eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
128 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل.. @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹 @shahid_hadi_jafari65🌹🍃 #لبیک_یاحسین...🌴
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فراموشم نميشود. به همراه حاجی به طرف منزلشان رفتیم. باران آمده و ِ زمین گل شده بود. حاجی با اینکه مسئول بود و ميتوانست بگوید کوچه را آسفالت کنند اما از موقعیتش سوءاستفاده نميکرد. نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش ِ گرفته بود و در آن زمین گلی به سختی حمل ميکرد تا ببرد پر کند. وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟ حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: اگه گاز نباشه، مسئله اي نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نميخوریم. اما با ماشین بیت المال نميخوام گاز خونمون تأمین بشه. پدر حاجی گفت: حالا یک بار که اشکال نداره. حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: نميشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده ي شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نميشه .پدر حاجی که انگار کمی ناراحت شده بود گفت: خب نميخواد. نميریم. شما برید خونه. من ميرم و بر ميگردم. حاجی هم لبخندی زد و گفت: حالا شد. اینطوری وجدان همه ي ما آسوده تره. بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد. یک روز صبح طبق معمول عازم منطقه ي جنگی بود. پرسیدم: »شب برای شام هستی؟ گفت: با خداست اگر کاری نداشتم، حتمًا ميآیم. برای اولین بار گفتم: آمدی نان هم بگیر. لبخندی زد و گفت: اگر یادم ماند، چشم. تا ساعت دوازده شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با سه تا نان سرد! گفتم: اینها را از کجا گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نانها را از سپاه آوردهام، یادت باشه به جای آنها نان ببرم. به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نميشه. گفت: موضوع این نیست. موضوع بیت المال مسلمین است که باید رعایت کنیم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتيم سپاه. شلوغ و به هم ریخته بود. تعدادی از مأموران شهرداری با چند تا از بچه های سپاه، دم در جمع شده بودند و در حال بحث بودند. حاجی از ماشین پیاده شد و پرسید: چه خبره؟ چی شده؟ مأمور ارشد شهرداری جلو آمد و گفت: این دیوار سپاه مشکل داره. باید بره عقب. کار ما رو خراب کرده. بلدوزر، بیل مکانیکی، کارگر، همه چیز آماده بود تا دیوار را خراب کنند. اما بچه های سپاه جلویشان را گرفته بودند و با هم درگیر شده بودند. حاجی ً گفت: ببین آقا الان جنگه. برای ما یک متر فضا هم یک متره. فعال به این دیوار کاری نداشته باش. یک مدت از خیرش بگذر. اون بنده ي خدا هم گفت: ما هم مأموریم و معذور. باید کارمون رو بکنیم. شرمنده. حاجی اصرار ميکرد که الان زمان جنگه، شرایط خاصه، لطف کن به ً رئیستون بگو فعال از خیر دیوار بگذره، اما انگارنه انگار. مرغ یک پا داشت! جاجی جدی تر شد و گفت: باشه. مثل اینکه حرف زدن فایدهاي نداره. اگه ميتونی دیوار و بنداز او هم نامردی نکرد و گفت بیل مکانیکی را به دیوار بزنند. حاج علی عصبانی شد و گفت: شما انگار متوجه نیستید ما الان به نیرو و فضا احتیاج داریم. ما داریم مي ً جنگیم. اصلا ميدونی چیه؟ ما در مجنون احتیاج به لوازم مهندسی داریم. بعد هم داد زد: بچه ها همه رو بار بزنید ميبریم جزیره. بچه ها هم از خدا خواسته، بلافاصله وسایل را بار زدند و به جزیره بردند. مدتی از بازگشت ما به قرارگاه نگذشته بود که شهردار تماس گرفت. با صدای بلند با حاجی صحبت کرد. ميگفت: این چه کاری بود شما کردید آقای هاشمی؟ ما که از شما انتظار این کارها رو نداریم. حاجی هم گفت: ما هم انتظار نداریم در این شرایط به جای حمایت رودرروی ما باشید. اول دیوار صدام رو با لودرهای شما خراب ميکنیم، بعد ميآییم دیوار سپاه رو خراب ميکنیم. شهردار هم حرفی نزد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. حاجی هیچ وقت نميگذاشت کینه و سوء تفاهمی بماند، چه بین نیروها و چه غیر از آنها. چند روز بعد حاج علی به شهردار زنگ زد و پرسید: جاده ي کمربندی رو ميزنید؟ شهردار هم که دل خوشی از حاجی نداشت و هنوز ناراحت بود جواب سربالا ميداد. حاجی خیلی محترمانه گفت: جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات ميفرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کار رو شروع کنیم. حاجی چند نفر از نیروها رو صدا کرد و گفت: با بیل مکانیکی و بلدوزر و بقیهي ماشین آلات سر جاده بروید و به مأمورهای شهرداری کمک کنید. یکی از بچه ها با ناراحتی گفت: به ما چه ربطی داره این کار شهرداریه. مگه ما شهرداریم؟ حاجی هم با لبخند گفت: نه تنها شهرداریم، بلکه باید به مردم هم خدمت کنیم. برای خودمون هم بهتر ميشه. وقتی ميخوایم مهمات بیاریم دیگه از وسط شهر رد نميشیم، از کمربندی کار راحتتر ميشه. بچه ها هم قبول کردند و رفتند تا به شهرداری کمک کنند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان. علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدتها! پشت در اتاق عمل دائم قدم ميزد و با تسبیح ذکر ميگفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش. دختره. علی اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدالله گفت. بعد رو کرد به من گفت: اسمش را ميگذارم زینب. اگر خدا یک پسر هم به من داد، اسمش را ميگذارم محمدحسین. چطوره؟ من هم با خوشحالی حرفش را تأیید کردم. بعد علی گفت: خواهر، مراقب مادر و زینبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه ي چیزها. وقت کمه. از بیمارستان که بیرون رفت، سریع رفت ثبت احوال تا شناسنامه ي زینب کوچولو رو بگیره. علی ميگفت: کارت بسیجی هم براش گرفتم و ضمیمه ي شناسنامه کردم! ميخوام دخترم از لحظه ي اول زندگی اش بسیجی باشه وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ي ما. کلی تعجب کردیم کم ميشد علی به خانه بیاید، چه برسد به اینکه بخواهد مهمانی هم بدهد! مهمانها آمدند. وقتی موقع شام شد، دیدم علی داخل یک ظرف کوچک مقداری اُملت درست کرده و سر سفره آورد. مونده بودم چی بگم. فکر کردم شاید حساب این همه مهمان را نکرده. صدایم درآمد و گفتم: این چیه علی!؟ این یه ذره اُ ً ملت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور ميدی دیگه!؟ علی هم با لبخند همیشگی اش گفت: آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همه ميرسه.بعد بلند گفت: خب هیچ کس دست به ظرف ها نزنه، بدید خودم ميکشم. بعد دو تا قاشق اُملت توی هر بشقاب ریخت و اون رو پخش کرد تا زیاد به نظر بیاد و به همه برسه! همه شروع کردند به خوردن و حرفی نزدند. تو چهره ي علی که نگاه کردم ُ احساس شرمندگی تو صورتش دیدم. ولی خب، با آنچه بود پذیرایی کرد. بسیار ساده و بی غل و غش. من ميدانستم که علی آن موقع از فرماندهان بزرگ سپاه است. برای من جالب و عجیب بود که یک فرمانده بزرگ، وضعیت زندگی اش اینقدر ساده و بی آلایش است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 من به عنوان فرمانده کل سپاه در آن زمان چطور ميتوانم از حماسه ي علی بگویم؟ سلاح علی گریه بود و طبعًا حماسهاش هم استثنایی. هر چه فکر ميکنم نميدانم؟ چطور ميتوانم شرحی بر حماسه های علی هاشمی داشته باشم؟ علی در هور لحظه اي آسایش نداشت. با آن همه تجربه و سابقه ي طولانی که در رزم داشت و با همهي شأن و منزلتش متواضع و فروتن بود. به ندرت کسی ميتوانست بدون اینکه صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد علی در چه سطحی از تجارب نظامی و رزمی است. اهل اینکه خودش را مطرح کند نبود و این از صفات با ارزشی بود که همه به خاطر آن دوستش داشتند. علی به هیچ مسئولیتی دلخوش نکرد. مسئولیت برایش در حکم امتحانی بود که باید از آن سربلند و سرافراز بیرون ميآمد. سعی ميکرد به هر شکل رضای خدای متعال را در عمل به تکلیف به دست آورد. عمل به تکلیف و احساس تعهد همین باعث شده بود که علی، حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذارد. چون پای جنگ و شهادت در میان بود. اگر در جلسه های قرارگاه پای حرفهایی برای ماندن یا رفتن پیش ميآمد، جواب علی از پیش معلوم بود. علی ميگفت: به نیروهایم در شب عملیات ميگویم: برادران من باور کنیم که دنیا قرارگاه نیست، معبری است که آدمی از آن عبور ميکند تا به مقصد اصلی برسد. هر کس که با اندیشه ي مرگ زندگی کند، همیشه در نگاهش تصویری روشن و زیبا از مرگ و آخرت ترسیم کرده است. به خصوص آنکه ُ َرزقون در زمره ي اولیاءالله ِ اند و علی میان مردم و همراه آنها برای پیشبرد جنگ کار کرد و انتظاری از کسی نداشت. در احترام به نیروهایش خصوصًا مردم عرب زبان منطقه، دقت خاصی داشت. ندیدم و نشنیدم یک نفر از دستش ناراحت باشد. رفتارش شوق خاصی در نیروها ایجاد ميکرد و باعث ميشد با جان و دل تلاش کنند. روحیه اش طوری بود که هر فردی در اولین برخورد شیفته اش ميشد. او حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نميکرد. یک شب در قرارگاه نصرت بودم. خواستم به اهواز برگردم، علی گفت: دوست دارم امشب منزل ما بیاييد. همراه او به محلهي حصیرآباد اهواز رفتم و شب را در منزل علی به صبح رساندم. خبری از تجمل نبود. کسی باور نميکرد این خانه، خانهي یک سپهبد بزرگ جنگ باشد. حاج علی همیشه در لحظات سخت جنگ خونسرد بود. با درایت تصمیم ميگرفت. کارش را دقیق انجام مي ً داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. اصال وقتی جایی مي ً رفتیم مثال وقتی قرارگاه مشترک ميرفتیم و ميگفتند با هم چند نفری بیايي ً د داخل، اصلا متوجه نميشدند که علی هاشمی کدام یکی از ماست. فقط عدهاي را با لباس بسیجی ميدیدند. پشت سر ما، داخل ميآمد و بدون اینکه خودش را معرفی کند مينشست. دیگران نگاه ميکردند و بعد ميگفتند: علی هاشمی کیه؟ وقتی حاج علی هاشمی را معرفی ميکردیم، تعجب ميکردند. چون فکر ميکردند علی هاشمی یک شخصی است که سر و وضع آنچنانی دارد یا محافظ دارد و... درحالیکه اینطور نبود. وقتی کامیون پر از کیسه ي گوني برای ساخت سنگر از راه ميرسید، اول خودش آستینها را بالا ميزد. نیمی از کیسه ها را که خالی ميکرد، بچه های بسیجی تازه متوجه ميشدند که وقتی ميدیدند فرمانده شان اینگونه کار ميکند، ميآمدند و همه ي کیسه ها را خالی ميکردند. قرار بود جاده ي خندق را برای عراقیها ناامن کنیم. به علی آقا گفتم: دو ِ حفاری ميخوام و چند روز وقت. با لبخند گفت: بنده ي خدا، در چند دستگاه ساعت یک لشکر جابه جا ميکنیم، حالا تو چند روز وقت ميخواهی؟گفتم: تا دستگاهها از اهواز برسد دو روز طول ميکشد، بعد هم باید جاده را حفاری کنیم و مواد منفجره را کار بگذاریم. بعد از حرفهایم علی آقا از من جدا شد و از سنگر بیرون زد. فردا صبح دستگاه حفاری در قرارگاه بود! اول فکر کردم خواب ميبینم، چشمهایم را مالیدم، بعد خودش را کنار دستگاهها دیدم که لبخند بر لب داشت. همه چیز را فهمیدم! چهار نفر را هم در اختیارم گذاشت. یکی از آنها پرسید: چه موقع شروع کنیم؟ گفتم: حاج علی هاشمی باید بگوید. گفت: راستی این حاج علی کیه؟ با تعجب گفتم: چه کسی شما را تا اینجا آورد؟ گفت: یک جوان با یک وانت خاکی ِ رنگ، مثل خود ما بسیجی بود. انگار حکم مأموریت هم داشت؛ چون هر پاسگاه و هر دژبانی که او را ميدید، بفرما ميداد. ما هم راحت اومدیم تا اینجا. گفتم: اون بسیجی که ميگی، اون آقا نیست؟ بعد حاج علی را نشان شان دادم. گفتند: آره خودشه. گفتم: حاج علی هاشمی همینه!! آنجا فهمیدم که حاج علی آنها را مثل یک راننده آورده بود قرارگاه 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بنده و امثال من که دوران دفاع مقدس را در خدمت علی هاشمی بودیم، یقین داریم که حاج علی از بزرگترین و بی نظیرترین فرماندهان نخبه ي ما بود. برای این حرف هم صدها دلیل داریم. یکی از آنها را من به چشم خود دیدم. یادم هست که در سالهای میانی جنگ، یکی از فرماندهان بزرگ ارتش عراق به اسارت درآمد. حاج علی من را صدا کرد و چون عرب بودم و جزو مسئوليتم بود گفت: باید این فرمانده را تخلیه اطلاعاتی کنی. صدام اینگونه تبلیغ ميکرد که ما با اسیران جنگی رفتار بدی داریم. برای همین این فرمانده عراقی خیلی ترسیده بود. من وقتی وارد محل نگهداري اسير شدم، با روی خوش سالم کردم. بعد هم چای و سیگار برای فرمانده عراقی آوردم. چای و سیگار برای آنها از غذا مهمتر بود. لذا خیلی از من تشکر کرد. مدتها در زندان با او رفت و آمد داشتم. او هر چه ميدانست بیان کرد. تا اینکه علی هاشمی به من گفت: تو باید با این فرمانده عراقی طوری رفیق شوی ً که فکر کند نفوذی هستی! مثال پیامهایش را به خانوادهاش برسان وتعجب کردم. اما دستور او را اجرا نمودم. او آنقدر به من اعتماد کرد که يك روز گفت: دخترم برای تو، من هر چه بخواهی به تو ميدهم. این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز علی هاشمی گفت: این فرمانده عراقی یک خودروی دولتی در خانه دارد که بدون بازرسی ميتواند وارد کاخ صدام شود. اين خودرو پالك ويژه دارد. یعنی صدام آنقدر به او اعتماد داشته. تو باید بتوانی نامهاي از او بگیری که این خودرو را تحویل دهد! بگو دوستان من جهت زيارت در عراق به اين خودرو احتياج دارند. تازه فهمیدم که چرا اینقدر برای این فرمانده وقت گذاشته! من همان روز توانستم نامه را بگیرم. بعد تحویل حاج علی دادم. حاجی هم نامه را به یک گروه از مجاهدین عراقی تحویل داد. نميدانستم چه هدفی را دنبال ميکند. اما مدتي بعد اعالم شد که در کاخ صدام درگیری شدیدی رخ داده و یکی از پسران صدام به شدت مجروح شده و چندین فرمانده و محافظ کشته شدهاند! تازه من فهمیدم که همهي ماجرای تخلیه ي اطلاعاتی آن فرمانده و... بهانه اي بود برای ورود به کاخ صدام و ترور او، اما این حمله ناموفق ماند. علی بعدها نیز از این قبیل کارها انجام ميداد. من اعتقاد دارم که او از بنیانگذاران بیداری اسلامی در کشورهای منطقه بود. او آينده را به خوبي پيش بيني ميكرد. ميگفت دیر یا زود خود آمریکا وارد این جنگ خواهد شد! برای همین یگان دریايي سپاه وقتی که راهاندازی شد، از روش حاج علی در آموزش و کار در هور الگو گرفت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و خانواده سه روزی بود که منتظر حاج علی بودیم. به خواهرش قول داده بود که شام مهمانش باشد. اولین بار بود که بدقولی ميکرد. خواهرش ام جوادغذاهایی را که پخته بود با خودش آورد خانه ي مادر تا همه دوباره دور هم جمع بشیم. علی وقتی آمد بعد از احوالپرسی، رفت آشپزخانه و ناخنکی به مرغها زد. اما مثل همیشه توی تله افتاد! چون همون موقع خواهر آمد داخل آشپزخانه. اما این بار خواهرش یک تکه نان برداشت و مرغ داخلش گذاشت و لقمه کرد داد دست علی. آن شب، شب آخری بود که علی را ميدیدیم اما هیچ کس خبر نداشت. بعد آمد پیش بچه ها. چهار دست و پا شده بود! صدای بره در ميآورد! به بچه هایش کولی ميداد. بچه ها هم خیلی خوشحال بودند و بلندبلند ميخندیدند. خواهرش دم آشپزخانه نشسته بود و انگار از چیزی ناراحت بود. حاجی رفت سمتش و علت را پرسید. ام سجاد خواهر ديگرش گفت: حاجی، شنیدم عراق ميخواد جزیره رو بگیره حاجی با شنیدن این حرف سعی کرد خنده از روی لبش نرود. خیلی مطمئن به خودش اشاره کرد و گفت: مگه از روی جنازه ي ابوحسین رد بشن. کی جزیره رو ميده بهشون؟ بعد برای اینکه بحث را عوض کند گفت: بسه دیگه، این حرفها چیه؟ مردیم از گرسنگی. سفره که پهن شد ننه نميآمد جلو، ميگفت سیرم، اما با اصرار علی آمد و کنار علی نشست. گاهی پدر علی با او شوخی ميکرد. یادم هست که گفت: علی، عراق فاو رو گرفت، جزیره رو هم از شما ميگیره. علی با اینکه با پدرش مثل دو تا دوست بودند و خیلی با هم شوخی داشتند، از این شوخی پدرش ناراحت شد و گفت: بابا جان، عراق زمانی جزایر مجنون رو از ما ميگیره که از روی جنازهي من رد بشه. مطمئن باش که آن روز من زنده نیستم«. آن شب حال و هواي عجيبي بين اعضاي خانواده بود. همه در ذهن خودشان سؤالهائي داشتند؟! اما هیچ کس به روی خودش نميآورد! پشت خندههای ظاهریمان دلهره و نگرانی بیداد ميکرد. ننه طاقت نیاورد و گفت: من باهات ميیام ننه. حاجی گفت: نه واسهي چی می‌يای؟ بچه ها صبح ميرند مدرسه. علی آن شب نگذاشت هیچ کس او را همراهی کند! به خانه که رسیدند علی تلفن زد و به ننه گفت: ننه، پسفردا ظهر ميیام اونجا. قلیهماهی درست کن. ننه این را که شنید انگار حالش بهتر شد. حاج علي عاشق بچه ها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه حضور داشت ولی سعی ميکرد در همان مدت کم هم به آنها ابراز محبت کند. بعضی مواقع ميشد با خستگی زیاد به خانه ميآمد. محمدحسین و زینب از پدرشان انتظار داشتند که با آنها بازی کند. حاجی هم دریغ نميکرد. زمانی که حاج علی از منطقه برميگشت، محمدحسین زودتر در را برای پدر باز ميکرد. زینب از این بابت ناراحت ميشد. یادم هست که حاجی دوباره بیرون ميرفت و دوباره در ميزد تا زینب برود و در را باز کند. زینب کمکم داشت بزرگ ميشد. به من گفته بود که برای زینب یک روسری تهیه کنم. سر سفره زینب دائم ميآمد و روی کول حاج علی سوار ميشد. بعد بشقاب غذایش را ميگذاشت روی سر علی و با هر قاشقی که برميداشت تا بخورد، همه ي دانه های برنج را ميریخت روی سر و کلهي حاج علی. زینب از اینکه این کار را ميکرد، خیلی خوشحال بود. گاهی خواهر حاج علی از این کار زینب عصبانی ميشد، اما حاج علی ميگفت: کاری باهاش نداشته باش، زینب آزاده، بگذار هر کاری ميخواد بکنه. در خانه خم ميشد و بچه ها پشتش سوار ميشدند و با آنها بازی ميکرد. شیرینی آن خاطرات اندک، هنوز در ذهن بچه هاستصبح زود یک لباس نو پوشید و ریشه ایش را کوتاه کرد! انگار به مهمانی دعوت شده! همه ي مدارکش را در خانه گذاشت و به بچه ها که خواب بودند خیره شد! بعد با من خداحافظی کرد تا برود. پرسیدم: حاجی کی برميگردی؟ جواب نداد. نگاهی به من کرد و رفت. غروب تلفن زدم و گفتم: علی مدارکت را جا گذاشتی. گفت: ميدانم، اشکال نداره، بگذار باشه. پرسیدم برای شام ميآیی؟ گفت: نه نميتونم بیام. دوباره پرسیدم: شام خوردی؟ گفت: اونم چه شامی. بعد هر چه غذای خوب و خوشمزه بود نام برد. چلوکباب و ... پرسیدم فردا برای ناهار ميآیی؟ گفت: معلوم نیست. و این آخرین صحبت ما بود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بس
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گرمای تیر بیداد ميکرد. پشتیبانی ضعیف بود. خبر سقوط خطها یکی پس از دیگری ميرسید. حاج علی روی خط بیسیم رفت و از برادر محمد درخور که یکی از فرمانده گردانها بود اوضاع را پرسید. او هم گفت: حاجی، من شاسی بیسیم رو ميگیرم، شما هر طور برداشت کردید... صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد ميکرد. اما چارهاي نبود باید مقاومت ميکردیم. حاج علی گفت: ببین محمد، ميدونم چی بهت ميگذره. همه رو ميدونم، ولی آبروی اسالم به تو بستگی داره ... درخور گفت: حاجی پیامی که ميفرستید خیلی سنگینه. مگه من کی هستم؟ حاج علی تأکید روی حفظ موقعیت داشت، ولی درخور گفت: حاجی بال های دو طرف من شکسته. همهي نیروهام رو از دست دادم. اما حاج علی دائم تأکید ميکرد که هر طور شده خط رو نگه دار. شرایط بدتر از آنی بود که فکر ميکردیم. من و حاج علی با چند تا از بچه ها به قرارگاه رفتیم و روی طرح نجات جزیره کار کردیم. حاج علی گفت: قنبری، با مسئول جهاد برو جزیره ي شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ي شمالی رو بشکافید و آب بندازید توی جزیره تا سرعت پيشروي دشمن کند بشه. من گفتم: علی بیا بریم قرارگاه عقبتر. اونجا روی طرح کار ميکنیم. اینجور که نميشه، شیمیایی زدند. نیروها دارند عقبنشینی ميکنند. اینجا موندی که چی بشه؟ حاج علی به صورت من خیره شد و بعد از لحظه اي سکوت گفت: کجا برم، هنوز نیروهای ما تو جزیره هستند. نميتوانم ول کنم عقب برم، باید تکلیف اونها روشن بشه. بعد سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی ادامه داد: حاج احمد، برگردم عقب چی بگم؟ بگم جزیره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ نه، همینجا ميمونم، من با بچه ها بر ميگردم. همین موقع قنبری با شتاب آمد و خبر آورد که عراقیها تا دو کیلومتری جادهي سیدالشهدا آمده اند و خیلی سریع دارند جلو ميآیند. نیرويي هم در جزیره نمانده و همه دارند عقب نشینی ميکنند. اگر کسی هم مانده، یا شیمیایی شده یا وسط نیها مخفی شده. ساعت یازده صبح بود که رفتم عقب تا به مرتضی قربانی سر بزنم. به حاج علی هم گفتم: اینجا نمان، سریع بیا عقب. بیرون که آمدیم دیدم نیها در آتش حمالت موشکی عراق ميسوختند، حاج علی خیره شده بود به آنها. انگار این دل او بود که ميسوخت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مادر شهید یک سال قبل از شهادتش بود. از جاده بستان به سوسنگرد ميرفتیم. درباره ي سرنوشت و آینده ي خودش از او پرسیدم. گفت: »عبدالرضا جان، من تا الان دو بار تا مرز شهادت رفتهام ولی شهید نشدم. به شما قول ميدهم در این جنگ، حتی اگر یک روز باقی مانده باشد، شهید خواهم شد. بعد یک عکس کوچک از توی جیبش در آورد و یادگاری به من داد. پشت عکس نوشته بود: سردار رشید اسلاک شهید علی هاشمی. ميگفت: روزی که مردم من را تشییع ميکنند و زیر تابوت من را گرفتند، دوست دارم عده اي بگویند: این گل پرپر از کجا آمده. و عده اي دیگر بگویند: »از سفر کرب و بلا آمده. ميگفت: خیلی لذت داره که این را برای من بگویند. چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود. علی قول داد که مي یاد خانه. به من هم گفته بود برایش قلیه ماهی درست کنم. آن روز سبزی خریدم و قلیه ماهی درست کردم، نان پختم و منتظر ماندم تا بیاید. تا آن روز بدقولی نکرده بود! یکدفعه دیدم که در زدند، خوشحال شدم. فکر کردم علی است. دویدم سمت در، همسر و بچه های علی بودند. گفتم: پس کو علی؟ گفت: مادر خبر نداری، جزیره ي مجنون رو گرفتند. حمله شده. شیمیایی زدند... رنگ از چهره ام پرید. بعد پدر علی به برادر مّلح که در جزیره بود زنگ زد و سراغ علی را گرفت. مّلح هم گفت: معلوم نیست چه به سر حاجی آمده. حاجی نیست! گوشی از دست پدر علی افتاد و شروع کرد به گریه کردن. من هم دیگر حال خودم را نميفهمیدم. گفتم: ميگن علی گم شده. مگه مي ِ شه؟ علی من جزیره رو مثل کف دستش ميشناسه. بعد از اون، کار ما شد چشم انتظاری؛ آن هم در سکوت. چون معلوم نبود که علی اسیر شده یا شهید. باید مراقب ميبودیم که اگر اسیر شده عراقیها به هویتش پی نبرند. خیلی سخت گذشت. خواهرش ميگفت: بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه روز فقط گریه کردم. طوری شد که دیگه از بچه هام خجالت ميکشیدم. من خیلی به علی وابسته بودم. همش ميگفتم خدایا کمکم کن. خلاصه زندگی رو برای شوهر و بچه هام زهر کردم. تا اینکه خودش آمد به خوابم. بعد از نماز صبح بود، یک دشداشه ي سفید تنش بود. همینجوری که بغلش کردم گریه ميکردیم. همه ي محاسنش از گریه خیس شد. گفتم: حاجی بلند شو، گفت: من نميتوانم بلند شوم، من کمرم شکسته. گفتم برای چی؟ گفت: من از اشکهای توکمرم شکسته. با تعجب گفتم: حاجی ميگن تو شهید شدی؟! گفت: دیگه باید راضی باشی به رضای خدا. این رو که بهم گفت از خواب پریدم. همینطور گریه ميکردم. وقتی خوابم را برای شوهرم تعریف کردم گفت: دیگه ميخوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ ازت خواسته که شهادتش رو بپذیری و اینقدر گریه نکنی. از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 پدر علی از بسیجی های قرارگاه نصرت بود. حاج علی او را هم وارد کار کرد. این پدر دوازده سال حصیر ميانداخت توی کوچه و مينشست کنار در و زل ميزد به انتهای کوچه! منتظر بود خبری از پسرش بشود. اما افسوس که پدرش سال ۱۳۷۹از دنیا رفت و پسرش علی را ندید. سالها گذشت. حسین و زینب بزرگ شدند. همیشه برنامه ریزی ميکردند که اگر پدرشان آمد، چه کار کنند. وقتی بچه های سپاه آمدند و گفتند ميخواهند برای شهادت علی مراسمی بگیرند، چون هیچ نشانی از علی نبود، زینب رفت به اتاقش و در را به روی خودش بست. ميگفت: مگر ميشود؟ بابام برميگرده. اینها خوب نگشته اند! صدام رفت. بچه های نصرت همه ي زندانهای عراق را گشتند. اما خبری از علی نشد. حتی گفتند شاید او را از عراق خارج کرده باشند! رفقایش همه جا را گشتند. اما خبری نشد. سه بار کل منطقهاي را که احتمال ميرفت حاج علی در آنجا شهید شده باشد تفحص کردند. شهدای زیادی بازگشتند اما... تا اینکه گفتند در سال ۱۳۸۹چند شهید كه یکی از آنها با مشخصات حاج علی است در منطقه ي هور پیدا شده! با پیگیریهای مختلف نمونهي خون مادر و فرزند حاجی را گرفتند و به کشور آلمان فرستادند. مدتی بعد حاج علی به خواب مادر آمد! خبر داد که مادر من برگشته ام و... یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۹ بود. خبر ساعت چهارده را ميدیدیم. بعد از خبرهای مختلف، ناگهان تصویر علی با پس زمینه ي قرمز با چند پرستو دور و برش نگاه ما را میخکوب کرد! همینطور مات و مبهوت مانده بودم که تلفن زنگ زد. یکی از بستگان بود. بدون سلام و علیک گفت: ننه علی، پسرت پیدا شد. بعد از ۲۲سال علیات برگشته، پیکرش در مجنون پیدا شده. نمونه ً ي آزمایش کامال با پیکر علی مطابقت داشته. اول از همه خدا رو شکر کردم و بعدش نوه ام حسین را با دخترم به تهران فرستادیم تا پیکر پسرم علی را به اهواز بیاورد. آنها پیکر علی را دیده بودند. چفیه ي سبزی که حاج علی داشت، لباس زیر او و حتی جوراب او را کامل شناخته بودند. در آن هوای گرم و بعد از نماز جمعه ي تهران و در ایام فاطميه تشييع با شکوهی برگزار شد. مردم تا ساعت شش عصر در خیابانهای تهران همراه با پیکر علی سینه مي ً زدند. چقدر فاطمیه تهران با حضور علی با شکوه شد. اصلا انگار که علی در فاطمیه آمده بود تا به ندای مظلومیت علی زمان لبیک بگوید. علی بعد از آن همه سال گمنامی، به خاطر ارادت خاصی که به مادر سادات حضرت زهرا داشت، در روز شهادت ام الحسنین حضرت زهرا در تهران، حمیدیه، سوسنگرد و اهواز به صورت با شکوهی تشییع شد. در همه ي شهرها اصرار ميشد که علی در آنجا دفن شود. یادم افتاد چند ماه قبل، مادر یکی از شهدا به مادر حاج علی گفته بود: پسرم در عالم رویا، این فضايي که جلوی بهشت آباد هست را نشان داده و گفت: فرمانده ما چند ماه دیگر در اینجا دفن ميشود. آن زمان جدی نگرفتیم، اما بهترین محل برای دفن حاج علی همین مکان انتخاب شد! 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل آخر ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 زینب امروز پیامرسان خون پدر شده است و اینگونه با ما سخن ميگوید: سلام به ساحت دل صاحبدلان، که حریم محبت پسر فاطمه ، ِ مهدی آل محمد هستند و سپاسگذارم برای نعمت نور اسلام، پیامبر اعظم و نعمت نفس کشیدن در فضای ولایت امام خمینی و اکنون، پایداری و جانبازی ِ در راه سید علی که امید ما است؛ امید ما که به وصال انقلاب جهانی منجی موعود، حضرت مهدی عج برسیم. انشاءالله بر این باوریم؛ زيرا ستاره های بیشماری در راه طلوع این آخرین نور عالمتاب فدا شده اند و من به لحظه لحظه ي آن سالهای نبرد نور با ظلمت ميبالم؛ ميبالم که در جبهه ي نور، پدرم و پدران بسیاری از فرزندان این مرز و بوم برای غلبه ي حق جنگیدند و شهادت را عاشقانه پذیرفتند. من دختری چهارساله بودم که پدرم حاج علی هاشمی، برای حیرت انگیزترین و جاودانه ترین نبردهای طول تاریخ کشورمان، چون خیبر و بدر و برای خروج نصرت را تأسیس کردند. جنگ از بن بست، قرارگاه سر ِ او و یاران کربلاییش با طاقتی فوق تحمل، با طبیعت وحشی هورالعظیم، نبردی نابرابر را آغاز کردندبا نیروی ایمانشان همیشه بر آن غلبه داشتند تا نهال انقلاب به دست ِ دژخیمان ِ بعثی و اربابان مستکبرش زائل نگردد. و ثابت شود که این راهیافتگان عرش، فدای مکتب علوی و عاشقان و محبان زهرای مرضیه هستند. شاهد این حقیقت، فراوان هستند. زندگی پدرم تنها شاهدی از این مدعا است. مفقودیتش و بازگشت پیکرش، بعد از ۲۲ سال، وآن هم در ایام شهادت بی ِ بی دو عالم شاهدی دیگر. چفیه به کمرش ۲۲ سال بسته مانده بود. بازش که کردیم، تیری پهلوی او را دریده بود. آیا او فرزند زهرای پهلوشکسته نیست!؟ بابای مهربانم، توکه تنها آرزوی دستانم، لمس دستان پرمهرت بود، همیشه از مادر شنیده بودم که الگو و اسطوره ات، سالروز شهیدان است. در این راز، نهفته است که تو هم سر به بدن حال نميدانم که چه سر نداشتی. حتمًا در خلوتت از خدای خود خواسته اي که سرنوشتی به سان مولایت برایت رقم بزند. بابای عزیزم. نميخواهم بگویم در ۲۲ سال نبودنت بر ما چه گذشت که خود در هر ثانیه اش گواه بودی. از آن وقتی که در مدرسه یاد دادند که بابا آب داد، مادر جای خالی ات را با قاب عکست برایمان پر ميکرد. از آن ایامی که روزها و ثانیه ها را مي شمردم تا پدر به سفر رفته ام، عزم بازگشت به خانه را بکند. آخر مگر بابا دلش برای تنها دخترش تنگ نميشود. یا از آن بگویم که یادم دادند، معنی واژه مفقودیات را؛ واژه اي که آشنای همه ي لحظه ِ های غریبی تو برایم بود. از آن لحظاتی بگویم که به شوق شادمان کردن تو، به وقت دیدن دوباره ات، ِ به جّد درس خواندم، اما تو باز نیامدی، دانشگاه قبول شدم، اما باز نیامدی، فارغ التحصیل شدم، پس کجایی تا به دخترت افتخار کنی، باز هم نیامدی! امید داشتم که بیایی در درگاه خانه بایستی، چشم بیندازی در چشمانم و امید را بکاری تا تکیه کنم به پدری ات، به مردانگی ات، به سرداری ات. امید داشتم که بیایی و دست بکشی روی زخمهای سالهای نبودنت. اما اینک روی پاره های دلم که سبک شده از سیل اشک، تنها چند تکه کوچک از تو دارم. آری؛ ميدانم، ميدانم که مردان خاکریز نباید بند خاک شوند. اما بابای عزیزم، سؤالی ذهنم را همیشه مشغول ميدارد؟ چه شد که پس از ۲۲ سال غربت و تنهایی و انتظار ما، تصمیم گرفتی که برگردی. تصمیم گرفتی که اینچنین با شکوه برگردی. یقین دارم که ندای اَ َین عّمار رهبر را شنیدی و آمدی تا بگویی که عمار تویی و دوستانت. آمدی تا مرهمی باشی بر قلب شکسته ي رهبرمان؛ رهبر عزیزمان سید علی. همرزمانت از مشکلات نبرد در منطقهي هورالعظیم ميگویند، یقین دارم که تو و یارانت طاقتی فوق بشری، برخاسته از ایمان خود داشته ايد. و اینک ما نیز در راه برداشتن موانع ظهور مهدی موعود عج باید چنین باشیم و لحظه لحظه در این راه تردید نکنیم. انشاءالله 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با سلام خدمت شما بزرگواران کانال شهید مهندس هادی جعفری 🌷🕊 #قصد داریم
🌹🍃 🌷🕊 : فصل اول ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین مصطفی چمران ساوه ای، در دهم مهر ماه ۱۳۱۱ ش در قم به دنیا آمد. او سومین پسر خانواده بود. بعد از عباس و مرتضی و بزرگ تر از مهدی ، محمد و حسین. به قول خودش با تولدش درویشی سرا پا برهنه بر این کره خاکی گذاشت. یک سال بیش تر نداشت که پدرش به همراه اهل خانه، به تهران کوچ کرد. آن ها در محله سر پولک خانه برای زندگی پیدا کردند. سر پولک، محله ای است که حالا پر شده از مغازه های فروش مواد شیمیایی؛ درست در تقاطع خیابان های بوذر جمهوری و سیروس نزدیک بازار تهران. پدر مصطفی مردی متدین بود کارش جوراب بافی بود و از این راه مخارج زندگی شان را در می آورد او به شدت به حلال و حرام و انصاف معتقد بود. خانه اجاره ای شان اتاقی کوچک بود که ده متر بیش تر جا نداشت. اما انگار خیابان های پر رفت و آمد بازار فقر آشکار اقتصادی و مهم تر از آن فقر فرهنگی ناشی از عقب ماندگی تاریخی ایران ، بر روح پاک مصطفی تاثیری نداشت از آسمان لذت می بردم به ستارگان عشق می باختم و ماه تابان راز دار شب های تار من بود. اولین کلاس درسش در مدرسه انصاریه بود تا آخر دبستان توی همان مدرسه درس خواند مدرسه ای در نزدیکی محله عود لاجان تهران با کوچه های تنگ و باریک مشهور به آشتی کنان کوچه های آن قدر تنگ بود که رهگذرها هنگام عبورشان مجبوذ ودند شانه به شانه هم براه بروند با رو در روی هم از کوچه عبور کنند توی این کوچه کسانی با هم قهر بودند جبرا میان شان آشتی برقرار می شد. برای پدرش با پولی که از جوراب بافی در می آورد سخت بود که بتواند مخارج خانواده هشت نفرشان را تامین کند. تازه مادر بزرگ و خاله مصطفی هم با آن ها زندگی می کردند و سرپرستی آن ها هم با او بود پدر سواد قرآنی داشت و خواندن و نوشتن را در مکتب یاد گرفته بود اما چون هیچ وقت نشده بود که بیشتر درس بخواند همیشه اؤزو داشت که بچه هایش درس خوان بشوند و یک روزی دانشگاه بروند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل اول ..( قسمت اول )🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 : فصل اول ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین یکی از دبیرستان های نزدیک میدان توپخانه بود تا سال چهارم می رفت آن جا روزها درس می خواند بقیه ساعت ها را هم توی مغازه پدرش ور دست او می ایستاد درسش خیلی خوب بود برای همین هم خیلی وقت ها برای بچه های محل می شد معلم سرخانه آقای معلم نوجوان ، شب ها بچه ها را کنار میدان سر پولک پشت مسجد جمع می کرد ، به آن ها ریاضی درس می داد زیر تیر چراغ برق با تدریس کردن قسمتی از خرج روزانه اش را هم در می آورد در ریاضیات و به خصوص هندسه. آن قدر توانا بود که حریفی نداشت برای حل بعضی از مسئله های مشکل، ساعت ها و بعضا روزها و ماه ها فکر می کرد خیلی وقت ها در خیابان راه می رفت یا شب ها در رختخواب با صورت مسئله های سخت ریاضی دست و پنجه نرم می کرد. در فضای آن روز چاله میدان گذر سید اسماعیل و چهار راه سیروس، که حفظ سلامت اخلاقی برای بزرگ تر ها هم کار سختی بود مصطفی حتی اگر می خواست به کسی دشنمام بدهد بدترین دشنمامی اش پدر صلواتی بود او از همان دوران نوجوانی احساسات عجیب و غریبی داشت شب سردی بود فقیری کنار یک کپه برف خودش را از زور سرما مچاله کرده بود نزدیکش شدم و با او حرف زدم فقیر جایی برای خواب نداشت هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم او را به خانه ببرم یا جای گرمی برای او تهیه کنم تصمیم گرفتم تمام شب را در حیاط خانه بمانم از سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم تا خود صبح لرزیدم و بعدش سخت مریض شدم و چه مریضی لذت بخشی بود. مصطفی تا سال چهارم متوسطه را در دبیرستان دارالفنون درس خواند دارالفنون با آن حیاط دل بازش و کلاس هایی که دور تا دور حیاط بزرگ و پر درخت آن را پر کرده بودند معلم جبر و مثلثات مصطفی در دارالفنون آقای آذر نوش با خودش فکر کرده بود که حیف است در آن جا بماند بنابراین یک روز مصطفی را صدا زد و به او گفت به دبیرستان البرز برود و با دکتر مجتهدی که مدیر آنجاست صحبت کند البرز بهترین دبیرستان تهران بود ولی سالی هفت صد هشتصد تومان شهریه می گرفتند اولین برخوردش با دکتر مجتهدی، توی همان امتحان ورودی دبیرستان بود دکتر چند سئوال از او پرسید یک ورقه داد تا مسئله ای را حل کند هنوز همه جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: پسر جان تو قبولی شهریه هم لازم نیست بدهی این طور شدک ه پنجم و ششم متوسطه را توی البرز درس خواند. خط زیبایی داشت و خوب نقاشی می کشید در همان دوران نقاشی زیبایی از حضرت علی علیه السلام کشید معلم نقاشی اش مرحوم ارژنگی از شاگردان کمال الملک بود. به هیکل لاغرش نمی خورد. ولی همیشه روی تشک کشتی بود. از بیکاری خوش اش نمی آمد ایام تعطیل و بعد از ظهرها می رفت مغازه جوراب بافی برای کمک اکثر اوقات یکی از قطعه های چرخ جوراب بافی بازی در می آورد قطعه خیلی زود خخراب می شد و کار می خوابید عباس که برادر بزرگ تر بود به خودش جرائت داد و چرخ را باز کرد قطعه چتری را در آورد و یکی از روی آن ساخت مصطفی هم خوشش آمد و یکی دیگر ساخت افتادند به تولید انبوه و یک کارگاه کوچک درست کردندپس از آن پدرش به جای انبوو لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت. از خانه شان تا دانشگاه راپ یاده می رفت یک ساعت و نیم طول می کشید هوا سرد بود و برف می بارید دست و پایش از سرما کرخت می شد و یخ می زد اما دستش جلوی کشی دراز نمی شد از هیچ کسی پولی قبول نمی کرد روزگار سختی بود اما سخت تر این بود که بخواهد از کشی پولی بگیرد هر چه زندگی بر او سخت تر می گرفت او هم بیش تر مراقبت می کرد این عزت نفس بر تمام زندگی اش سایه انداخت و تمام افکار و اعمال اش را تحت تاثیر قرار داد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل اول ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷
🌹🍃 🌷🕊 : فصل اول ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین جلسات تفسیر قرآن سید محمود طالقانی توی مسجد هدایت برگزار می شد. آن روزها ۱۵ سالش بود مسجد هدایت برای اش شده بود پاتوق هفتگی. غیر از مسجد آقای طالقانی را توی انجمن اسلامی هم می دید جلسات فلسفه و منطق آقای مطهری جلسات آقای وحید خراسانی، آقای فلسفی و آقای اشرافی هم از آن جاهایی بود که هر طوری بود خودش را به سخنرانی شان می رساند چند وقتی پای منبر کمالی سبزواری می نشست دوست اش داشت سبزواری از آن آدم های باصفایی بود که اعتقادات درویشی هم داشت. روزهای نوجوانی و جوانی مصطفی غیر از مذهب، حول سیاست و ورزش هم می گذشت. شب های جمعه که در خانه رادیو نبود، همراه مهدی با دوچرخه تا میدان ارگ رکاب می زدند و خودشان را به سخنرانی مرحوم راشد. سال ۱۳۳۲مصطفی با رتبه ممتاز از دبیرستان البرز فارغ التحصیل شد و در رشته الکترومکانیک دانشکده فنی دانشگاه پذیرفته شد برادر بزرگ اش قبل از او در دانشکده فنی قبول شده بود مصطفی در دانشگاه هم مثل دبیرستان خوب درس می خواند. دکتر امر اللهی رئیس سابق سازمان انرژی اتمی تمام کارنامه ها و جزوه های درسی او را ورق زده بود می گفت: همه نمره های چمران بیست بود وقتی جزوه ها را ورق می زدی فکر می کردی استاد خطاطی آن ها را پاک نویس کرده است. سال دوم یک استاد داشتند که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند سر امتحان کراوات نزد، استاد دو نمره از او کمک رد. شد هیجده بالاترین نمره. در تمام سال هایی که توی دانشگاه تهران برای کارشناسی درس می خواند شاگرد اول بود شاید در آن دوران دانشکده فنی حتی کسی نبود که معدل اش بالای ۱۸ باشد. درس ترمودینامیک شان را یک استاد سخت گیر به نام مهندس مهدی بازرگان درس می داد معروف شده بود که بیست گرفتن از او کار هر کسی نیست ولی مصطفی آخر ترم از امتحان هفده و نیم شد از جزوه چهار. یعنی در مجموع حدود بیست و دو. یک عده ایراد گرفتند که مگر نمره بالای بیست هم داریم؟ جزوه ای که توی آن کلاس نوشته بود را بعدا چاپ کردند در مقدمه اش هم نوشتند: این کتاب در حقیقت، جزوه مصطفی چمران در درس ترمودینامیک است. اواخر دهه ۲۰، ملی شدن صنعت نفت بحث داغ هر مجلس و محفلی بود نمی توانست آرام بنشیند از همان سال ها بودکه وارد فعالیت های سیاسی شد پلاکارد می نوشت و طومار درست می کرد یکی از طومارهای بزرگ را روی دیوار کنار مغازه پدرش آویزان کرده بود روی اش نوشته بود: صنعت نفت در سرتا سر کشور باید ملی شود. مردم هم می آمدند و زیر طومار را امضا می کردند انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران که تاسیس شد جز اولین نفراتی بود که عضوش شد پای ثابت مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق بود چند باری هم تا مرز کشته شدن پیش رفت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل اول ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷
🌹🍃 🌷🕊 : فصل اول ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین بعد از این که از دانشگاه فارغ التحصیل شد یک سال دستیار استاد بود و توی همان دانشکده فنی درس می داد. بعد از ظهرهای سال ۳۶ را هم می رفت توی شرکت یاد کارهای تاسیسات ساختمانی انجام می داد شرکت مال مهندس بازرگان و یازده استاد اخراجی دانشگاه تهران بود. طراحی تهویه مطبوع مجلس سنا و وزارت دارایی، از پروژه هایی بود که همراه با مهندس سحابی انجام شان داد. آن سال ها بر اساس مصبوه مجلس شورای ملی، دانشجویان ممتاز را بورسیه می کردند و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور می فرستادند مصطفی هم با بورس شاگرد اولی دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت در دوره کارشناسی ارشد الکتریسته در دانشگاه تگزاس هم شاگرد اول بود در آمریکا هم خوب درس می خواند و هم خوب سوتی می داد یک بار استاد آمریکایی شان گفته بود که هفته بعد برای بازدید به یک شهر خواهند رفت ولی به خاطر این که مصطفی زبان انگلیسی اش خوب نبود در دانشگاه تهران زبان رسمی فرانسوی بود درست متوجه نشده بود و هفته بعد را با کلاس خالی گذرانده بود. با ابراهیم یزدی و چند نفر دیگر برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را راه انداختند بعد هم انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را راه انداختند بعد هم انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا. در سالگرد شهادت دانشجویان ایرانی در ۱۶ آذر گزارش واقعه آن روز را چاپ و توزیع کرد وقتی فعالیت های سیاسی اش شدت گرفت بورس تحصیلی شاگرد ممتازی اش هم از سوی رژیم شاه قطع شد اما از درس خواندن دست بر نداشت برای دوره دکترا در رشته فیزیک پلاسما و الکترونیک به دانشگاه برکلی در کالفرنیا رفت آن جا هم سه ساله دکترا گرفت. بعد در یک شرکت آمریکایی به نام بل که روی پروژه های علمی مثل طراحی ماهواره فعالیت می کردند استخدام شد. چند بار رفته بودم دنبال نمره ام استاد نمره نمی داد دست آخر گفت شما نمره گرفته ای ولی اگر بروی آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست می دهم نمره را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم. سازمان ساواک چند بار مصطفی را احضار کرده بود. از او خواسته بودند تا نامه بنویسند و مصطفی را به ایران برگرداند. پدر گفته بود: مصطفی عاقل و رشید است. من نمی توانم در زندگی اش دخالت کنم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل اول ..( قسمت چهارم)🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 : فصل اول ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین توی یک گوشه ای ساختمان سازمان ملل محلی را شبیه به یک معبد طراحی کرده اند جایی که نه مسجد است نه کلیسا مصطفی و یازده نفر دیگر طبق یک قرار قبلی در این محل حاضر شدند و به اصطلاح بست نشستند مامورین حافظتی از آن ها خواستند که از عبادت گاه خارج شوند اما جمع متحصن می واستند که دبیر کل سازمان ملل را برای اعتراض به وضعیت رژیم شاه ببینند. خبر تحصن ایرانی ها در محل سازمان ملل، خبرنگارها را به آن جا کشاند پس از مدتی گارد مخصوص آمد تا آن ها را بیرون کند دست و پای هر دوازده نفرشان را گرفتند و کشان کشان با وضع بدی از سازمان ملل بیرون کردند دوربین های خبرنگاران خارجی و تلویزیون های سراسری آمریکا لحظه به لحظه این صحنه را ضبط کردند روی زمین کشیده شدن چمران با سری بی مو روی پله های سازمان ملل صحنه فجیعی را در اخبار کانال های مختلف تلویزیون آمریکا به وجود آورده بود. دور و برش بود از آدم هایی با تفکرهای جور وا جور اما هیچ قت نشد که اصولش را فراموش کند در دوران کندی، پیاده روی های پنجاه مایلی مد شده بود تصمیم گرفتند که چندی از بالتیمور به واشنگتن را پیاده روی کنند پای خیلی هاشان توی راه تاول زد و خون افتاد تمام طول دو شب و دو روز را پیاده روی کرده بودند شب ها هم برای این که دید توی بزرگراه کم بود مجبور بودند از کنار جاده توی سنگ و کلوخ حرکت کنند در جمع کوجکشان مارکسیست های دو آشته هم بودند دوستانی که همیشه با هم بحث می کردند ولی یک هدف داشتند سرنگونی رژیم مستبد شاه. خدایا نمی دانم هدفم از زندگی چیست؟ عالم و مافیها مرا را راضی نمی کنند مردم را می بینم که به هر سو می روند کار می کنند زحمت می کشند تا به نقطه ای برسند که به آن چشم دوخته اند ولی ای خدای بزرگ از چیزهایی که دیگران به دنبال آن می روند بیزارم. اگر چه بیش از دیگران می دوم و کار می کنم اگر چه استراحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار کرده می کنم لی نتیجه آن مرا خشنود نمی کند فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش می گذارم و در کشمکش حیات شرکت می کنم و در این راه انتظار نتیجه ای ندارم خستگی برای من بی معنی شده است بی خوابی عادی و معمول شده است در زیر بار غم و اندوه گویی کوهی استوار شده ام رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هرک جا که برسد می خوابم هر وقت که اقتضا کند بر می خیزم هرچه پیش می آید می خورم چه ساعت های دراز که بر سر تپه های اطراف برکلی بر خاک خفته ام و چه نیمه های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه ها و جاده های متروک قدم زده ام چه وزهای درازی را که با گرسنگی به سر آورده ام درویشم ولگردم در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام چون احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل اول ..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 : فصل اول ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین بعد از شکست اعراب در جنگ ۱۹۶۷ با اسرائیل، سر شکستگی اعراب و بالتبع مسلمانان به حدی رسید که در آمریکا به راحتی به مسلمانان اهانت می شد گاهی اتفاق می افتاد در یک آزمایشگاه که عده زیادی از دانشمندان حضور داشتند ساعت ها بین چمران و آن ها جنگ وج دال سیاسی رخ می داد، چه در مورد فلسطین و چه در مورد ویتنام. امام می گفت: در این شرایط دیگر برایم قابل تحمل نیست که در آزمایشگاه های بزرگ آمریکایی تحقیق کنم و از خانه زندگی امتیازات و امکانات فراوان بهره مند شدم برای همین تصمیم گرفت از آمریکا خارج شود در آمریکا زندگی خوشی داشت از هر نوع امکاناتی برخوردار بود ولی از همه آن ها گذشت و به جنوب لبنان رفت . رفت تا در میان محرومان زندگی کند. می گفت: اگر نمی توانم به این مظلومان کمکی کنم. لا اقل می توانم در میان شان باشم. مثل آنان زندگی کنم و درد و غم آن ها را در قلب خود بپذیرم. در جشن های استقلال مردم الجزایر و توسط آیت الله طالقاانی با جمال عبدالناصر رئیس جهمور مصر آشنا شد بعد از این که تحصیلات اش تمام شد و پس از تظاهرات پانزده خرداد به مصر رفت و سخت ترین دوره های چریکی و پارتیزانی را در آن جا گذراند نبوغ ذاتی او کمک کرد تا بعد از تمام شدن دوره ها، دو سال تمام این دوره ها را به دیگر ایرانی ها آموزش دهد ولی آرمان او در مصر محقق نمی شد چون دولت مصر خواسته های دیگری داشت دولت مصر در قبال کمک های مسلحانه به او و دوستانش از آن ها می خواست که نظرات مصری ها درباره خوزستان و خلیج عربی را از طریق رادیو اعلام کنند این اوضاع بر چمران و یارانش گران تمام شد و کم کم محل آموزش های مسلحانه از مصر به لبنان منتقل شد اواخر سال چهل بود که قرار شد به ایران بر گردد آن روزها دکتر شریعتی تازه به ایران برگشته بود چمران هم تصمیم گرفته بود که بر می گردد. برای همین یک ماشین خرید و با زن و بچه تا پشت مرز عراق آمد. اما به دلیل فعالیت های سیاسی در آمریکا پرونده اش آن قدر سنگین شده بود که اگر به ایران بر می گشت سرش را زیر آب می کردند از ایران بهش خبر دادند که اوضاع خطرناک است نیا او هم به لبنان رفت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل اول ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷
🌹🍃 🌷🕊 : فصل اول ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین در سال ۱۳۴۹ ش امام موسی صدر به تهران آمد او در ملاقات با مهندس بازرگان خبر از تشکیل یک مدرسه صنعتی در شهر صور داد و از مهندس خواست تا یک فرد مجرب را جهت مدیریت مدرسه معرفی کند مهندس بازرگان مصطفی را معرفی کرد و این گونه اولین دیدار این دو نفر را شکل گرفت. اوایل ورودش به لبنان چپی ها کمنویست ها به او می گفتند جاسوس آمریکا جاسوسی که برای ناسا کار می کند راستی لیبرال ها هم به خاطر مبارزه اش با سرمایه داری و توجه اش به محرومان به او لقب کمنویست داده بودند و هر دو برای کشتن اش جایزه گذاشته بود ساواک ایران هم عده ای را فرستاده بود تا ترورش کنند ولی مصطفی یک عده از بچه های یتیم جنبو لبنان را به صورت مجانی در مدرسه شبانه روزی جبل عامل دور خودش جمع کرد و نجاری آهنگری جوشکاری، ماشین تراشی و برق یادشان می داد چند ماه بعد اوضاع به گونه ای شده بود که یک بار گفت شاگردان مدرسه من آن قدر توانا هستند که شرط کردم اگر استاد خارجی پیش این شاگردان امتحان بدهد و موفق شود او را به معلمی مدرسه می پذیرم. در لبنان همه طایفه ها رهبر داشتند جز شیعیان با تلاش زیاد مجلس اعلای شیعیان تاسیس شد و امام موسی صدر به ریاست آن انتخاب شد ولی گروه ها و طایف های دیگر که قبلا از شیعیان به عنوان بازوی اجرایی شان سو استفاده می کردند شروع کردند به ایجاد مزاحمت تا جایی که به مدرسه و مناطق مسکونی شعیان حمله می کردند مصطفی در لبنان، به کمک امام موسی صدر حرکت المحرومین و سپس جناح نظامی آن سازمان امل را که یک پایگاه چریکی مستقل برای تعلیم مبارزان ایرانی در لبنان بود پایه گذاری کرد امل تشکیل است از حروف اول کلمات افواج المقاومه اللبنانیه به جنوب لبنان که آمد کلاس هایی برای درس ایدئولوژیک اسلامی به سبک انجمن های اسلامی دانشجویان راه انداخت از هر روستایی یک یا دو نفر از معلمین مسلمان را انتخاب می کرد که در کل حدود ۱۵۰ نفر می شدند هفته ای یک بار به مدرسه می آمدند و جلسات اسلامی برپا می شد که امام موسی شیخ مهدی شمس الدین، محمد حسین فضل الله و رجال دیگر سخنرانی می کردند. وضعیت شیعیان بسیار ناراحت کننده بود به شیعه حضرت علی می گفتند: طوله یعنی حمال . فراز و نشیب زندگی را شنیده بود ولی تا این حد را تجربه نکرده بودم در عرض سه ماهی که در این حوالی هستم بیش تر از چندین سال پیر شده ام وقتی از آمریکا خارج شدم موی سفید در صورتم نبود ولی اکنون فراوان است وزنم آن قدر کم شده که تمام لباس ها برایم گشاد شده بعضی از شلوارهایم آن قدر تنگ بود که هرگز در آمریکا نپوشیدمولی حتی آن ها الان خیلی گشاد و بزرگ به نظر می رسند با این همه صبر و تحملی که داشته و دارم هیچ بعید نمی دانم که زخم معده گرفته باشم زیرا اغلب اوقات در آتش قهر و عصبانیت می سوزم و خود را می خورم جنگ اعصاب در اینجا امری طبیعی است و کسانی که به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند راستی آدمی از دور خیلی حرف ها می زند و خیلی ادعاها می کند ولی در بوته آزمایش خمیره ها معلوم می گردد به نظر من جنگ با اسرائیل برای اعراب چندان مشکل نیست مشکلات واقعی آنان به مراتب از جنگ اسرائیل مشکل تر است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل اول ..( قسمت هفتم)🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 : فصل اول ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین یادم هست که در الجزایر امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان، درباره اشتراکیت یکی از اصول سوسیالیسم با وزیر فرهنگ الجزایر بحث می کرد که وزیر فرهنگ می گفت در نظر ما اسلام یعنی سوسیالیسم بعد جلسه دیگری بود که با بعضی از بزرگان عرب و آن ها می گفتند که اسلام مساویست با کاپیتالیسم و او می پرسد که چگونه این حرف را می زنید؟ می گفتند برای اینکه قرآن مومنین را به اصحاب یمین نامگذاری کرده است می دانید آیاتی است در قرآن که اصحاب یمین را با احترام ذکر می کند که این ها مومنین هستند این شیخ از عربستان سعودی می گفت ببین قرآن خودش می گوید اصحاب یمین دست راستی ها یعنی ما دست راستی هستیم یعنی ما کاپیتالیست هستیم و چقدر سخت بود برای امام موسی صدر که به او اثبات کند که منظور قرآن از اصحاب یمین کاپیتالیست و آن حرف ها نیست اصلا در آن روزگار هنوز تقسیم بندی چپ و راست بوجود نیامده بود که قرآن بخواهد به آن رجوع بکند که این ها اصحاب یمین هستند یا اصحاب یسار. ۴۵۰ بچه در مدرسه صنعتی جبل عامل به صورت شبانه روزی درس می خواندند بچه های موسسه یا یتیم بودند یا فقیر همه شان مصطفی را دکتر صدا می کردند خیلی صبح ها از خواب که پا می شدند از خاطر دیشب شان با دکتر حرف می زدند بیشترتان می گفتند: دیشب دکتر به ما سر زده و روی مان را کشیده تا سرما نخوریم بین این ۴۵۰ نفر محال بود جمعی را پیدا کنید که دکتر ارتباط روحی خاصی با آن ها نداشته باشه لقب های مختلفی روی بچه ها می گذاشت اگر چند نفر را در کلاس می دید که سر حال نیستند می گفت بعد از نماز کارتان دارم بعد از نماز هم شروع می کردند به کشتی گرفتن بهشان می گفت نمی خواهم شما را ضعیف ببینم نمی توانم شما را ضعیف ببینم یعنی بعد از هر حرفی که بچه ها می زدند دکتر جمله ای می گفت تا انرژی و قدرت بگیرند خیلی هاشن جمعه ها به خاطر دکتر مدرسه می ماندند و به خانه نمی رفتند اگر وسط هفته کسی می گفت دلم برای خانواده ام تنگ شده سوار ماشین فولکس اش می کرد و می برد دم خانه اش هر بار هم می پرسید: چقدر می خواهید بمانید و مادرتان را ببینید. وضع شیعیان بسیار وخیم و ناراحت کننده بود هنگامی که مردم از فئودال بزرگ احمد اسعد پدرکامل اسعد رئیس وقت پارلمان لبنان تقاضای تاسیس مدرسه کردند گفته بود وقتی کامل درس می خواند همه شما را کفایت می کند در آن زمان یک بیمارستان در جنوب وجود نداشت راه آسفالت شده و برق نبود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل اول ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷
🌹🍃 🌷🕊 : فصل دوم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین هیچ وقت موعظه نمی کرد همه بچه ها را در آغوش اش می گرفت به بچه ها می گفت باید صدای خنده و فریادتان را بشنوم صدای شادی تان باید آن قدر بلند باشد که همه بتوانند آن را بشنوند هفته ای یک بار با بچه های مدرسه می رفتند زباله های منطقه را جمع می کردند دکتر می گفت: هم شهر را تمییز می کنیم هم غرور بی جای بچه ها می ریزد. دکتر می گفت بروید با جوانان شیعه که عضو گروه های چپ شده اند صحبت کنید در این راه حتی اگر شما را بگیرند و تکه تکه کنند مهم نیست ولی باید کاری کنیم که همه جوان هایمان را زیر یک پرچم جمع کنیم. پرچم سازمانی که امام موسی صدر تاسیس اش کرده گروه ها طوری رفتار می کردند که انگار شیعه ها هیچ نیستند و این سرزمین مال آن هاست اما دکتر اصرار داشت که بچه ها بفهماند که این سرزمین مال آن هاست توی جنوب هم مراکز و قدرت هایی وجود داشتند که شیعیان جنوب حتی جرات نمی کردند از خیابان رد شوند جوانان شیعه و محروم و مستضعف بودند ولی دولت های سنی عربی مثل قذافی ان ها را به سلاح مجهز کرده بودند همیشه بهترین اکمانات و سلاح ها را داشتند مصطفی اولین کارش این بود که به بچه های جنوب عزت نفس را یاد بدهد با روحیه و نشاط و انرژی ای که مصطفی به بچه ها می داد شیعیان جنوب به خود باوری می رسیدند به درجه ای می رسیدند که بچه های دگیر گروه ها درباره دین و نحوه مبارزه با اعتماد به نفس بحث می کردند. درباره جوانانی که به خاطر فقر سال ها عضو گروه های فاسد چپ بودند می گفت این ها را جذب کنید بیایند وقتی می آمدندنگاه شان می کرد و چشمانش پر از اشک می شد با عشق بهشان می گفت: خوشحالم که به آشیانه خودت آمدی. همه جوانان شیعه را بچه های علی علیه السلام می دید از نظر او باید حق همه شان ادا می شد مصطفی پای صحبت همه شان می نشست گاهی جوانانی بودند که از دید دیگران متحرف بودند و نباید در جلسات شرکت می کردند اما دکتر با آن ها خوب صحبت می کرد و دیگران را هم تشویق می کرد که برخورد خوبی با آن ها داشته باشند همین بود که بعد از مدتی آن جوان به یکی از افراد گروه تبدیل می شد اید اصلی کار این بود که به هر قیمت جوانان را از دام ان گروه ها خارج کنند یک بار یک نفر گفت چرا این قدر برای شان زور می زنید این ها همه شان منحرف اند دکتر هم گفت هنوز ولایت امیر المومنین در دل شان است. ارشادشان کنید بارها شده بود که بچه ها خودشان می آمدند و می گفتند که بچه های فلان گروه روی ما اسلحه کشیدند باید با آنان درگیر شویم دکتر جواب می داد: نه درگیر نشوید آن ها بچه های خودمان در گروه های فاسد چپ هستند فقط باید بتوانیم جذب شان کنیم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل دوم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷
🌹🍃 🌷🕊 : فصل دوم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین کم کم بچه ها یاد می گرفتند بگویند ما این را می خواهیم و آن یکی را نمی خواهیم یکی از دختران مدرسه صنعتی جبل عامل که جرات اظهار نظر را از مصطفی یاد گرفته بود، رفت پیش مدیر و مدرسه و گفت ما معلم قرآن می خواهیم. کلاس نقاشی یا موسیقی نمی خواستند و به این مدیر که از طرف خودش تصمیم گرفته بود که به جای معلم نقاشی معلم رقص بیاورد اعتراض کرد می گفت ما این را نمی خواهیم مدیر هم برگشت گفت: شما دیگر محصل مدرسه ما نیستید و دختر هم شروع کرد به بحث کردن. دیر از جواب دادن فرار می کرد آخر گفت: شما از کی می توانید بگویید باید؟ دختر هم جواب داد من تنها نمی گوییم ما می گوییم آقای مدیر یک خنده تمسخر آمیزی کرد که مثلا شما از کی آدم شده اید؟ دختر دست از پا فشاری بر نداشت رفت سراغ یک روحانی. به روحانی گفت شما عادت کردید بنشینید در خانه، منتظر باشید که خبر بدهند کسی مرده و بروید برایش نماز بخوانید میت به نماز شما نیازی ندارد ما به شما نیاز داریم ببایید قرآن درس بدهید روحانی هم متعجب پرسید مگر چه شده؟ یک هو برای چه؟ گفت برای چی ندارد بچه های ما باید قرآن یاد بگیرند. روحانی هم از اوضاع خطرناک آن روزها برایش گفته بود در آن زمان جرات طلبه ها کم شده بود و خیلی از فعالیت های اجتماعی مربوط به خودشان را دیگر انجام نمی دادند دختر جلوی اش آمده بود که اگر کتک تان زدند اشکال ندارد جهاد فی سبیل الله است. آخرش این شد که همان روحانی را مجاب کرد که برود و توی مدرسه قرآن درس بدهد این کار موجی در منطقه ایجاد کرد اولیای بچه ها می آمدند و به مدیران مدارس فشار می آوردند که باید زنگ قرآن داشته باشند همه این ها کار چمران بود برای این روز برنامه ریزی کرده بود. مصطفی موسس مجموعه های تعبئه بود این گروه نوعی بسیج بود که از شیعیان داوطلب جنگ با اسرائیا یا دشمنان داخلی و فالانژها عضو می گرفت پشتیبانی از این گروه هم با خود دکتر بود. یک بار شیعیان در منطقه بیروت شرقی تحت تاثیر محاصره قرار گرفته بودند و خزب کتائب تمام منطقه شیعی در نبعه را محاصره کرده بودد. مصطفی به فکر ارسال سلاح به مردم این منطقه افتاد و برای این کار ابتکار جالبی زد او تاکسی سلاح ها را به داخل مناطق محاصره شده می فرستاد. زیر تاکسی چند تفنگ ، جعبه فشنگ و مهمات را جاسازی می کرد و برای شان می فرستاد. هر که را دیده ام علی را دوست می دارد و در مقابل عظمت و انسانیت او تعظیم می کند. علی تبلور ارزش های انسان هاست که لا اقل به صورت آرزو عطش درونی و قلبی ما را تسکین می دهد. به کوچک و بزرگ نزدیک بود یعنی به مشکلات همه رسیدگی می کرد مشکلات شخصی و مشکلات عمومی شان را به شکل مستقیم و بی واسطه حل می کرد لحظه ای از عمرش را تلف نمی کرد و هیچ وقت ضایع شده ای نداشت شب زنده دار بود و بسیاری از اوقات وقتی کارش در بیروت تمام می شد ساعت دو یا سه بعد از نیمه شب به صور بر می گشت در حالی که مسیرش پر بود از خطرهای جور واجور او سوژه تیراندازی بسیاری از گروه های داخلی و خارجی بود در لبنان به مصطفی می گفتند: ابوالفقرا یعنی پدر فقیران بعضی وقت ها فاصله مدرسه و منزلش را که بیش تر از یک ساعت و نیم راه بود ا پای پیاده می رفت خدایا تو را شکر می کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنچ گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم خدایا تو را شکر می کنم که مرا با درد آشنا کردی تا درد درمندان را لمس کنم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل دوم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷
🌹🍃 🌷🕊 : فصل دوم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین با همسر اولش در یکی از سخنرانی ها آشنا شده بود اسمش پروانه نبود اما او پروانه صدایش می کرد یک بار مادرش که اصالتا سرخ پوست بود از مصطفی پرسید پروانه یعنی چه؟ برایش معنی کرد و گفت: پروانه خودت هستی و تو را می بینم که در آتش می سوزی پروانه به او گفته بود: با تو می آیم هر جا بروی حتی در آتش. برای همین پروانه ، به همراه چهار فرزندش علی ، رحیم، جمال و روشن به لبنان رفتند. اما شرایط زندگی در لبنان بسیار سخت تر از هر جای دیگری بود یک سال بعد وقتی شرایط طاقت فرسا شده بود گفت: لا اقل بچه هایم را به یک مدرسه خصوصی بفرست و مصطفی گفته بود بچه های من فقط این چهار تا نیستند همه این چهار صد کودک مدرسه بچه های من اند. یا با من بمان و به این زندگی با همه ویژگی های ادامه بده یا برو و پروانه رفت. انگار که مصطفی خانواده را رها کرد تا با خانواده فقرا زندگی کند. خواهر امام موسی صدر می گوید: روزی که دکتر خانوده اش را به فرودگاه می برد من همراهشان بودم مصطفی از تک تک بچه ها پرسیده بود که می خواهند بروند یا بمانند زندگی در شرایط سخت جنوب لبنان آن ها را تحت فشار قرار داده بود همه شان مایل به رفتن بودند. با این وجود همه شان گریه می کردند مصطفی هم در تمام طول مسیر گریه می کرد یعنی در نهایت عشقی که به همسر و فرزندانش داشت آن ها را ترک کرد اما مسئله مبارزه آن قدر برایش مهم بود که راضی به این جدایی شد. من می خواستم عشق زن را با پرستش خدای یگانه مخلوط کنم می خولستم پروانه را بپرستم و این پرست را در فلسفه وحدت جزئی از پرستش خدا بشمارم می خواستم در وجود او محو شوم و حالت فنا را تجربه کنم. می خواستم زندگی زناشویی را به پرستش و فنا و وحدت بیامزم می خواستم خدا را لمس کنم می خواستم جسم و روح را به همراه بیامیزیم می خواستم هستی را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم ... ولی او چنین ظرفیتی نداشت و شاید دیگر کسی پیدا نشود که چنین ظرفیتی داشته باشد درک این واقعیت که یاس فلسفی در من ایجاد کرده احساس تنهایی شدیدی می کنم تنهایی مطلق یک تنهایی که من در یک طرف ایستاده ام و خدا در طرف دیگر و بقیه همه اش سکوت، همه اش مرگ، همه اش نیستی است. ازدواج دوم مصطفی در لبنان به وساطت امام موسی صدر و پادر میانی سید محمد غروی با دختری به نام غاده جابر صورت گرفت. غاده دختر یک خانواده ثروتمند بود پدرش تاجر محصولات عقیقه در آفریقا بود خانواده اش با ماشین های آخرین سیستم رفت آمد می کردند حتی گاهی برای خرید لباس به پاریس می رفتند روزی که مصطفی به خواستگاری او رفت مادر غاده گفت: می دانی این دختر که می خواهی با او ازواج کنی چطور دختری است؟ این دختر صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز نرفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده کرده اند. مصطفی با آرامش پاسخ داد: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم اما قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورد تخت. غاده روحیه لطیفی داشت در روزنامه ها یک ستون می نوشت و با مخاطب قرار دادن ماهی ها دلتنگی هایش را درباره جنگ بیان می کرد با اصرار موسی صدر غاده به موسسه جبل عامل رفت. امام به او پیشنهاد کار آشنایی با یک نفر ایانی داد: ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم. فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد می خواهم شما بیایی آن جا و با چمران آشنا شوی غاده گفت: نه اسم مصطفی جنگ را به یاد غاده می آورد و از جنگ خیلی بدش می آید ولی امام اصرار کد و تا قول رفتن به موسسه را از غاده نگرفت نگذاشت برود هنگام رفتن امام موسی یک تقویم دیواری به او اهدا کرد تقویم دوازده نقاشی برای داوزده ماه سال داشت یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا سیاه داشت ولی وسط سیاهی شمع کوچکی قرار داشت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود زیر نقاشی نوشته بود من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک ظلمت و نور و حق باطل را نشان می دهم کسی که به دنبال نور اسن این نور هر چه قدر کوچک هم باشد در قلب او بزرگ خواهد شد آن شب غاده تحت تاثیر این شعر و نقاشی تا صبح گریه کرد ولی هنوز نمی دانست که مصطفی چمران صاحب آن شعر و نقاشی باشد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل دوم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷
🌹🍃 🌷🕊 : فصل دوم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین مصطفی نخستین هدیه را در راه سفرمان به صور به من داد هنوز ازدواج نکرده بودیم و بی صبرانه می خواستم ببینم که هدیه چیست کاغذ کادو را پیش چشمانش باز کردم یک روسری قرمز با گل های درشت شگفت زده به چهره متبسم او زل زدم گفت: بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. پس از آن کسی مرا بی حجاب ندید من می دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می کنند که شما چرا خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه ولی مصطفی خیلی سعی می کرد خودم متوجه می شدم مرا به بچه ها نزدیک کند نگفت این حجابش درست نیست مثل ما نیست فامیل و اقوام آن چنانی دارد اینها روی من تاثیر گذاشت او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد... همه به غاده ایراد می گرفتند بیش تر از همه مادرش که به هیچ وجه زیر بار انتخاب چنین دامادی نمی رفت تو دیوانه شده ای این مرد بیست سال از تو بزرگ تر است ایرانی است همه اش توجنگ است پول ندارد هم رنگ ما نیست حتی شناسنامه ندارد از وقتی صحبت ازدواج به میان آمده بود غاده آرزو می کرد ای کاش در خانواده ای اعیان به دنیا نیامده بود همه مخالفت می کردند چون ظاهر را می دیدند و مصطفی هم در ظاهر هیچ نداشت. یک شب ناگهان آمدم و در برابر پدرم گفتم: بابا من از بچگی تا حالا که بیست وپنج، شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما خارج شوم و معذرت می خواهم پدر گفت: چی شده گفتم تصمیم گرفته ام با مصطفی ازدواج کنم عقد هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. گفتند داماد باید بیاید کادو بدهد به عروس این رسم ماست داماد باید انشگتر بیاورد من اصلا فکر اینجا را نکرده بودم مصطفی وارد شد و یک کادو آورد رفتم باز کردم دیدم شمع است کادوی عقد شمع آورده بود متن زیبایی هم کنارش بود سریع کادو را قایم کردم همه گفتند چی هست، گفتم نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است کادویی عروس شمع آورده بحث مهریه شد و مادر غاده گفت: خواهرش با مهریه ۱۵هزار دلار به خانه شوهر رفته است مصطفی گفت: « مهریه غاده یک جلد کلام الله مجید و یک لیره لبنانی است کالا که نمی خرم می خواهم زن بگیرم. صیغه عقد خوانده شد مهریه غاده قرآن کریم بود و تعهد از داماد که غاده را در راه تکامل اهل بیت و اسلام هدایت کند. مردم بهت زده شده بود و فامیل از تعجب نمی دانستند چه بگویند. همه پچ پچ می کردند حالا قرار است عروس را کجا ببرد خانه کجا گرفته مصطفی از خودش خانه نداشت بنابراین دو اتاق از مدرسه را خالی کرده بود با چند تا صندوق میوه به جای تخت خانه بخت غاده همین بود و تمام و هیچ کس باورش نمی شد. قانون مصطفی این بود که همه باید از غذای موسسه بخورند و اجازه نمی داد کسی غذا از جای دیگری بیاورد مادر غاده غذا می فرستاد و می گفت: دخترم نمی تواند این غذاها را بخورد اما غاده غذا را نخورده بر می گرداند و از همان غذایی می خورد که همه می خورند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل دوم ..( قسمت چهارم)🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 : فصل دوم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین غاده و مصطفی در ظاهر نامزده کرده بودند ولی به اندازه یک جنگ از هم دور بودند جنگ داخلی به شدت گرفته بود و به خاطر مخالفت خانواده غاده در بیروت ماند و مصطفی در جنوب دلش برای مصطفی تنگ شده بود رفت مجلس شیشعان پیش امام موسی تا بهانه دیدار از جنوب را فراهم کند نامه ای گرفت تا با راننده به جنوب برود در زیر آتش توپ و خمپاره نامه را به دکتر رساند دکتر هم به سرعت جواب نامه را نوشت تا غاده بر گرداند اما غاده مخالفت کرد و گفت که به خاطر او آمده و بدون او نخواهد رفت اصرار مصطفی و سر پیچی غاده اولین فریاد دکتر در پی داشت برو توی ماشین این جا جنگ است با کسی هم شوخی ندارند غاده جا خورد هم از داد مصطفی ترسیده بود و هم دلخور شده بود ولی اطاعت کرد داخل ماشین که نشست آرام شروع کرد به گریستن چند لحظه بعد مصطفی آمد و به راننده گفت: شما برو من خودم او را می رسانم. غاده تمام راه را تا بیروت گریه می کرد و زیر لب غر می زد فکر می کردم احساس داری تصورش را هم نمی کردم این طور با من برخورد کنی ولی مصطفی تا موقع پیاده شدن غاده چیزی نگفت غاده که پیاده شد مصطفی دست را گرفت آرام از غاده عذر خواهی کرد و گفت: من نمی خواهم بی اجازه پدر و مادر بیایی و جنوب بمانی اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرغاده داد کشید. ازدواج غاده فشار زیادی به خانواده او وارد کرد به نحوی که حال مادرش آن قدر بد شد که کارش به بیمارستان کشید در تمام مدتی که مادر در بیمارستان بستری بود مصطفی به ملاقاتش می آمد دست مادر را می بوسید و اشک می ریخت روزهای اول مادر غاده از ناراحتی چیزی نمی گفت: اما از این همه محبت شرمنده شد چند روز بعد که مادر را به خانه برگرداندند جلوی چشم همه مصطفی دست غاده را گرفت و بوسید مادر گفت: چرا این کار را می کنی؟ مصطفی گفت: دستی که روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر نداره من از غاده ممنونم که با این محبت و عشق به مادرش خدمت می کند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل دوم ..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 : فصل دوم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین اولی عید بعد از ازدواج بود لبنانی ها رسم دارند که دور هم جمع شوند اما مصطفی ماند توی موسسه ولی غاده با به خانه پدرش فرستاد وقتی غاده برگشت از او پرسید دوست دارم بدانم چرا به خانه پدرم نیامدی؟ مصطفی گفت: الان عید است خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هایشان این ها که رفته اند وقتی برگردند برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف م کنند که چنین و چنان شد من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم سرگرم شان کنم که این ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند غاده با دلخوری پرسید خوب چرا غذایی که مادرم را فرستادن را نخوردی به جایش فقط نان پنیر؟ مصطفی با لبخند گفت: چون غذای مدرسه نبود غاده گفت: تو که دیر امدی بچه ها نمی دیدند چی خوردی با این حرف غاده مصطفی بغض کرد در جالی که چشم هایش پر از اشک بود گفت بچه ها نمی دیدند خدا که می دید. غاده خیلی دوست داشت به مصطفی اقتدا کند ولی مصطفی دوست داشت تنها نماز بخواند بنابراین به غاده می گفت: نمازت خراب می شود ولی باز هم غاده بعضی از نمازهای واجب را به مصطفی افتدا می کرد می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود صورتش را به خاک می مالد گریه می کند چقدر این سجده ها طول می کشید وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد غاده طاقت نمی آورد و می گفت: بس است دیگه استراحت کن خسته شدی ولی مصطفی جواب می داد تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگی اش بگذرد اگر نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم. گاهی اوقات برای پیاده روی شبانه تنها می رفت لب دریا موقع برگشت یک زنبیل را از سنگ های ریز و درشت پر می کرد و با خودش می آورد دنبال سنگ هایی بود که رنگ شان با هم فرق می کرد با همان سنگ ها یک آب نمای زیبا درست کرده بود آب از نزدیک در خانه به یک بلندی می آمد بعد روی آن سنگ ها که خودش جمع کرده بود می ریخت و صدای آبشار می داد آخرش همه آب ها می ریختند توی حوض و از آن جا هم می رفتند سمت باغچه مصطفی نماز شب اش را کنار همان آبشار می خواند. به درخواست امام موسی صدر قرار شده بود هفتاد و پنج هزار بعلبکی برای تظاهرات علیه کارشکنی دولت مسیحی لبنان به صور بیایند. مزدوران دولتی برای آن که مردم به تجمع نرسند همه راه ها جاده ها را از میخ های درشت پر کردند دکتر از همان مدرسه جبل عامل تعدادی تراکتور کشاورزی آورد و شاخه های بزرگ درختان سرو را در دو طرف تراکتور بست تا مثل جارو روی زمین را پاک کند بعد تراکتورها را فرستاد تا راه های منتهی به صور را تمیز کنند و مردم بتوانند به شهر بیایند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_شهید_چمران 🌹🍃 🌷🕊#زندگی_نامه_و_خاطرات : #شهید_دکتر_مصطفی_چمران فصل دوم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷
🌹🍃 🌷🕊 : فصل دوم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین انقلاب که شدت گرفت دکتر تصمیم گرفت تا پانصد رزمنده از سازمان امل را تجهیز کند و خود را به وسط معرکه نبرد در ایران برساند دولت سوریه هم دادن امکانات و هواپیما برای انتقال رزمندگان را تقبل کرده بود تا در هر جا که سازمان امل بخواهد رزمندگانش را پیاده کند اما به خواست خدا درگیرهای مسلحانه زیاد طول نکشید و انقلاب اسلامی ایرن با کم ترین خونریزی به پیروزی رسید این طور شد که مصطفی همراه با شماری از جنگاوران امل به ایران برگشت نخسین کلام اش در زمان ورود به وطن این بود چه قدر دلم می خواهد به مادر بگویم یک لحظه خدا را فراموش نکردم آخر بیست و دو سال پیش همان وقت که از ایران به آمریکا می رفت مادرش گفته بود من از تو هیچ انتظاری ندارد الا این که خدا را فراموش نکنی. با حرکت ضد انقلاب به سمت پاوه جنگ وراد مزحله جدیدی شد نیروهای اندک انقلاب به جز پاسگاه ژاندارمری در غرب پاوه زیر نظر شعبانی و خانه پاسداران در وسط شهر که مصطفی خودش در آن جا مستقر بود در هیچ نقطه دیگری حضور نداشتند با غروب خورشید دشمنان از همه طرف پاسگاه را محاصره کردند و حدود چهار صبح آن چنان قتل و غارتی شهر را فرا گرفت که انگار شهر در باتلاقی فرو رفته است و هیچ نیرویی قادر نیست که مهاجمین را از قتل و غارت خانه ها باز دارد چند ماشین با بلند گو در وسط شهر اعلام می کردند هرکس وفاداری خود را به حزب دموکرات اعلام کند در امن و امان است ما فقط آمده ایم که پاسداران و دکتر جمران را سر ببریم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---