🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_بیست_چهارم
سلیمان ادامه می دهد:
_ کدام مردی همسر آبستنش را به حال خود رها می کند و به راهی دراز می رود ؟!
ماهان حرفی برای گفتن ندارد. نمی داند چه باید بگوید . نه تاجر است و مال التجاره دارد و نه جهانگرد است و سیاح! چه بگوید ؟!
نمی تواند از کتاب چیزی بگوید سلیمان می گوید :
_ به ما راست بگو ! چرا به شرق می رفتی ؟! آن هم به شتاب !
سلیمان اسبش را می گیرد و به موازات اسبان خالد و ابو حامد پیش می رود. ابو حامد می پرسد:
_ از چه می گریختی ؟!
خالد می گوید:
_ شاید قاصد خبری بودی ! خبری از محمد . برای جایی که نمی دانیم کجاست! خبرت را فاش کن و جانت را بخر!
ماهان لبخندی می زند و می گوید:
_ جانم را بخرم؟! چگونه ؟! شما راز قال محمد را فاش کرده اید و من صورت هاتان را دیده ام ! محال است بگذارید سالم بمانم!
خالد سری تکان می دهد و بی آن که نگاهش کند : می گوید:
_ راست گفتی ! محال است بگذارید زنده بمانی ! اما میتوانی رازت را فاش کنی و جان همسر و فرزندت را نجات دهی !
می خندد و سری تکان می دهد. ماهان نمی داند چه باید بگوید! خوب می داند که سلمان فارسی و مقداد و ابوذر مراقب تهمینه و ایوب هستند ، اما ایشان دشمنان علی و محمدند ! بعید نیست بر ابوذر و سلمان و مقداد نیز شمشیر بکشند! خالد ادامه می دهد:
_ در رفتن تو رازی هست که باید کشف کنیم . رفیق ما پیش از جان دادن گفت تو خطرناک تر از آن چیزی هستی که خیال می کنیم . زهر مار امانش نداد تا درباره تو بیشتر سخن بگوید . فقط یک کلمه گفت . یک کلمه عجیب . گفت (کتاب!)
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15