🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_دوم
می خندد و همان طور که به همراهانش نگاه می کند، می گوید:
_ پیراهن سرخ تن می کنم و میان میدان گاه مدینه می رقصم !
سلیمان می خندد .
_ می رقصی ؟! با هاشمیان و پیروان محمد چه می کنی ؟!
خنده خالد محو می شود . سلیمان ادامه می دهد:
_ محمد برای روزگار پس از خود نقشه کشیده! یادت نیست ؟!
به کاروان سرا نگاه می کند که نزدیک شده و صدای آدم های درونش کم و بیش به گوش می رسد. سلیمان ادامه می دهد:
_ محمد علی را امام و خلیفه ما خوانده ! دست او را بالا برده ! میان مردم علی و قرآن را به ما امانت نهاده ! فکر می کنی اگر محمد بمیرد، تو می رقصی و علی و ذوالفقارش در سکوت رقص تو را تماشا می کنند ؟! چه خیال باطلی !
خالد با غضب نگاهش می کند:
_ بگذار محمد بمیرد ! داستان علی با من !
ابو حامد سری تکان می دهد و می خندد.
_ چه می گویی خالد ؟! داستان علی با تو ؟! کدام یک از ما حریف علی و ذوالفقارش هستیم ؟! من یا تو ؟!
خالد جواب نمی دهد . ابو حامد ادامه می دهد:
_ چهل مرد جنگی برای کشتن علی کم است ! مرهب یادت نیست؟! براب چشم های ما علی با او چه کرد ؟! دستان مرهب را دیدی ؟! مثل سگی ترسیده از شیر می لرزید . یادت رفته علی با دروازه عظیم قلعه خیبر چه کرد ؟! یهودیان می گفتند چهار صد مرد کامل این در را به این جا آورده اند ! می فهمی؟! چهار صد مرد کامل! داستان علی داستان کوچکی نیست که با شمشیر امثال من و تو تمام شود ! علی بشر نیست !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15