eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
587 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "قسمت‌سیزدهم - عاشق ڪیست؟ 📜" صدای زنگ گوشی، چشمای تازه گرم شده‌م رو باز کرد. گوشیم رو از رو میز برداشتم و بدون توجه به شماره‌ای که رو صفحه بود، جواب دادم: بله؟! با صدای سعید، لبخندی رو صورت خوابالودم نشست: عه تویی؟! جانم؟! -خواب بودی؟! ببخشید بیدارت کردم. +نه بابا فدا سرت... دیگه باید بیدار می‌شدم. -اتفاقا برای همین زنگ زدم. ساعت شیش میام دنبالت با هم بریم حسینیه. خوبه؟! دستی به چشمام کشیدم: ساعت چنده الان؟! -پنج. برق از سرم پرید: پنج؟!!!!!!! یعنی من دو ساعته خوابم؟! خندید و گفت: حق داری خب! از صبح بیرون بودی... چشمات خسته شد اینقدر به صفحه مانیتور نگاه کردی! -اوهوم... تو استراحت نکردی؟! +نه فرصت نشد... -نکنه هنوز سرکاری؟! +گیراییت قابل تحسینه! زدم به پیشونیم و گفتم: دیوانه! تا شب از خستگی میمیری سعید! بلند بلند خندید و گفت: مگه اولین باره؟! تو هم کم کم به این بی خوابی ها عادت میکنی! قبل ازینکه حرفی بزنم کسی صداش کرد و تندی پشت گوشی گفت: علی من باید برم. شیش دم خونتونم! -باشه... خداحافظ. +یا علی! گوشی رو از گوشم پایین کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. نمیدونم چرا اما.. از صبح، هر بار که سعید به جای علی اکبر، گفت علی، اصلا دلخور نشدم. شاید چون... زیادی برام عزیز شده بود! از جا پاشدم. خواستم بیرون برم که چشمم به روایت عشق افتاد و قلبم برای لحظه‌ای چنان خون رو به تموم وجودم پمپاژ کرد که حس کردم رگام پاره شده. نمیدونم چه سِرّیه... چجوریه که این کتاب، اینطور من رو مجذوب خودش کرده! نگاهی به ساعت انداختم و با حساب اینکه حاضر شدنم نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه، نشستم و کتاب رو باز کردم: «یکشنبه بیست و هشت رجب سال شصتم هجری» در بیست و هشت رجب روز یکشنبه، بیست و یک نفر از یاران و خانواده حسین بن علی (ع) از مدینه به سوی مکه راهی شدند. وقتی حسین بن علی (ع) از مدینه خارج شد، گروه بزرگی از فرشتگان با سلاح و اسب زیبا، دور حسین (ع) و یارانش را گرفتند و گفتند: «پیش تر ما جد شما را یاری نمودیم. اکنون نیز برای کمک به شما آمده‌ایم» حسین (ع) فرمودند: «قرار ملاقات من و شما کربلا است که پروردگار برای شهادت من در نظر گرفته است. وقتی به کربلا رسیدم منتظر شما هستم.» ولید همان شب، سربازانش را به دنبال حسین(ع) فرستاد تا از او با خبر شود. از امام خبری نبود. ماموران ولید به او گفتند که حسین (ع) از مدینه خارج شده است. ولید که از اجرای حکم یزید و دستگیری حسین (ع) بیم داشت، خوشحال شد و آسوده نشست و به عاقبت کار فکر کرد. ولید، گویی هنوز خروج حسین بن علی (ع) را آغاز یک اتفاق بزرگ می‌دانست و لرزه های عظیم یک نهضت بزرگ را احساس می‌کرد؛ بنابراین می‌کوشید از ماجراهای پس از مرگ معاویه، خود را دور کند. او به خوبی می‌دانست که گریزی نیست، یا باید در نظام فاسد یزید خدمت کند و یا مسیر پرخطری را انتخاب کند. کاروان کوچک حسین بن علی (ع)، پنج روز در راه بود و سرانجام در سوم شعبان در روز ولادت حسین بن علی (ع) به مکه رسید. «جمعه سوم شعبان سال شصتم هجری» مردم مکه و زائران خانه خدا انتظار نداشتند، حسین بن علی (ع) را در مکه ببینند. حضور ایشان برای آنان مبارک بود. گروه گروه از طبقات مختلف مردم و بزرگان مکه به دیدار حسین(ع) می‌آمدند و ابراز علاقه‌مندی می‌کردند. عبدالله بن زبیر هم گاهی اوقات به دیدار حسین بن علی (ع) می‌آمد ولی او از آمدن حسین (ع) نگران بود و با ورود ایشان جایگاه اجتماعی خود را در خطر می‌دید. خبر مرگ معاویه به همه شهر های اسلامی رسید. نفوذ بنی امیه در ایران و کوفه و شهرهای اسلامی در حوزه شرقی حکومت بنی امیه در جوار ایران، بسیار کم رنگ بود. مخالفت مردم و جنبش های اعتراضی در برابر دستگاه خلافت معاویه و اکنون یزید، کار را به جایی رسانده بود که همه به به دنبال نجات دهنده‌ای بودند تا نماینده واقعی حضرت رسول اکرم (ص) باشد. اما در کوفه که بی‌مهری آنان در زمان حکومت حضرت علی (ع) هنوز فراموش نشده بود، چه می‌گذشت؟ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌سیزدهم - عاشق ڪیست؟ 📜" مردم کوفه با شنیدن خبر مرگ معاویه خوشحال شدند. خبر مخالفت حسین (ع) با یزید و فرار عبدالله بن زبیر و دیگران و آشوب های مدینه و مخالفت با حکومت یزید همه جا پخش شده بود. در مدت کوتاهی پیروان حضرت علی (ع) در خانه سلیمان بن صرد خزاعی جمع شدند. جمعیت زیادی بیرون خانه سلیمان اجتماع کردند. سلیمان با صدای بلند به مردم گفت: «مردم! می‌دانید که معاویه مرده است. او پیش از مرگش، پسر فاسد و شراب خوارش را برای خلافت بر مسلمین انتخاب کرده است. حسین(ع) و شیعیان مدینه با جانشینی و ادامه حکومت بنی امیه مخالفت کرده‌اند. حسین (ع) از مدینه به مکه رفته است، ما که پیرو حضرت علی (ع) هستیم باید از ایشان حمایت کنیم و او را یاری دهیم. برای او نامه بنویسید و از او بخواهید به سوی شما بیاید. اگر در برابر فشارهای یزید ناتوان هستید او را دعوت نکنید. او را فریب ندهید. اگر نمی‌ترسید با او بیعت کنید و نگذارید حکومت اسلامی به دست نااهلان بیوفتد...» صدای جمعیت بلند شد و همگی لبیک گفتند. کتاب رو بستم و فقط یک جمله رو زیر لب زمزمه کردم: اللهم عجل لولیک الفرج هایمان چقدر بوی فریب می‌دهد! •♡•♡•♡• از پله ها پایین اومدم که بوی اسفند، به نفس های عمیق، وادارم کرد. از بچگی مستِ این بوی خوش بودم. به پله‌ی آخر که رسیدم، مامان جلو اومد و اسفند رو دور سرم چرخوند. چند باری که صلوات فرستاد، گفت: دورت بگردم پسرم! چقدر مشکی بهت میاد... خندیدم و گفتم: چرا شما؟! من دورت بگردم! بعدشم... من که معمولا تیره می‌پوشم مامان جانم! لبخندی زد و گفت: این مشکی فرق داره، عمرم! پیرهنم رو با سرانگشت گرفت و گفت: این مشکیِ حسینه! این مشکی همون مشکی معروفیه که رنگِ عشقه! دستش که روی پیرهنم بود رو بوسیدم و گفتم: پس میگی منم بالاخره عاشق شدم؟! با خنده سرتکون داد و گفت: پسرِ مغرور منم عاشق شد! دم گوشش آروم گفتم: اینی گفتی رو یادت نره که دیگه زن بی زن مامان خانوم! بر خلاف تصورم لبخند زد و گفت: هر چی تو بخوای عزیزِ مادر! با رضایت روی مبل نشستم که پرسید: کِی برمیگردی؟! -نمیدونم... کامل چرخیدم سمتش و با ذوق گفتم: وای مامان خیلی هیجان دارم! لبخند تلخی زد و گفت: کاش میتونستم بیام و نوکریت رو ببینم پسرم! آهی کشید و گفت: حالا که فهمیدی، این صدایِ قشنگی که خدا بهت هدیه کرده رو کجا استفاده کنی؛ دلم میخواست باشم و اولین خوندنت رو بشنوم! دلم از آه کشیدنش کباب شد. از جا بلند شدم و از پشت، شونه‌هاشو گرفتم: چرا حسرت؟! چرا آه؟! نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: ده دقیقه تا اومدن سعید مونده. بشین بخونم برات... چشماش از خوشحالی برق زد. لبخندی زدم و از تو قفسه، کتاب دعا رو برداشتم. برگشتم پیشش که دیدم داره گریه می‌کنه... صورتش رو پاک کردم و با ناراحتی پرسیدم: دیگه برای چی گریه میکنی؟! -اشک شوقه علی اکبرم! اشک شوقه! اگر حتی ذره‌ای به درست یا غلط انتخابم شک داشتم، با دیدن اشک کسی که بهشت، پیشکش قدماش شده، اطمینان... نه! یقین... نه! من به درستی راهی که انتخابش کرده بودم، از ته دل ایمان پیدا کردم... •♡•♡•♡• همزمان با بلند شدن صدای زنگ آیفون، از سجده‌ی آخر زیارت بلند شدم. لبخندی به صورت خیس از اشک مامان زدم و گوشیِ آیفون رو برداشتم: بله؟! از شنیدن صدای سعید، لبخند روی لبم پررنگ تر شد. گوشی رو سرجاش گذاشتم و برای خداحافظی مامان رو بغل کردم. زیر گوشم آروم گفت: منو یادت نره پسرم. برای همه که دعا کردی، برای من و بابات هم دعا کن. «چشم»ی گفتم و بعد خداحافظی، از خونه بیرون رفتم. 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . محسنات و معـــــایت این عاشقـانہ چیہ؟ از خوندن این قسمت چہ احساسے بهتون دست داد؟ چہ سوالے از نویسنده دارید؟ دوست دارید چے بهش بگید؟ و خلاصہ کہ نظرات شما ...🖇 شرط حیات انگیزه‌ی ماست✨✌️🏻 - https://harfeto.timefriend.net/16305205328654 منتظر پیام‌های شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . .❤️'!
-امام‌حسین‌جانم'💕✨ •علےٰبابِكَ‌قلب‌بِالحُزن‌جٰاءَ‌یاحُسِیٖنا• بہ‌پشت‌در‌خانہ‌ات‌با‌غم‌آمد‌ه‌ام'💔(: - صلےالله‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله✋🏻🕊
دیشب، در ملجاء عاشقان، حرم امام رضــــا'؏💕✨ بہ یاد رفقای ڪانال: - روح و ریحان - علمدار ڪمیل - حضرت عشق - لحظہ‌ای با شهدا - پروفایل مذهبے - شھید محمدحسین‌حدادیان - وصال - معاذ - حاج مشتے (اڪیپ حاجے) - ڪانال حضرت محسن'؏ - رفیق گمنام - روح‌اللھ - بانوی طلبہ - نورالهدی - امیر متقیان و . . . همہ‌ی عزیزانِ اهلِ جھاد 🕶✌️🏻 امام رضا'؏ آمین گوی دعاهــاتون'💛 - برسہ بہ دستشون :)✨ - @shahid_gholami_73
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . .✨(:‌
تویِ‌هیئت‌میون‌اون‌اشڪات، آقایِ‌غریبتوفراموش‌نکن ... (: آخـھ‌کم‌برایِ‌تووگناهات‌اشڪ‌نریختـن💔! 『قرارگاه‌شھیدغلامے
یعنے واقعا نمےخوای نمازت رو بہ مهدی'عج اقتدا ڪنے'💔؟! پس چرا معطلــــــــے🚶‍♂؟ اذان گفتن رفیق ...✨! - منم دعا ڪن :)📿 💕
هردخترےکہ‌دختر‌زهرانمےشود💛🌸:)!
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
هردخترےکہ‌دختر‌زهرانمےشود💛🌸:)!
🍃¡¡ 💙🦋•• حضرٺ‌‌زینبۜ‌‌پس‌از‌شہادت‌امام‌حسین؏، امام‌سجاد؏‌را‌این‌چنین‌دلدارےداد‌وفرمود: اےیادگار‌جد‌وپدر‌وبرادرانم،نگران‌نباش، سوگند‌بہ‌خدااین‌جریان‌براساس‌عہد‌وپیمان‌ الہےبستہ‌شدھ، کہ‌آنہا‌را‌فرعونیان‌زمان‌نمےشناسند ولےآنہادرنزداهل‌آسمان‌وفرشتگان‌معروفند، آنہا‌مےآیند‌واین‌بدنہاےپارھ‌پارھ‌راگرد‌هم‌ آوردھ‌و‌مےپوشانند،و‌برقبرمطہر‌پدرت‌ بارگاهےنصب‌مےشودکہ‌درمرور‌سالہا‌و‌قرن‌ها، ازبین‌نخواهد‌رفت،وهرچہ‌سلاطین‌کفر براےمحو‌آن‌بکوشند،نتیجہ‌ےمعڪوس‌ مےگیرندوروز‌بہ‌روزبررونق‌این‌مکان‌شریف مےافزاید...✌️🏻!! 📚-سوگنامہ‌‌آل‌محمد'ص' 💙🦋•• السلام‌علیک‌یازینبۜ‌‌الحوراء🕊
با‌منهِ‌آلوده‌دامن‌خوب‌تا‌کردۍ‌حسین‌'؏ مثل‌بابایۍکه‌بخشیده‌گناه‌بچه‌را....💔(: 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
حساب ڪردین چند تا شبِ جمعہ تا اربعین موندھ؟! :) چند تای ما مثل امشبے، با چشمای گریون، خیره بہ گنبد اربابیم'💔!
- 20:20 ⏰ ساعت رند شدھ✨! آرزوی مرا کہ میدانے خدا🕊! ڪربلا و ڪربلا و ڪربلا'💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌سیزدهم - عاشق ڪیست؟ 📜" دلم پیِ ادامه روایت عشق بود و برای همین، به مختصر ترین حالت ممکن با سعید احوال پرسی کردم و وقتی نشستم، سریع کتاب رو باز کردم: «دوم رمضان سال شصتم هجری» در دوم رمضان، دو قاصد، شتابان از کوفه به سوی مکه به راه افتادند. هشت روز سفر بی وقفه و سخت برای حمایت از حسین بن علی (ع)! «دهم رمضان سال شصتم هجری» دو قاصد مردم کوفه در دهم رمضان به مکه رسیدند. هنگامی که آن دو قاصد، به خانه حسین بن علی (ع) رسیدند، نامه‌های مردم کوفه را به پسر علی (ع) دادند. دو قاصد از امام خواستار پاسخ شدند، ولی حسین (ع) پاسخی به نامه‌ها ندادند و از آنان خواستند به کوفه برگردند. نامه‌ها و دعوت نامه‌ها روز به روز زیاد تر شد. سرانجام مردم کوفه برای گرفتن پاسخ نامه‌ها، تصمیم گرفتند نمایندگان خود را به سوی مکه بفرستند. کاروانی با یکصد و پنجاه نفر آماده شد تا به سوی مکه برود. با ورود کاروان به مکه، شهر شلوغ شد. نمایندگان کوفه در خانه حسین (ع) جمع شدند و ساعت ها از رشادت های حضرت علی (ع) گفتند. آنان چند روز در مکه ماندند و امام را ملاقات کردند. حسین (ع) پس از چند روز به آنان فرمودند: «بهتر است شما بروید و سلام مرا به مردم کوفه برسانید. پاسخ شما را خواهم داد.» رفت و آمد قاصدها، پیک ها و نامه های مردم و نمایندگان و بزرگان کوفه به جایی رسید که امام تصمیم گرفتند پاسخی برای آنان بنویسند. دوازده هزار نامه نمی‌توانست بی پاسخ بماند. بنابراین پاسخی از امام به سوی مردم کوفه روانه شد. ایشان در آن نامه نوشتند: «... همه شما از من می‌خواهید به سوی شما بیایم، چون امامی ندارید! امام شما در راه رسول خداست، و حق و عدالت را در جامعه حاکم می‌کند. حکومت من به مانند حکومت پدرم، امیرالمومنین (ع)، است. ... بنابراین، مسلم بن عقیل را به سوی کوفه می‌فرستم تا از درستی قول و عهد شما آگاه شوم. وقتی نامه را دریافت کردید او را یاری کنید.» حسین بن علی (ع)، مسلم بن عقیل را به سوی کوفه فرستادند. مسلم بن عقیل به کوفه رسید، مردم گروه گروه با مسلم بیعت کردند. بیش از هجده هزار نفر نزد مسلم آمدند و از او خواستند تا حسین بن علی (ع) به کوفه بیاید. مسلم بن عقیل نامه‌ای به سوی مکه روانه کرد و از امام خواست به کوفه بیاید. او در نامه نوشت: « ... ای پسر علی، مردم کوفه برای آمدن شما لحظه شماری می‌کنند...» رفت و آمد شیعیان به نزد مسلم، ادامه داشت تا این که محل اقامتش لو رفت و خبر به نعمان بن بشیر رسید. او والی کوفه از جانب معاویه بود و یزید هم او را ابقا کرده بود. تو حال خودم بودم که صدایی حواسم رو از کتاب پرت کرد. خوب که دقت کردم، فهمیدم سعید ضبط رو روشن کرده و این مداحه که صداش اینطور به دل میشینه: - اگه سرده اگه تاریکه دنیا، نمیترسیم آخه مهتاب داریم! خداروشکر بی صاحب نموندیم! خداروشکر ارباب داریم! درسته نوکرِ خوبی نبودیم ولی خوب جایی نوکر بودیم ای دل... حال قشنگ و تازه‌ای با هر تپش قلبم تو وجودم می‌پیچید. کتاب رو بستم و سرمو به پشتیِ صندلی تکیه دادم. گوش جان میطلبید، نوای عاشقی! - صدامون میزده ارباب، هر روز! یه روزایی ولی کر بودیم ای دل... لبخند تلخی روی لبم نشست، بی صدا زمزمه کردم: هعی امان از دل... یه عمری کر بودی ای دل! - یه ساله از سرِ دلتنگی و درد، شبامون توی بزمِ روضه سر شد! خداروشکر امسالم نمردیم، محرم شد، چشامون باز تر شد! - بهار عاشقی‌مونه محرم! بهار اشک و فصل روضه خونی! با این سینه زدن دل پاک میشه! بهاره! موقع خونه تکونی... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌سیزدهم - عاشق ڪیست؟ 📜" سرمو سمت شیشه‌ی کنارم چرخوندم و خیره به مردم شهر، تو دلم گفتم: چند نفر ازین مردم مثل من، غافلن؟! محرم امسال، برای چند نفر، مثل سالهای قبل من، یه ساهپوش شدن ساده‌ست؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خداروشکر... خداروشکر که محرم امسال رو از دست ندادم! - دوباره پرچم مشکی خریدیم! دلامون روشنه با این سیاهی! با این پیراهن و این شال مشکی، سیاهی لشکرت باشیم الهی... بغض به گلوم چنگ انداخت. مداح چه دلِ خوشی داشت! سیاهی لشکر ارباب؟! اصلا هفتاد و دو نفر، لشکر حساب میشه که سیاهی لشکر معنا پیدا کنه؟! نکنه سه ساله و شیش ماهه هم حسابن؟! گرچه... همون تیری گلوی شیش ماهه رو درید، که چشمِ علمدار لشکر رو محروم از دیدن برادر کرد... - رفیقا قدر امشب رو بدونید! شاید فرداشب رو دیگه نبینیم! شاید این آخرین سالیه که داریم کنار هم تو روضه میشینیم! راست می‌گفت... کی میدونه؟! شاید امسال، اولین و آخرین سالیه که محرم رو میبینم... چشمامو بستم و زمزمه کردم: اربابم! قول میدم امسال یه جوری نوکریتو بکنم، که مثل یه نوکرِ قدیمی بهم نگاه کنی. یه جور که سال دیگه محرم... از چیزی که داشت به زبون دلم جاری میشد، برای لحظه‌ای ترسیدم. از همون لحظه بود که موندم بین: مرگ یا شهادت...؟! سرچرخوندم از سعید بپرسم: چطور میشه دل از زندگی کَند و از خدا خواست، محرم بعدی «شهید» صداش بزنن؛ اما از دیدن صورت و چشمای خیسش، حرفم یادم رفت و گوش تیز کردم بشنوم مداح چی گفت که اینطور حالِ دلِ سعید رو بهم ریخت... - رفیقامونو حتما یادتونه! رفیقایی که با هم گریه کردیم... کی میدونه؟! شاید هم مثل اونا، ما سال دیگه زیر خاک سردیم! میخواستم چیزی بگم تا آروم بشه اما جمله‌ی آخر مداح، زبونم رو خشک کرد. یعنی سالِ دیگه این موقع، کجام؟! چی صدام میزنن؟! مرحوم؟! جوون ناکام؟! یا... شهید! - میون این همه غوغای دنیا، قرار ما تو های و هوی روضه‌ست! شهیدا اینو فهموندن به ما که... تو عالم هر چی خیره توی روضه‌ست! دلی که توی روضه سوخت، پاکه! دلی که پاک شد، جای حسینه! چی میشه وقت جون دادن ببینم، سر من هم رو پاهای حسینه! سری که پر شد از عشق یه بی سر، اگه رو پیکرش باشه عجیبه! مداح همچنان می‌خوند اما... من فقط یک جمله می‌شنیدم: سری که پر شد از عشق یه بی سر، اگه رو پیکرش باشه عجیبه! سری که پر شد از عشق یه بی سر، اگه رو پیکرش باشه عجیبه! سری که پر شد از عشق یه بی سر، اگه رو پیکرش باشه عجیبه! بی مقدمه و بی توجه به حالِ خراب سعید، رو کردم بهش و پرسیدم: سعید؟! تو عاشقی؟! با چشمای اشکیش نگام کرد و با بغض گفت: نه! -پس عاشق کیه؟! آهی کشید و گفت: قبول داری همه ما، از کوچیک و بزرگ، گنهکاریم؟! فقط کوچیک و بزرگ گناهامون فرق داره! مکثی کردم و سرتکون دادم. گفت: تنها کاری که می‌تونیم در برابر اینهمه نامردی و گناهامون بکنیم، توبه‌ست! اما توبه داریم تا توبه... حدیثی هست که میگه کسی که از ته دل توبه کنه، مرد و مردونه هم پای توبه‌ش وایسه؛ به سال نرسیده خلاص از زندون دنیا میشه! مکثی کرد و گفت: اونی عاشقه که وقتی مثل امسالی توبه کرد، محرم سال بعد، دست بوسِ ارباب باشه... تا حالا شده با یه پارچ آب یخ بیدارتون کنن... من، همون بهت زده‌ی شوک شده از بیداریِ ناگهانی بودم...! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌سیزدهم - عاشق ڪیست؟ 📜
خوندین؟! :) شما هم عاشقین؟!💕 بنظر شما، ڪیا عاشقن؟!✨ از حال دلتون برام بگین ...'❤️! https://harfeto.timefriend.net/16306028817984 منتظر پیام‌های شما عزیزان هستم🖇 جهت دریافت پاسختون به این ڪانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا