا می كنی. گاهی اين بهانه می شود آشنايی با يك شهيد، آن هم ظاهراً اتفاقی، آن هم در فضای مجازی. زندگی من هم مديون يك شهيد است. شهيدی كه انگار سالها می شناختمش. وقتی اولين بار تصويرش را در فضای مجازی ديدم، نمی دانستم كه مزار شهيد، در همين شهر است. نمی دانستم اين شهيدی كه اين همه از او نوشته اند و گفته اند و اين همه به او دل داده اند، اهل شهر خودم، سمنان است. من که تا بحال به امامزاده‌ی شهر خود، امام زاده حضرت علی اشرف(ع) نرفته بودم، دعوت شدم؛ دعوت شدم تا برای اولین بار، دقایقی کنار گمشده ای باشم كه انگار سالها دنبالش می گشتم. شهید عباس دانشگر را تازه پیدا کردم. بهترین لحظات عمرم را کنار مزار او سپری کردم، زندگی را تجربه کردم و طعم داشتن برادرِ بزرگتر را چشیدم. شهيدی که خوب بندگی کرد و بعد از شهادتش حقّ رفاقت را بجا می آورد. من خيلی ها را‌‌ می شناختم كه روی او حساب باز كرده بودند، حالا من هم يكی از آنها شده بودم. مدّت ها قبل خوانده بودم كه رفيقِ شهيد چه اثری در زندگی انسان می تواند بگذارد؛ امّا تا تجربه نكردم، معنايش را درست نفهميدم. حكمتِ اين كه از بين اين همه شهيد، شهيد عباس دانشگر انتخاب شد تا برادرم باشد، تا مایه دلگرمی ام باشد را نمی دانم، امّا خدای خود را به خاطر این موهبت، شاكرم. از وقتی که دیوار اتاقم را بر ستون محکم و استوار عکسش تکیه دادم، هر ثانیه حضورش را در کنارم حس می کنم‌‌؛ و خوشی ها و غم هایم را با او شریک می شوم؛... و به برکت حضور اوست که حال به اینجا رسیده ام. حالا آنقدر حالِ دلم خوب شده كه می خواهم بخش مهمی از عمرم را در معرفی برادرم عباس، به ديگران سپری كنم. در اين مدت آشنايی با برادر شهيدم، مهمترين چيزی كه بدست آوردم اين بود كه به اين بصیرت رسیدم تا ارزش و منزلت خود را در نظام خلقت بهتر بدانم و نگذارم اين دنيای بی ارزش، من را به خودش سرگرم كند. دنيايی كه در آن بعضی از مردم را می بينم كه هر كدام تمنّای چيزی دارند، يكی دنبال پول است و يكی دنبال پست، آن ديگری دنبال شهرت و آن يكی ... چرا نمی دانند كه مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ(1) کلّ متاع دنیا، هر چقدر هم كه باشد باز کم و ناچيز است. از خدای مهربان و ائمه اطهار علیهم السلام و شهدا می خواهم تا کمک کنند مثل شهدا زندگی کنم. (1)آیه 77 سوره نساء 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۵ 💠 خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ من تجربه انتخاب یک شهید به‌عنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمی‌دانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زنده‌اند» را می‌توانم در زندگی‌ام احساس کنم. در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنوی‌اش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم. البته زندگی‌نامه و وصیت‌نامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد. آنجا که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتاب‌های شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد) با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد. روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آن‌قدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم. وقتی کتاب را ورق می‌زدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم. آشنایی با شهید عباس به‌تدریج زندگی‌ام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بی‌تأثیر نبود. مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نه‌تنها به‌عنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم می‌دانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا می‌زدم. "با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم." رفتارم با اطرافیانم رفته‌رفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم به‌مراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آن‌ها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم. یکی از برجستگی‌های این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم به این برنامه عمل بکنم. برنامه این شهید در زندگی‌اش به من آموخت که باید در زندگی‌ام اهل نظم و برنامه‌ریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر می‌توانم زندگی کنم. در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آن‌ها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آن‌ها را مثل زندگی من متحول کند. بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی می‌توانم دوستانم را با شهید آشنا کنم. تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران" با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پس‌اندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم. خدا رو شکر شماره‌تلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلی‌ها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را به‌عنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کرده‌اند و افراد زیادی از شهید محبت دیده‌اند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است. پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند. به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژه‌ای خریداری کنم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد