🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_پنجم
ابو حامد و سلیمان سری تکان می دهند. خادم برابرشان می رسد و دست تکان می دهد.
_ خوش آمدید! اتفاقا چند حجره خالی داریم و شام محیاست!
خالد افسار اسبش را به دست خادم می سپارد .
_ این اسب ها را سیراب کن . علوفه تازه یادت نرود !
ابو حامد و سلیمان از اسب ها پایین می آیند . خادم افسار چهار اسب را به. دست می گیرد. ابو حامد دست بر شانه خادم می گذارد و می پرسد:
_ غذای گرم چه داری ؟! گوشت شتر یا گوسفند !
خادم می گوید:
_ هم گوشت شتر داریم ، هم کباب گوسفند ! شیر تازه و نان و رطب هم هست !
اشاره می کند به ماهان که مدهوش به اسب بسته شده .
_ این دیگر کیست؟!
خالد می گوید:
_ دزدی بی آبرو ست که به کاروان ما دستبرد زده و باید به حکم محمد دستانش را قطع کنیم .
خادم با اخم به ماهان نگاه می کند.
_ خواجه این منزل گاه دوست ندارد پا به درون بگذارند !
ابو حامد سری تکان می دهد و می گوید:
_ بیندازش توی طویله! اما شب را باید کنار ما بخوابد! باید مراقبش باشیم تا فرار نکند .
خادم مبهوت به ماهان نگاه می کند. مهاجمان از در بزرگ کاروان سرا وارد می شوند .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15