eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7.5هزار ویدیو
49 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 خانم مهدیه مهدوی از استان خوزستان: من يك دختر دهه هشتادی، سرگرم تحصيل و دلخوش به رفاقت با همكلاسی هایم بودم، در زندگی ام يك دغدغه بزرگ داشتم، اون هم پدرم بود که مریضی حادّی داشت. هر چه در توان خانواده بود برای معالجه او هزینه کردیم ولی نتیجه نگرفتیم. دیگر چشم امیدمان به لطف و کَرم ائمه اطهار علیهم السلام بود. من از قبل شنیده بودم که اگر به شهدا اعتقاد قلبی داشته باشیم، به خاطر جایگاه بسیار رفیعی که نزد خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم السلام دارند؛ واسطه گری می كنند و اگر مصلحت باشد دیر یا زود، مشكل گشايی می كنند. آن زمانی بود که من هنوز اعتقاد راسخی به شهدا نداشتم ولی يك روز به صورت كاملاً اتفاقی در يكي از كانال های فضای مجازی تصوير لبخند يك شهید من را مجذوب خودش کرد و چهره معنوی اش به من امید داد. بعد از آن چند باری تصویر شهید را دیدم. تصويرش در ذهنم نقش بست. برای من سؤال بود که چرا تصوير اين شهيد مرتب جلوی چشمانم ظاهر می شود؟ تا اينكه خواب عجيبی دیدم. در عالم رؤيا دیدم که روی صفحه گوشی ام عکس همان شهید است و من این تصویر رو به دوستان و آشنايان نشان می دهم و شهيد را معرفی می كنم. بعد از بيدار شدن، در ذهنم خوابی كه ديده بودم را مرور می كردم ولی هر چه فکر کردم نام شهید یادم نيامد. خدايا «دانشمند» بود «دانشسر» بود. «دانشور» بود. بالاخره در فضای مجازی جستجو کردم شهید «دانشمند» كه تصوير شهید عباس دانشگر رو ديدم و شناختم. از‌‌ اون روز به بعد، زندگی نامه شهید و محبت های شهيد به افراد مختلف را جستجو کردم و با مطالعه آن ها علاقه ام به شهيد دانشگر بيشتر شد. درباره رفاقتِ با شهدا خونده بودم ولی خجالت می كشيدم با شهدا حرف بزنم. آخر با این همه گناه چطوری با شهدا حرف می زدم. شهدا پاک و زلال اند ولی من اينطور نبودم. هر روز بیشتر درباره شهید می خواندم و با شهید مأنوس تر می شدم ولی جرأت حرف زدن با شهيد را نداشتم. چند ماه گذشت، قبل از اینکه با کانال هایی که مطالب آن ها درباره شهدا بود آشنا بشوم، فکر می کردم که شهدای مدافع حرم فقط به خاطر پول حاضر شدند به سوريه بروند و از مقام شهدا پیش خدا و ائمه اطهار عليهم السلام غافل بودم. با خودم گفتم: پس چرا از شهيد نمی خواهی كه برای حل مشكل پدرت كاری بكند! تو که از محبت شهيد دانشگر به دوستانش خبر داری! این شد که يك شب با شهید عباس حرف زدم. گفتم گويا تعبير خواب من اينست که تو می خواهی من شما را به ديگران معرفی کنم؟ چَشم من قول می دهم اين كار را انجام بدهم. دو روزی در فکر بودم كه چطور به قولی كه به شهيد دادم عمل بكنم. با خودم قرار گذاشتم از دوستان ام شروع کنم. اما يك ترسی در دلم بود. خیلی با خودم حرف زدم تا خودم را راضی کردم؛ ولی واکنش دوستانم را نمی توانستم پيش بينی بكنم. بالاخره خودم رو راضی کردم و بسم الله گفتم و شروع كردم. تصوير شهید رو با یکی از خاطرات اش در فضای مجازی برای آن ها فرستادم. ولی دوستانم هيچ واكنشی نشان ندادند. مدتی گذشت، خیلی به رفيق شهيدم عباس دانشگر التماس کردم و دعا و قرآن خواندم تا به خوابم بیاید. یك شب از ته دلم برای شهید صد صلوات فرستادم. با هر صلواتی اشک می ریختم و دلم حسابی شكست و با شهيد با سوز و گداز حرف زدم. به دلم افتاد که امشب شهيد به خوابم می آيد. خدا رو شکر همان شب شهید به خوابم آمد. در عالم رؤيا ديدم من و پدرم با شهید در هیئتی هستیم و همه عزاداری می كنيم. انگار همه چيز واقعی بود. چقدر شهيد عباس دانشگر در لباس عزای حضرت سيد الشهدا(ع) نورانی بود. از خواب بيدار شدم. اما حضور شهید با همان نورانيت را کنار خودم حس می کردم. رفتم آب خوردم. احساس کردم که با حضورش به من آرامش می دهد. بعد از همان خواب بود كه خدا رو شکر پدرم روز به روز بهتر شد. به مرور زمان حالش خوبِ خوب شد و من این اتفاق را اول از لطف خدا، بعد عنايت اهل بیت عليهم السلام و شهدا می دانم. الحمدالله به برکتِ رفاقت با شهید بعد از مدتی مشکل بیماری پدرم برطرف شد و تحوّلی در زندگی ما ایجاد شد و از همه مهمتر گویا شهید جزئی از اعضای خانواده ما شد و من صاحب یک برادر شهید و رفیقِ آسمانی شدم. بعد از آن اتفاق خوب در زندگی مان، در معرفی راه شهدا مصمم تر شدم. حالا شده بودم سفير شهدا. در این راه، بارها از طرف دوستانم مورد اذیّت قرار گرفتم ولی یك چیزی تو وجودم می گفت پا پس نکشم و در معرفی شهدا کوتاهی نکنم. نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۳ 💠 آقاي امید یوســفی از همدان: ‌ اوایل سال ۱۳۹۸ بود. خواهرم که در فضای مجازی سرگرم بود، اتفاقی تصویر شهید عباس دانشگر، شهید دهه هفتادی، را دید و از شباهتش به من گفت. از بیان شباهت با شهید خجالت کشیدم و با خودم گفتم: «من کجا و شهید دانشگر کجا؟» به احترام خواهرم، که دلش نشکند، به ادمین کانال شهید پیام دادم و درخواست کردم تا کمک کنند بیشتر با شهید آشنا شوم؛ تا بدانم این جوان کیست که در کل فضای مجازی عکس‌های او پخش شده است. از آشنایی با شهید، چهار سال گذشت. سال ۱۴۰۲ در کانال شهید فراخوان جذب بازیگر گذاشتند تا هر که شبیه به شهید است، عکسش را بفرستد تا در مستند شهید دانشگر بازی کند. خودم ناامید بودم، ولی خواهرم عکس من را برای فراخوان بازیگری فرستاد. چند ساعت بعد پیام آمد که: «شما به شهید دانشگر شبیه هستید و می‌توانید در این مستند بازی کنید.» اولش ترسیدم، با خودم گفتم: «من که بازیگر نیستم، این مسئولیت سنگین را چگونه قبول کنم؟» به خدا توکل کردم و از شهید کمک خواستم و گفتم: «فقط برای رضای خدا و جهت معرفی شهید به جوانان به سمنان می‌روم.» خدا را شکر، چند روز بعد به منزل شهید رفتیم. اولش خیلی خجالت کشیدم، گفتم: «الان پدر و مادر شهید به یاد عباس چه واکنشی نشان می‌دهند؟» پدر شهید عباس با چهره‌ای سرحال و بشّاش من را بغل کرد و بوسید و خوشحال شد؛ امّا مادر شهید با دیدن من، یاد غم نبود عباس افتاد و از دلتنگی عباس، با دیدن من اشک ریخت... 🔰 ...خدا را شکر کردم که افتخار پیدا کردم تا با بازیگری در نقش شهید عباس دانشگر، یاد شهید را در اذهان زنده کنم. چند روزی به‌جای عباس در فیلم «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد» ایفای نقش کردم. روز ‌چهارم ضبط مستند، به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام در تهران رفتیم. یکی از آرزوهایم رفتن به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بود که به لطف خدا و عنایت شهید توانستم بروم و با فضای این دانشگاه بیشتر آشنا شوم. در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام، دیدار با سردار اباذری و همکاران شهید و دانشجویان دانشگاه برایم جذاب بود. هر روز خیلی از دانشجوها مشتاق بودند که من را ببینند. از من درباره‌ی شهید عباس سؤال می‌کردند و می‌گفتند: «شما در همدان و شهید در سمنان؟! چطور شد که شما را انتخاب کردند؟» به شوخی می‌گفتند: «ان‌شاءالله خودت هم مثل عباس، شهید بشوی.» از همه مهم‌تر، سردار اباذری می‌گفت: «با دیدن تو یاد عباس افتادم که چقدر در این دفتر زحمت کشید.» از آنچه که بر من می‌گذشت در حیرت بودم، انگار همه را در خواب می‌دیدم. من که تا چند روز پیش در شهر خودم همدان زندگی عادی خودم را می‌کردم؛ حالا در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام همه به چشم دوست و همکار شهیدشان به من نگاه می‌کردند. باور لحظات برایم سنگین بود، ولی می‌دانم هر چه بود، لطف خداوند متعال بود که اینگونه به من عزت داده بود. ... نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان : هر گاه مي خواستم براي خريد به مركز شهر سمنان بروم، به خاطر فاصله زیاد باید با سواری مي رفتم ، در مسير، از دور تصوير شهدا را مي ديدم و تصوير چهره خندان شهيد عباس دانشگر بود كه من را نگاه مي كرد. گويا شهيد به من لبخند مي زد و محو لبخند و چهره زيبايش مي شدم و ناخودآگاه به شهيد سلام مي كردم. در خیال خودم فکر می کردم اون فقط یک عکس است که من با لبخندهای زيبايش اُنس گرفته ام. ولی خبر نداشتم همین لبخند، روزي من را با خودش به وادي عشق و نور هدايت خواهد كرد. يك روز برای ديد و بازديد از اقوام به شهر فيروزكوه رفتیم، بعد از احوال پرسي، فرصتي ايجاد شد تا براي اینکه حال و هوای مان را عوض کنیم، به پارك برويم. يك ساعتي تا غروب آفتاب مانده بود. همراه مادر شوهرم و فرزندم كه فقط دو سالش بيشتر نبود، در پارك حسابي خوش گذرانديم. مدتی که گذشت صداي اذان که بسیار دلنشین و آرامش بخش بود و دل هر مؤمنی را نوازش می داد از مسجد كنار پارك به گوشم رسيد. مادر شوهرم تا صداي اذان را شنيد، رو به من كرد و گفت: بریم نماز بخونیم.من هم با اكراه قبول كردم. سال هاي قبل نمازهایم را بهتر می خواندم، ولی چند وقتي بود نسبت به خواندن نماز بي توجه شده بودم. امّا خدا خواست صدای اذان و گنبد و مناره هاي مسجد که با نور سبزی می درخشیدند؛ منو به سمت اون جا کشاند. با همان مانتویي كه پوشيده بودم و مناسب مسجد رفتن هم نبود؛ دست فرزندم را گرفتم و راهي مسجد شديم. از پله هاي حیاط مسجد که بالا می رفتم، با خودم فكر مي كردم نکنه با این سرو وضع نشه نماز خوند و اصلاً من رو به مسجد راه ندهند. همينطور در فكر بودم تا اینکه وقتی آخرین پله را آمدم بالا، یک دفعه سرم را كه بلند کردم عکس یک شهید با لبخند، يك سمت در و تصوير شهید ديگري با لبخند را سمت ديگر دیدم، ناگهان پاهايم بي حس شد. آنقدر محو تصوير لبخند دو شهید شدم كه با خود گفتم: من با این سر و وضع اومدم مسجد و شهدا به من لبخند می زنند! حس عجیبی بود، انگار دو شهید به استقبال من آمده بودند تا به من خوش آمد بگويند. شهید محسن حججی و شهید عباس دانشگر بودند. نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان : هر
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۲ 💠 ادامه خاطره خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان ... دو شهید مدافع حرمی که به خواست خدا، نگاهشون، درمانِ دردم شد. سریع رفتم آرایشم را پاک کردم، چادر نماز را برداشتم و با گریه به نماز ايستادم. در نماز همش در اين فكر بودم كه شهدا آمده اند تا دست من را بگيرند و به سمت نور هدايتم كنند. تصوير دو شهيد در نماز مدام جلوي چشمانم بود. عجیب بود، حضورشان را كنارم حس مي كردم. انگار روي آسمان سير مي كردم و در اين دنيا نبودم. حال و هوای غریبی بود که تا به حال هیچ وقت آن را تجربه نکرده بودم. قلب من مي تپيد و سرشار از بيم و اميد بود. از خاطرم گذشت، شهيد عباس دانشگر، همان شهيدي كه هر روز از داخل خودرو سواری به او سلام مي كردم. شهيد دانشگر اينجا هم همراهم است. خیلی گریه کردم و از دو شهيد خواستم به دورانی برگردم که چادر سر مي کردم. آن شب تصميم مهمي گرفتم، با خود عهد کردم كه بنده خوب خدا باشم. مثل روز برايم روشن است كه به لطف خدا و عنايت حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) و با نگاه لبخند دو شهيد، به سمت قلّه سعادت و معنویت و رحمت الهي حرکت کردم و الان حدود پنج سال است كه چادر سر می کنم و تلاش مي كنم كه نمازهايم را به موقع بخوانم. هر جا تصوير هر شهیدي را که مي بينم به او سلام می کنم. تصوير دو شهيد را در خانه روي ديوار نصب كردم و هر روز با لبخندشان، به زندگي لبخند مي زنم. هر موقع محبت شهدا را در آن شب تاريخي زندگي ام مرور مي كنم، خوب مي دانم كه لبخند دو شهید من را نجات داد و تحولي در مسير زندگي ام ايجاد شد، امیدوارم لبخند شهیدان روزی همه بشود و زندگی شان همواره پر از طراوت حضور شهدا باشد. نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ✨️ 🍃🌺🍃
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۸ 💠 خانم بهزادی از استان اصفهان ... ✍ در زندگي ام هیچ وقت فكر نمي كردم اهل مطالعه شوم و كتاب دست بگيرم و آنقدر جذب مطالب آن شَوم كه بخواهم مطالب کتاب را برای جمع دوستانه و دخترانه مان، روایت کنم. آشنايي من با شهید عباس دانشگر باعث شد كه با خواندن داستان زندگي اش معنای عشق حقیقی‌ را فهمیدم و عباس شهید، چه زیبا عشق را برایم معنا کرد. وقتي خاطرات زندگی اش را می خواندم، با عاشقانه‌هایش غرقِ در عشق واقعی می‌شدم و چقدر زیبا مفهوم عشق، در ذهن‌ کوچکم نقش می بست. چرا که دلنوشته اش اینگونه بود: «عشق هر چه غیر خداست مجازی و عشق حقیقی، خداست؛ اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می رسیم» هر گاه در زندگی ام به وجود پر برکت‌ رفیقِ شهیدم، فکر می کنم، قلبم سرشار از عشق و محبت می شود. از آن‌ روزی که کتاب «راستی دردهایم کو ؟» را خواندم، روحیه ام به کلّی تغییر کرد و زندگی ام مملو از عشق و محبت به خدا شد.‌ آنقدر از كتاب «راستي دردهايم كو» پيش دوستانم تعريف كردم كه از من خواستند تا كتاب را به آنها امانت بدهم. وقتی در جمع دوستانه مان کتاب شهید را می خواندیم، به هر نکته ي جذاب كتاب كه می‌رسیدیم اون را با ذوق به هم نشان می‌دادیم. با خواندن دغدغه های‌‌‌ شهید عباس، به نکات مهمي می‌رسیدیم که تا به حال به عنوان یک شیعه، یک مسلمان یا حتی یک انسان، به اون فکر هم نکرده بودیم. مطالعه کتاب «راستی دردهایم کو ؟» جرقه و روشنایی دل من و دوستانم شد. با کمی پرس و جو متوجه چاپ کتاب های دیگر هم شدم. به لطف خدا بعد از خواندن کتاب راستی دردهایم کو، مطالعه کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را هم به پایان رساندم و با لبخندهای شهید لبخند زدم و به حال دوستانش برای نداشتنش گریستم. اما مگر این نیست که شهدا زنده اند و از احوال ما با خبر اند و کنارمان هستند، پس با یقین بر اینکه رفیقِ شهیدم در کنارم هست، زندگی می کنم و در تصمیمات زندگی ام از او کمک می خواهم و می‌دانم که شهید مرا می بیند و صدایم را می شنود. با الگو گیری از رفتارهای شهید سعی می کنم نمازم را اول وقت بخوانم و در کارهایم اولویت ام رضای خدا باشد. تا جایی که توان دارم از برنامه خودسازی شهید الگو برداری می کنم و سعی می کنم با مطالعه و ورزش و مناجات، شخصیتم را به او نزدیک تر کنم. می دانم که به خواست خداوند و لطف ائمه اطهار علیهم السلام به ويژه حضرت زینب کبری سلام الله علیها که شهید دانشگر خود را در راه دفاع از ايشان فدا کرد، شهید با اخلاص و مهربانی اش انتخاب شده است تا دست من را هم به عنوان یک جوان بگیرد تا شاید من هم لایق باشم تا ادامه دهنده راه شهدا باشم، تا من هم مثل او یکی از جوانان مومن انقلابی آینده باشم. از خدا مي خواهم مانند حضرت زينب سلام الله علیها، روايتگر زندگي شهدا باشم به خصوص براي هم سن و سال هاي خودم. از برادر شهیدم می خواهم تا محضر اهل بیت علیهم السلام و خداوند متعال واسطه شود تا توفیق روایتگری خاطرات شهدا نصیبم گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
ادامه داستان آقای عبدالکریم منصوری از مشهد مقدس ... از لطف خداوند متعال، سه فرزند دارم. دخترم سالها درگیر یک بیماری بود و از آن رنج می بُرد. مدتی که گذشت بیماری دخترم اوج گرفت و ناگهان به اِغماء رفت و بیهوش شد. چند روز بعد، دکترها جواب اش کردند و تمام خانواده غُصّه دار شدند. در مشکلات زندگی، به حضرت زهرا‌ سلام الله علیها و امام رضا علیه السلام متوسل می شدم. حتی سالها پیش در خواب یکبار حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) و بار دیگر امام رضا(علیه‌السلام) را دیدم. از مدت ها قبل، به نیّت شهدا قرآن کریم را قرائت می کردم، از وقتی با شهید دانشگر آشنا شدم، در ثواب قرائت قرآن ایشان را هم شریک کردم. به دعای شهدا اعتقاد دارم و می دانم که شهدا واسطه هستند و تأثیر فرستادن هدیه و ثواب برای شان را بارها در زندگی ام تجربه کردم. بعد از سه چهار روز، یک شب در عالم رؤیا شهید عباس دانشگر را دیدم. شهیدِ جوان خوش سیما که با خنده ی زیبایش جلو آمد و گفت:« خوش به حال شما که قاری قرآن کریم هستی. شما که اُنس با قرآن کریم و آیات خدا داری، نگران چیزی نباش» حرف شهید را که شنیدم از خواب پریدم و از شدّت هیحانِ دیدن او ، ناخودآگاه نشستم. بعد از آن با دلی شکسته، برای شِفای دخترم راهی حرم مطهر آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام شدم. در حرم مطهر امام رضا علیه السلام وارد صحن اسماعیل طلا که شدم، دست ادب بر سینه گذاشتم و سلام دادم و کنار پنجره فولاد نشستم. به خاطر غُصّه دخترم حسابی اشک ریختم و با آقا دردِ دل کردم. از امام حاضر، حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام خواستم تا دخترم شِفا پیدا کند. به امام رضا(علیه‌السلام) گفتم: امروز من حواله شده شهید عباس دانشگر هستم. شما و کَرمتان. بعد از زيارتِ حرم مطهر علی ابن موسی الرضا علیه السلام، به بیمارستان رفتم. دیدم همسرم خیلی خوشحال است. تعجّب کردم. گفت: همین چند دقیقه پیش بود که دخترمان به هوش آمد. لطف خداوند متعال و امام رضا(علیه‌السلام) بود که محبّت شهدا شامل حال مان شده بود. امّا ماجرا به اینجا ختم نشد. یک سالی که گذشت و الحمدللّه از سلامتی دخترم اطمینان پیدا کردم، بعد از مدتی یک جوان مؤمن و با اخلاق، به خواستگاری دخترم آمد و دخترم راهی خانه بخت شد. آنچه که در این چند سال پس از آشنایی با شهید دانشگر برایم اتفاق افتاد مرا بیشتر از قبل مطمئن کرد که هر که می خواهد حاجت روا شود، خوب است درِ خانه شهدا برود و با استعانت از خداوند متعال، محضر ائمه اطهار علیهم السلام، شهدا را واسطه قرار دهد. بعدها فهمیدم که چرا آن جوان می گفت: «این شهید برکت دارد» چرا که شهدا همه هستی خود را در راه خدا دادند و به خدا وصل شدند و پیش خدا آبرو دارند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۰ 💠 آقای موسوی از استان ایلام: ✍ از وقتی كه نيّت كردم لباس سبز پاسداری را به تن كنم،‌ چند سالی مي گذشت. هر چه كه بيشتر پيگير می شدم تا مراحل اداری استخدام به جايی برسد، كمتر به نتيجه مي رسيدم. چند سالی می شد كه منتظر بودم و نمی دانم چرا اين انتظار سخت، پايان نمی يافت. ديگر چاره ای نداشتم،‌ شايد اصلاً قسمت نبود. ولی آنچه كه معلوم بود، اين بود كه حسابی داشتم از زندگی عقب می افتادم. بالاخره با مشورت يكی از دوستانم بی خيالِ استخدام سپاه شدم و دفترچه اعزام به خدمتِ سربازی را تكميل كردم تا كمتر عقب بيافتم. چند ماه بعد، به جای لباس سبز سپاه، لباس خدمت سربازی به تن کردم. ولی هنوز كور سوی اُميدی داشتم. همیشه بعد از نمازهایم به چند تَن از شهدا سلام می دادم که یکی از آنها شهید عباس دانشگر بود. با آن ها درد دل می كردم و آن ها را پيش خدا و اهل بيت عليهم السلام واسطه قرار می دادم و می گفتم: «ای شهدا به اين بنده حقير کمک کنید تا سرباز خوبی برای امام زمان(عج) باشد.» بعد از مدّتی، اواسط خدمتِ سربازی بودم که از گزینش سپاه با من تماس گرفتند كه الحمدللّه كار جذب شما به نتيجه رسيده و بايد برای اعزام به دوره آموزشی آماده باشید. از خوشحالی داشتم بال در مي آوردم. فهميدم كه كار، كارِ شهداست. آخر، مدّت ها بود كه کارهای گزینشم تمام شده بود، امّا من را به دوره اعزام نمی کردند. من هم كه دیگر مطمئن بودم كه در گزينش سپاه رد شدم، خدمت سربازی را انتخاب كردم. امّا خدا رو شكر به آرزويم رسيدم و توفيق پيدا كردم تا ان شاء الله سرباز امام زمان(عج) باشم. اين طور شد كه برای اعزام به دوره آموزشی از خدمت سربازی تسويه حساب كردم. قرار بود صبح شنبه در مرکز آموزشی باشم. وقتی به پادگان رسیدم با ديدن يك بنر با متن زيبا، ثمراتِ همراهی و رفاقتِ با شهدا در زندگی را بیشتر فهمیدم، تصميم گرفتم در شروع دوره آموزشی نائبِ یکی از شهدا باشم؛امّا در انتخاب رفیقِ شهیدم، دو دل بودم. همينطور كه در فكر بودم به طرف آسایشگاه به راه افتادم. ذهنم آنقدر درگير و در جستجوی شهيدی بود كه خيلي متوجه اطرافم نبودم. در آسايشگاه، به هر كدام ما يك كُمد اختصاص دادند. رفتم روبروی كُمد و كوله وسايلم را روی زمين گذاشتم. در کُمدم را که باز کردم، تصویر شهید عباس دانشگر را داخل آن دیدم، حسابی تعجب كردم. گمشده ام را پيدا كردم. به یاد آن روزهای خدمت سربازی افتادم که با تعدادی از شهدا حرف می زدم و از آن ها برای حل مشكلم كمك می خواستم. فهمیدم که ديدن تصوير شهيد، در كُمدی كه به من اختصاص پيدا كرده بود، اتفاقی نیست. متوجه شدم نیرویِ آموزشی قبل از من، عکس شهید عباس را در کُمد نصب کرده است. با یکی از علمای شهرمان تماس گرفتم و ماجرا را كامل برای ايشان تعریف کردم و جواب عجيبی گرفتم كه «این شهید، به شما عنایت ویژه دارد» تازه فهميدم كه به واسطه عنايت شهيد عباس دانشگر بوده كه مشكل استخدام من در سپاه حل شده است. خدا رو شكر دوره آموزش پاسداری، فرصت خوبی برای آشنایی با عباس عزيزم بود. گر چه آشنايی مان دیر شروع شد ولی حضورم در اولين روزِ آموزشی در سپاه با نام شهيد عباس دانشگر آغاز گردید. از آن به بعد الگوي زندگي من برادرم عباس شد و با مطالعه كتاب هايش مسير زندگی ام را با خط مشیِ شهيد تنظيم كردم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۱ 💠 خانم علائی از استان سمنان: ... ✍ در اين دنيا كه هر روز چيزی يا كسی تو را به خود مشغول می سازد. انگار خدا هم دنبال بهانه می گردد. بهانه ای تا دوباره تو را به سمتِ خودش هدايت كند. انگار همه چيز تازه شروع می شود و تو دوباره فرصت حيات پيدا می كنی. گاهی اين بهانه می شود آشنايی با يك شهيد، آن هم ظاهراً اتفاقی، آن هم در فضای مجازی. زندگی من هم مديون يك شهيد است. شهيدی كه انگار سالها می شناختمش. وقتی اولين بار تصويرش را در فضای مجازی ديدم، نمی دانستم كه مزار شهيد، در همين شهر است. نمی دانستم اين شهيدی كه اين همه از او نوشته اند و گفته اند و اين همه به او دل داده اند، اهل شهر خودم، سمنان است. من که تا بحال به امامزاده‌ی شهر خود، امام زاده حضرت علی اشرف(ع) نرفته بودم، دعوت شدم؛ دعوت شدم تا برای اولین بار، دقایقی کنار گمشده ای باشم كه انگار سالها دنبالش می گشتم. شهید عباس دانشگر را تازه پیدا کردم. بهترین لحظات عمرم را کنار مزار او سپری کردم، زندگی را تجربه کردم و طعم داشتن برادرِ بزرگتر را چشیدم. شهيدی که خوب بندگی کرد و بعد از شهادتش حقّ رفاقت را بجا می آورد. من خيلی ها را‌‌ می شناختم كه روی او حساب باز كرده بودند، حالا من هم يكی از آنها شده بودم. مدّت ها قبل خوانده بودم كه رفيقِ شهيد چه اثری در زندگی انسان می تواند بگذارد؛ امّا تا تجربه نكردم، معنايش را درست نفهميدم. حكمتِ اين كه از بين اين همه شهيد، شهيد عباس دانشگر انتخاب شد تا برادرم باشد، تا مایه دلگرمی ام باشد را نمی دانم، امّا خدای خود را به خاطر این موهبت، شاكرم. از وقتی که دیوار اتاقم را بر ستون محکم و استوار عکسش تکیه دادم، هر ثانیه حضورش را در کنارم حس می کنم‌‌؛ و خوشی ها و غم هایم را با او شریک می شوم؛... و به برکت حضور اوست که حال به اینجا رسیده ام. حالا آنقدر حالِ دلم خوب شده كه می خواهم بخش مهمی از عمرم را در معرفی برادرم عباس، به ديگران سپری كنم. در اين مدت آشنايی با برادر شهيدم، مهمترين چيزی كه بدست آوردم اين بود كه به اين بصیرت رسیدم تا ارزش و منزلت خود را در نظام خلقت بهتر بدانم و نگذارم اين دنيای بی ارزش، من را به خودش سرگرم كند. دنيايی كه در آن بعضی از مردم را می بينم كه هر كدام تمنّای چيزی دارند، يكی دنبال پول است و يكی دنبال پست، آن ديگری دنبال شهرت و آن يكی ... چرا نمی دانند كه مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ(1) کلّ متاع دنیا، هر چقدر هم كه باشد باز کم و ناچيز است. از خدای مهربان و ائمه اطهار علیهم السلام و شهدا می خواهم تا کمک کنند مثل شهدا زندگی کنم. (1)آیه 77 سوره نساء 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۵ 💠 خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ من تجربه انتخاب یک شهید به‌عنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمی‌دانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زنده‌اند» را می‌توانم در زندگی‌ام احساس کنم. در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنوی‌اش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم. البته زندگی‌نامه و وصیت‌نامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد. آنجا که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتاب‌های شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد) با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد. روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آن‌قدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم. وقتی کتاب را ورق می‌زدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم. آشنایی با شهید عباس به‌تدریج زندگی‌ام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بی‌تأثیر نبود. مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نه‌تنها به‌عنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم می‌دانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا می‌زدم. "با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم." رفتارم با اطرافیانم رفته‌رفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم به‌مراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آن‌ها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم. یکی از برجستگی‌های این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم به این برنامه عمل بکنم. برنامه این شهید در زندگی‌اش به من آموخت که باید در زندگی‌ام اهل نظم و برنامه‌ریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر می‌توانم زندگی کنم. در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آن‌ها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آن‌ها را مثل زندگی من متحول کند. بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی می‌توانم دوستانم را با شهید آشنا کنم. تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران" با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پس‌اندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم. خدا رو شکر شماره‌تلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلی‌ها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را به‌عنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کرده‌اند و افراد زیادی از شهید محبت دیده‌اند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است. پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند. به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژه‌ای خریداری کنم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد
شهید عباس دانشگر یکی از شهدای والامقام است و کتاب «آخرین نماز در حلب» خاطرات و زندگی ایشان را به تصویر می‌کشد. یکی از اهالی شهرستان ما کار زیبایی کردند، مدتی پیش، صد و ده جلد از این کتاب را به‌عنوان بخشی از مهریه خودشان در زمان ازدواج قرار دادند و این کتاب‌ها را برای گسترش فرهنگ جهاد و مقاومت و فرهنگ ایثار و شهادت به ۱۱۰ جوان هدیه کردند. لذا قرار شد جهت تقدیر از ایشان هدیه‌ای که از طرف پدر شهید فرستاده شده است در نمازجمعه به این زوج جوان اهدا شود. در نهایت، در مصلی نمازجمعه، هدیه با ارزش خانواده شهید توسط امام‌جمعه و نماینده محترم مجلس خبرگان در استان فارس به پدر عزیزم به نمایندگی از من اهدا شد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۸ 💠 خانم حسن‌زاده از استان خراسان شمالی: ... ✍ آبان‌ماه سال ۱۴۰۲ بود که خبردار شدم قرار است روز دانش‌آموز همراه با دانشجویان به دیدار مقام معظم رهبری، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برویم. باور نمی‌کردم، انگار تمام آرزوهایم یکجا برآورده شده بود. بعد از چند روز انتظار شیرین، الحمدلله روز موعود فرارسید. با دوستانم از استان خراسان شمالی رهسپار تهران شدیم تا به دیدار رهبری عزیزمان برویم. چه زیبا و باشکوه بود حضور در جمع عاشقانی که از دور و نزدیک خود را برای دیدن رهبری معظم به حسینیه امام خمینی (ره) رسانده بودند. دیدار رهبر انقلاب، یعنی یک‌دنیا هیجان مثبت که در وجودت فوران می‌کند. آن روز بهترین روز عمرم بود. هنگام بازگشت به دلم افتاد پیشنهاد زیارت مزار مطهر شهدا در بهشت‌زهرا را بدهم! ولی به‌خاطر دوری راه و معطّلی، مورد قبول واقع نشد... "من با دو نفر از دوستان صمیمی‌ام که دل‌هایمان شهدایی بود، تصمیم گرفتیم به‌جای بهشت‌زهرا، به زیارت مزار مطهر شهید عباس دانشگر که در مسیر راهمان بود، برویم." انگار تقدیر این بود که به دیدار شهیدی برویم که همین چند وقت پیش، یکی از دوستان، مرا با او آشنا کرده بود و خدا هم به من توفیق داد تا بعد از انتخابش به‌عنوان رفیقِ شهیدم، او را به دوستان صمیمی‌ام معرفی کنم؛ حالا عاشقش شده بودیم. خدا رو شکر رضایت مسئول کاروان را گرفتیم. در ورودی شهر سمنان از اشتیاق، داخل اتوبوس ایستاده بودم و به روبرویم نگاه می‌کردم. با راهنمایی تلفنی آن دوستم که شهید را به من معرفی کرده بود، مسیر را ادامه دادیم تا در خیابان امام حسین علیه‌السلام، راه مزار شهدا را پیدا کردیم. ساعت حدود ۱۰ شب بود که به امام زاده علی‌اشرف علیه‌السلام رسیدیم. امام زاده‌ای زیبا، با دو گلدسته فیروزه‌ای و گنبدی چشم‌نواز از دور پیدا بود، گلدسته‌های فیروزه‌ای امام زاده همچون دو شمع روشن، قلب‌هایمان را روشن می‌کرد... اما تا رسیدیم، با درِ بسته امامزاده روبرو شدیم. با دوستانم سریع رفتیم پایین و به سمت درِ امامزاده حرکت کردیم. با نگاهی خیره به درِ بسته امامزاده، اشک از چشمانمان جاری شد...  از اینکه توفیق زیارت مزار شهید را نداریم، حسابی ناراحت شدیم. دقایقی بعد صدایمان زدند تا شام بخوریم؛ ولی ما همان جا ایستادیم. من و دوستانم تصمیم گرفتیم شاممان را دیرتر بخوریم و از فرصت استفاده کنیم و حرف‌های دلمان را با شهید بزنیم.  دست‌هایمان را به شبکه‌های در، گره زدیم و خیره به مزار شهید، اشک‌ریزان زیارت عاشورا خواندیم... روضه کوتاهی هم گوش کردیم. زیر لب حرف‌هایی را به شهید می‌گفتیم؛ ولی نقطه مشترک حرف‌هایمان این بود که «ما لایق نبودیم و عباسِ شهید ما را نطلبید» حس آن را داشتیم که انگار شهدا آن طرف هستند و ما دستمان به شهدا نمی‌رسد... انگار از شهدا جامانده بودیم. در آن هیاهو و احساس ناامیدی بودیم که متوجه توقف ماشینِ شخصی ناشناس شدیم. یکی بلند گفت: مسئول امام زاده آمده و کلید را آورده است. باورمان نمی‌شد؛ آمدند و در را باز کردند، با کمی فاصله جلوی در ایستاده بودیم و من با باز شدن در، بی‌اختیار تا مزار شهید دویدم. خودم را روی مزار شهید انداختم و درحالی‌که اشک می‌ریختم؛ روی مزار مطهر شهید سجده کردم. تصویر شهید دانشگر بالا سمت راست، روی دیوار نصب بود و شهید با لبخندش به ما نگاه می‌کرد. بعد از چند دقیقه مسئول کاروان آمد و گفت: مژده، خبر مهمی برایتان آوردم؟ مشتاق شنیدن بودیم و حسابی گوش‌هایمان را تیز کرده بودیم که چه خبر شده است! مسئول کاروان گفت: «یکی از زائرین امام زاده گفت که عموی شهید خبردار شده و رفت تا پدر شهید را بیاورد» نمی‌توانستیم باور کنیم... آقای دانشگر...! دقایقی بعد پدر شهید سر مزار حضور پیدا کرد و ما همگی دور ایشان حلقه زدیم و خاطرات عباسِ شهید را شنیدیم. شهدا حسابی برایمان سنگ تمام گذاشته بودند. اگر توفیق حضور در بهشت‌زهرا را پیدا نکردیم، اما بهشت دیگری از شهدا روزی‌مان شده بود. آن شب رؤیایی‌ترین شب زندگی‌ام بود که به واقعیت پیوست. می‌دانم که این‌ها همه لطف خدا بود و عنایت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، به برکت نگاه شهید... من تابه‌حال محبت شهید دانشگر را از نزدیک حس نکرده بودم، شهید دانشگر، شهیدی که حق رفاقت را به جا می‌آورد، شهیدِ اتفاق‌های قشنگ. آن شب، شب پر برکتی بود، یک اتوبوس حدود پنجاه نفر بودیم. به همه عکس شهید، که یک طرف آن دستورالعمل عبادی شهید بود، داده شد و چند جلد کتاب شهید به جمع ما هدیه گردید. از همه مهم‌تر بعضی از همراهان که شهید را نمی‌شناختند، آن شب با شهید آشنا شدند. در مسیر برگشت از سمنان تا مقصد، بیشتر از سیره زندگی شهید حرف زدیم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۹ 💠 خانم رضایی از مشهد مقدس: ... ✍ آشنایی اولیه من با شهید دانشگر از طریق کانال‌ها در شبکه‌های مجازی شروع شد؛ ولی چیزی که باعث شناخت بیشتر شهید شد، مطالعه کتاب «آخرین نماز در حلب» بود. بعد از خواندن کتاب متوجه شدم این شهید با نگاه و منش خودش توانسته افراد زیادی را به مسیر حق و حقیقت هدایت کند و دست خیلی‌ها را در زندگی بگیرد؛ این به من نشان داد که شهدا زنده‌اند و تأثیرشان حتی بعد از شهادت هم ادامه دارد. راز موفقیت شهید، خواندن نماز اول وقت و داشتن رفیق شهید بود، دو عامل مهمی که در رسیدن به کمال و سعادت ایشان راهگشا بود. مطالعه کتاب «آخرین نماز در حلب» تأثیر زیادی روی من گذاشت و بعد از آن سعی کردم این تأثیر را به دیگران منتقل کنم و باعث آشنایی آنها با شهید دانشگر بشوم. از آن روز احساس وظیفه کردم که شهید را در مدرسه به هم‌کلاسی‌هایم معرفی کنم و توانستم چندین نفر را با ایشان آشنا کنم. هر روز که می‌گذشت تعداد هم‌کلاسی‌هایم که با این شهید عزیز آشنا می‌شدند بیشتر و فضای کلاسمان شهدایی‌تر می‌شد. کار به جایی رسید که یکی از بچه‌های کلاس که اعتقادات مذهبی کمتری داشت سراغم آمد و گفت: «می‌شود کتاب شهید را برای مطالعه به من امانت بدهی؟» گفتم: «بله حتماً» و کتاب را به او تحویل دادم. فردا صبح که به مدرسه آمد با چهره خندان به من گفت: «دست شما درد نکنه که من را با شهید عباس آشنا کردی. این شهید شخصیت والایی داره و من حسابی از ایشان خوشم آمد.» گفت: «دیشب آن‌قدر اشتیاق آشنایی با شهید را داشتم که بعد از مطالعه کتاب، در فضای مجازی اطلاعات بیشتری از ایشان پیدا کردم و عکس شهید را به مادرم نشان دادم.» «اجازه دارم تا کتاب را به مادرم بدهم تا مطالعه کند؟» گفتم: «اشکالی نداره، کتاب را به هر که دوست داری می‌توانی امانت بدهی.» بعد از مدتی متوجه شدم که خانواده آنها همگی به شهید علاقه‌مند شدند. معرفی شهید دانشگر به هم‌کلاسی‌ها به بهترین شکل ممکن انجام می‌شد و نتیجه‌های مثبت زیادی به دنبال داشت. در زنگ‌های تفریح حسابی سرم شلوغ بود و هم‌کلاسی‌هایم از من می‌خواستند تا بیشتر از شهید برایشان بگویم. به من می‌گفتند: «در معرفی شهید خیلی خوب صحبت می‌کنی.» تعدادی از بچه‌ها می‌گفتند: «نظرمان را نسبت به شهدا عوض کردی.» این شد که یک گروه هشت‌نفره تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیم از آن به بعد نه‌تنها شهید عباس بلکه برای معرفی سایر شهدا هم قدمی برداریم. تصمیم گرفتیم از خاطرات و زندگی شهید دانشگر بیشتر بدانیم و خاطرات شهید را برای بقیه تعریف کنیم. قرار گذاشتیم عکس‌ها و فیلم‌های مربوط به شهید را در کلاس، نمایش بدهیم و مسابقه‌ای در مورد زندگی شهید دانشگر برگزار کنیم. وقتی خانم معلم از ما دانش‌آموزان خواست تا در مورد شهدا تحقیق کنیم و در کلاس ارائه بدهیم. من و دوستان صمیمی‌ام، شهید دانشگر را برای تحقیق انتخاب کردیم. در مدرسه یک تابلوی اعلانات به شهدا اختصاص دادیم و مطالب شهدا را در آن نصب کردیم. حالا خوشحالم که یک کار خودجوش و از دل برخاسته، به ثمر نشست. با تمام وجودم به شهید دانشگر و راهشان اعتقاد دارم و می‌خواهم دیگران هم از این مسیر نورانی بهره‌مند شوند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅