🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_شانزدهم
ماهان ترسیده و آشفته رو به پیرزن می چرخد.
_ دیدی؟! نگفتم؟! همان هایی هستند که گفتم !
پیرزن از جا بلند می شود.
_ نترس !
ماهان با صدای آهسته می گوید :
_ چگونه نترسم ؟! برای گرفتن جانم آمده اند !
ماهان دور خود می چرخد.
_ جایی برای پنهان شدن نیست ؟! تنوری ! خمره ای ! اتاقکی پنهان ! یا دری که آنها آن را نبینند !
پیرزن با دست به گوشه حیاط اشاره می کند.
_ آن جا تنور خاموشی هست.
ماهان شمشیر و کیف چرمی را به دست می گیرد و می دود طرف تنور . دوباره کسی بر در می زند . ماهان برگ ها و خاشاک را کنار زده و صحفه گرد چوبی تنور را بر می دارد و به سرعت می پرد توی تنور . هنوز کامل تو نرفته که سرش را بیرون آورده و به پیرزن که بالای سرش ایستاده می گوید :
_ اسبم! بی گمان اسب را بیرون خانه دیده اند !
پیرزن دست می چرخاند روی زمین . صحفه چوبی را پیدا می کند و می گوید :
_ دیر به یادت آمد.
با دست سر ماهان را در تنور فرو می کند و صحفه چوبی را بر تنور می گذارد تا دیده نشود . همان طور که بر زمین زانو زده ، برگ ها خاشاک را دوباره بر تنور می ریزد . آن ها که پشت در ایستاده اند ، حالا با لگد بر در می کوبند و فریاد می زنند :
_ باز کنید ! در را باز کنید !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15