🌷کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_بیست_یکم
ماهان تمام حرف ها و نصیحت هایشان را شنیده بود. قرار بر آن بود تا کتاب را به مرز فارس برساند، آن جا کاتب دیگری به نام بهرام، از روی این کتاب رونویسی می کرد و کتاب تازه را به مرز توران می فرستاد. هیچ وقت ماهان فکرش را هم نمی کرد که همان ابتدای راه، پشت تخته سنگی بخوابد و ناخواسته صدای دشمنان محمد را که برای قتلش نقشه می کشیدند، بشنود. ترسیده پا به فرار گذاشته بود و یکی از دشمنان با اسب دنبالش کرده بود. ماهان از فکر و خیال بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت. برهوت تمام ناشدنی بود! با این که پیاله ای شیر و چند رطب خورده بود و چندان گرسنه نبود، اما ساعتی را که با پای پیاده آمده بود، سخت او را تشنه کرده بود. ماهان صدایش را بلند می کند و رو به مهاجمان که جلوتر می روند، می گوید:
_ آهای! جانی برایم نمانده. تشنه ام !
خالد میان رفتن، سرش را به عقب بر می گرداند و به ماهان نگاه می کند.
_ جان تازه میخواهی چه کنی؟!
دوباره به برابرش، برهوت تمام نشدنی نگاه می کند و ادامه می دهد:
_ همین نیمه جانت را نیز فردا از تو خواهیم گرفت.
می خندد.
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15