eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
123 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل.. @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹 @shahid_hadi_jafari65🌹🍃 #لبیک_یاحسین...🌴
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و خانواده سه روزی بود که منتظر حاج علی بودیم. به خواهرش قول داده بود که شام مهمانش باشد. اولین بار بود که بدقولی ميکرد. خواهرش ام جوادغذاهایی را که پخته بود با خودش آورد خانه ي مادر تا همه دوباره دور هم جمع بشیم. علی وقتی آمد بعد از احوالپرسی، رفت آشپزخانه و ناخنکی به مرغها زد. اما مثل همیشه توی تله افتاد! چون همون موقع خواهر آمد داخل آشپزخانه. اما این بار خواهرش یک تکه نان برداشت و مرغ داخلش گذاشت و لقمه کرد داد دست علی. آن شب، شب آخری بود که علی را ميدیدیم اما هیچ کس خبر نداشت. بعد آمد پیش بچه ها. چهار دست و پا شده بود! صدای بره در ميآورد! به بچه هایش کولی ميداد. بچه ها هم خیلی خوشحال بودند و بلندبلند ميخندیدند. خواهرش دم آشپزخانه نشسته بود و انگار از چیزی ناراحت بود. حاجی رفت سمتش و علت را پرسید. ام سجاد خواهر ديگرش گفت: حاجی، شنیدم عراق ميخواد جزیره رو بگیره حاجی با شنیدن این حرف سعی کرد خنده از روی لبش نرود. خیلی مطمئن به خودش اشاره کرد و گفت: مگه از روی جنازه ي ابوحسین رد بشن. کی جزیره رو ميده بهشون؟ بعد برای اینکه بحث را عوض کند گفت: بسه دیگه، این حرفها چیه؟ مردیم از گرسنگی. سفره که پهن شد ننه نميآمد جلو، ميگفت سیرم، اما با اصرار علی آمد و کنار علی نشست. گاهی پدر علی با او شوخی ميکرد. یادم هست که گفت: علی، عراق فاو رو گرفت، جزیره رو هم از شما ميگیره. علی با اینکه با پدرش مثل دو تا دوست بودند و خیلی با هم شوخی داشتند، از این شوخی پدرش ناراحت شد و گفت: بابا جان، عراق زمانی جزایر مجنون رو از ما ميگیره که از روی جنازهي من رد بشه. مطمئن باش که آن روز من زنده نیستم«. آن شب حال و هواي عجيبي بين اعضاي خانواده بود. همه در ذهن خودشان سؤالهائي داشتند؟! اما هیچ کس به روی خودش نميآورد! پشت خندههای ظاهریمان دلهره و نگرانی بیداد ميکرد. ننه طاقت نیاورد و گفت: من باهات ميیام ننه. حاجی گفت: نه واسهي چی می‌يای؟ بچه ها صبح ميرند مدرسه. علی آن شب نگذاشت هیچ کس او را همراهی کند! به خانه که رسیدند علی تلفن زد و به ننه گفت: ننه، پسفردا ظهر ميیام اونجا. قلیهماهی درست کن. ننه این را که شنید انگار حالش بهتر شد. حاج علي عاشق بچه ها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه حضور داشت ولی سعی ميکرد در همان مدت کم هم به آنها ابراز محبت کند. بعضی مواقع ميشد با خستگی زیاد به خانه ميآمد. محمدحسین و زینب از پدرشان انتظار داشتند که با آنها بازی کند. حاجی هم دریغ نميکرد. زمانی که حاج علی از منطقه برميگشت، محمدحسین زودتر در را برای پدر باز ميکرد. زینب از این بابت ناراحت ميشد. یادم هست که حاجی دوباره بیرون ميرفت و دوباره در ميزد تا زینب برود و در را باز کند. زینب کمکم داشت بزرگ ميشد. به من گفته بود که برای زینب یک روسری تهیه کنم. سر سفره زینب دائم ميآمد و روی کول حاج علی سوار ميشد. بعد بشقاب غذایش را ميگذاشت روی سر علی و با هر قاشقی که برميداشت تا بخورد، همه ي دانه های برنج را ميریخت روی سر و کلهي حاج علی. زینب از اینکه این کار را ميکرد، خیلی خوشحال بود. گاهی خواهر حاج علی از این کار زینب عصبانی ميشد، اما حاج علی ميگفت: کاری باهاش نداشته باش، زینب آزاده، بگذار هر کاری ميخواد بکنه. در خانه خم ميشد و بچه ها پشتش سوار ميشدند و با آنها بازی ميکرد. شیرینی آن خاطرات اندک، هنوز در ذهن بچه هاستصبح زود یک لباس نو پوشید و ریشه ایش را کوتاه کرد! انگار به مهمانی دعوت شده! همه ي مدارکش را در خانه گذاشت و به بچه ها که خواب بودند خیره شد! بعد با من خداحافظی کرد تا برود. پرسیدم: حاجی کی برميگردی؟ جواب نداد. نگاهی به من کرد و رفت. غروب تلفن زدم و گفتم: علی مدارکت را جا گذاشتی. گفت: ميدانم، اشکال نداره، بگذار باشه. پرسیدم برای شام ميآیی؟ گفت: نه نميتونم بیام. دوباره پرسیدم: شام خوردی؟ گفت: اونم چه شامی. بعد هر چه غذای خوب و خوشمزه بود نام برد. چلوکباب و ... پرسیدم فردا برای ناهار ميآیی؟ گفت: معلوم نیست. و این آخرین صحبت ما بود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---