🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هفتم ..( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#محبت
همسر شهید رفت سری به پدر و مادرش زد و بعد آمد خانه. کمی از او دلگیر بودم. گفتم: چرا اینقدر دیربه دیر ميآی؟ نميگی من اینجا تنهام؟ علی مثل همیشه با لبخند جواب داد و گفت: ای بابا خانوم، من که خوب مي یام خونه. بچه هایی هستند تو قرارگاه که یک ماه یک ماه هم به خانوادشون سر نميزنند. جنگه دیگه. خودم رو مشغول پخت و پز کردم. خواستم به او بفهمانم که قانع نشدم. آمد جلوی من ایستاد و گفت:»راستی شنیدم شما خیاطی رو خیلی خوب بلدی. این رو برام وصله ميکنی؟ شلوارش بود. گفتم: شما شلوار نو که داری. این رو برای چی ميخواید وصله کنم؟ علی هم گفت: نه همین رو ميخوام. هنوز میشه پوشیدش، فقط یه کمی سر زانوش رفته. من که هنوز عصبانی بودم گفتم: نه من وصله بلد نیستم بزنم. علی هم برای آنکه حرص من رو در بیاره به شوخی گفت: باشه من هم ميبرم ميدم خیاطی های صلواتی تو قرارگاه. هم کارشون رو بلدند، هم اینکه اینقدر سؤال و جواب نميکنن. دوباره من گفتم: شما وقتی شلوار داری، چرا باید شلوار وصله دار بپوشی؟ علی گفت: چه اشکالی داره؟ بالاخره اینها هم باید استفاده بشه دیگه. حالا بیا بشین، اون غذا رو ول کن. ميخوام یه قصه برات بگم. بعد ادامه داد و گفت: قدیمها، یک خانومی بود خیلی مؤمن، بچه اش از دست رفت. وقتی شوهرش آمد خانه، غذا برای شوهرش برد و توی صورت شوهرش خندید. اصلا انگارنه انگار که اتفاقی افتاده! بعد که خستگی شوهرش در رفت، یواش یواش به شوهرش گفت که بچه امانت خدا بوده که برگشته پیش صاحبش .... منظورش را فهمیدم. ميخواست بگوید که باید صبور باشم. حالا آرام شده بودم. بعد گفت: هر وقت دلت گرفت برو پیش ننه؛ هم خالته، هم مادر منه. اینطوری تنهايي اذیتت نميکنه. علی هیچ وقت از مسئولیتش در جبهه حرفی نزد. خودش را یک بسیجی حساب ميکرد. من هم فکر ميکردم واقعًا یک بسیجی ساده است. کمکم ميدیدم که مسئولان سپاه به اتفاق همسرم به منزل ميآمدند! از روی مشغله ي کاری که علی داشت، کمکم فهمیدم فرمانده است، اما مسئولیتش را نميدانستم. رابطهي علی با من بسیار خوب بود. همیشه با احترام زیاد با من برخورد ميکرد؛ به خصوص در حضور فرزندان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نزد. همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا زد. یادم نميآید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد. اگر اشتباهی از من یا خانوادهاش ميدید جلوی جمع خانوادگی مطرح نميکرد. همیشه در جای خلوت نصیحت ميکرد
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#بیت_المال
فراموشم نميشود. به همراه حاجی به طرف منزلشان رفتیم. باران آمده و ِ زمین گل شده بود. حاجی با اینکه مسئول بود و ميتوانست بگوید کوچه را آسفالت کنند اما از موقعیتش سوءاستفاده نميکرد. نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش ِ گرفته بود و در آن زمین گلی به سختی حمل ميکرد تا ببرد پر کند. وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟ حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: اگه گاز نباشه، مسئله اي نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نميخوریم. اما با ماشین بیت المال نميخوام گاز خونمون تأمین بشه. پدر حاجی گفت: حالا یک بار که اشکال نداره. حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: نميشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده ي شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نميشه .پدر حاجی که انگار کمی ناراحت شده بود گفت: خب نميخواد. نميریم. شما برید خونه. من ميرم و بر ميگردم. حاجی هم لبخندی زد و گفت: حالا شد. اینطوری وجدان همه ي ما آسوده تره. بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد. یک روز صبح طبق معمول عازم منطقه ي جنگی بود. پرسیدم: »شب برای شام هستی؟ گفت: با خداست اگر کاری نداشتم، حتمًا ميآیم. برای اولین بار گفتم: آمدی نان هم بگیر. لبخندی زد و گفت: اگر یادم ماند، چشم. تا ساعت دوازده شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با سه تا نان سرد! گفتم: اینها را از کجا گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نانها را از سپاه آوردهام، یادت باشه به جای آنها نان ببرم. به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نميشه. گفت: موضوع این نیست. موضوع بیت المال مسلمین است که باید رعایت کنیم.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#شهرداری
رفتيم سپاه. شلوغ و به هم ریخته بود. تعدادی از مأموران شهرداری با چند تا از بچه های سپاه، دم در جمع شده بودند و در حال بحث بودند. حاجی از ماشین پیاده شد و پرسید: چه خبره؟ چی شده؟ مأمور ارشد شهرداری جلو آمد و گفت: این دیوار سپاه مشکل داره. باید بره عقب. کار ما رو خراب کرده. بلدوزر، بیل مکانیکی، کارگر، همه چیز آماده بود تا دیوار را خراب کنند. اما بچه های سپاه جلویشان را گرفته بودند و با هم درگیر شده بودند. حاجی ً گفت: ببین آقا الان جنگه. برای ما یک متر فضا هم یک متره. فعال به این دیوار کاری نداشته باش. یک مدت از خیرش بگذر. اون بنده ي خدا هم گفت: ما هم مأموریم و معذور. باید کارمون رو بکنیم. شرمنده. حاجی اصرار ميکرد که الان زمان جنگه، شرایط خاصه، لطف کن به ً رئیستون بگو فعال از خیر دیوار بگذره، اما انگارنه انگار. مرغ یک پا داشت! جاجی جدی تر شد و گفت: باشه. مثل اینکه حرف زدن فایدهاي نداره. اگه ميتونی دیوار و بنداز او هم نامردی نکرد و گفت بیل مکانیکی را به دیوار بزنند. حاج علی عصبانی شد و گفت: شما انگار متوجه نیستید ما الان به نیرو و فضا احتیاج داریم. ما داریم مي ً جنگیم. اصلا ميدونی چیه؟ ما در مجنون احتیاج به لوازم مهندسی داریم. بعد هم داد زد: بچه ها همه رو بار بزنید ميبریم جزیره. بچه ها هم از خدا خواسته، بلافاصله وسایل را بار زدند و به جزیره بردند. مدتی از بازگشت ما به قرارگاه نگذشته بود که شهردار تماس گرفت. با صدای بلند با حاجی صحبت کرد. ميگفت: این چه کاری بود شما کردید آقای هاشمی؟ ما که از شما انتظار این کارها رو نداریم. حاجی هم گفت: ما هم انتظار نداریم در این شرایط به جای حمایت رودرروی ما باشید. اول دیوار صدام رو با لودرهای شما خراب ميکنیم، بعد ميآییم دیوار سپاه رو خراب ميکنیم. شهردار هم حرفی نزد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. حاجی هیچ وقت نميگذاشت کینه و سوء تفاهمی بماند، چه بین نیروها و چه غیر از آنها. چند روز بعد حاج علی به شهردار زنگ زد و پرسید: جاده ي کمربندی رو ميزنید؟ شهردار هم که دل خوشی از حاجی نداشت و هنوز ناراحت بود جواب سربالا ميداد. حاجی خیلی محترمانه گفت: جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات ميفرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کار رو شروع کنیم. حاجی چند نفر از نیروها رو صدا کرد و گفت: با بیل مکانیکی و بلدوزر و بقیهي ماشین آلات سر جاده بروید و به مأمورهای شهرداری کمک کنید. یکی از بچه ها با ناراحتی گفت: به ما چه ربطی داره این کار شهرداریه. مگه ما شهرداریم؟ حاجی هم با لبخند گفت: نه تنها شهرداریم، بلکه باید به مردم هم خدمت کنیم. برای خودمون هم بهتر ميشه. وقتی ميخوایم مهمات بیاریم دیگه از وسط شهر رد نميشیم، از کمربندی کار راحتتر ميشه. بچه ها هم قبول کردند و رفتند تا به شهرداری کمک کنند.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#زینب
علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان. علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدتها! پشت در اتاق عمل دائم قدم ميزد و با تسبیح ذکر ميگفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش. دختره. علی اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدالله گفت. بعد رو کرد به من گفت: اسمش را ميگذارم زینب. اگر خدا یک پسر هم به من داد، اسمش را ميگذارم محمدحسین. چطوره؟ من هم با خوشحالی حرفش را تأیید کردم. بعد علی گفت: خواهر، مراقب مادر و زینبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه ي چیزها. وقت کمه. از بیمارستان که بیرون رفت، سریع رفت ثبت احوال تا شناسنامه ي زینب کوچولو رو بگیره. علی ميگفت: کارت بسیجی هم براش گرفتم و ضمیمه ي شناسنامه کردم! ميخوام دخترم از لحظه ي اول زندگی اش بسیجی باشه وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ي ما. کلی تعجب کردیم کم ميشد علی به خانه بیاید، چه برسد به اینکه بخواهد مهمانی هم بدهد! مهمانها آمدند. وقتی موقع شام شد، دیدم علی داخل یک ظرف کوچک مقداری اُملت درست کرده و سر سفره آورد. مونده بودم چی بگم. فکر کردم شاید حساب این همه مهمان را نکرده. صدایم درآمد و گفتم: این چیه علی!؟ این یه ذره اُ ً ملت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور ميدی دیگه!؟ علی هم با لبخند همیشگی اش گفت: آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همه ميرسه.بعد بلند گفت: خب هیچ کس دست به ظرف ها نزنه، بدید خودم ميکشم. بعد دو تا قاشق اُملت توی هر بشقاب ریخت و اون رو پخش کرد تا زیاد به نظر بیاد و به همه برسه! همه شروع کردند به خوردن و حرفی نزدند. تو چهره ي علی که نگاه کردم ُ احساس شرمندگی تو صورتش دیدم. ولی خب، با آنچه بود پذیرایی کرد. بسیار ساده و بی غل و غش. من ميدانستم که علی آن موقع از فرماندهان بزرگ سپاه است. برای من جالب و عجیب بود که یک فرمانده بزرگ، وضعیت زندگی اش اینقدر ساده و بی آلایش است.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊ب
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#تواضع
من به عنوان فرمانده کل سپاه در آن زمان چطور ميتوانم از حماسه ي علی بگویم؟ سلاح علی گریه بود و طبعًا حماسهاش هم استثنایی. هر چه فکر ميکنم نميدانم؟ چطور ميتوانم شرحی بر حماسه های علی هاشمی داشته باشم؟ علی در هور لحظه اي آسایش نداشت. با آن همه تجربه و سابقه ي طولانی که در رزم داشت و با همهي شأن و منزلتش متواضع و فروتن بود. به ندرت کسی ميتوانست بدون اینکه صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد علی در چه سطحی از تجارب نظامی و رزمی است. اهل اینکه خودش را مطرح کند نبود و این از صفات با ارزشی بود که همه به خاطر آن دوستش داشتند. علی به هیچ مسئولیتی دلخوش نکرد. مسئولیت برایش در حکم امتحانی بود که باید از آن سربلند و سرافراز بیرون ميآمد. سعی ميکرد به هر شکل رضای خدای متعال را در عمل به تکلیف به دست آورد. عمل به تکلیف و احساس تعهد همین باعث شده بود که علی، حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذارد. چون پای جنگ و شهادت در میان بود. اگر در جلسه های قرارگاه پای حرفهایی برای ماندن یا رفتن پیش ميآمد، جواب علی از پیش معلوم بود. علی ميگفت: به نیروهایم در شب عملیات ميگویم: برادران من باور کنیم که دنیا قرارگاه نیست، معبری است که آدمی از آن عبور ميکند تا به مقصد اصلی برسد. هر کس که با اندیشه ي مرگ زندگی کند، همیشه در نگاهش تصویری روشن و زیبا از مرگ و آخرت ترسیم کرده است. به خصوص آنکه ُ َرزقون در زمره ي اولیاءالله ِ اند و علی میان مردم و همراه آنها برای پیشبرد جنگ کار کرد و انتظاری از کسی نداشت. در احترام به نیروهایش خصوصًا مردم عرب زبان منطقه، دقت خاصی داشت. ندیدم و نشنیدم یک نفر از دستش ناراحت باشد. رفتارش شوق خاصی در نیروها ایجاد ميکرد و باعث ميشد با جان و دل تلاش کنند. روحیه اش طوری بود که هر فردی در اولین برخورد شیفته اش ميشد. او حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نميکرد. یک شب در قرارگاه نصرت بودم. خواستم به اهواز برگردم، علی گفت: دوست دارم امشب منزل ما بیاييد. همراه او به محلهي حصیرآباد اهواز رفتم و شب را در منزل علی به صبح رساندم. خبری از تجمل نبود. کسی باور نميکرد این خانه، خانهي یک سپهبد بزرگ جنگ باشد. حاج علی همیشه در لحظات سخت جنگ خونسرد بود. با درایت تصمیم ميگرفت. کارش را دقیق انجام مي ً داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. اصال وقتی جایی مي ً رفتیم مثال وقتی قرارگاه مشترک ميرفتیم و ميگفتند با هم چند نفری بیايي ً د داخل، اصلا متوجه نميشدند که علی هاشمی کدام یکی از ماست. فقط عدهاي را با لباس بسیجی ميدیدند. پشت سر ما، داخل ميآمد و بدون اینکه خودش را معرفی کند مينشست. دیگران نگاه ميکردند و بعد ميگفتند: علی هاشمی کیه؟ وقتی حاج علی هاشمی را معرفی ميکردیم، تعجب ميکردند. چون فکر ميکردند علی هاشمی یک شخصی است که سر و وضع آنچنانی دارد یا محافظ دارد و... درحالیکه اینطور نبود. وقتی کامیون پر از کیسه ي گوني برای ساخت سنگر از راه ميرسید، اول خودش آستینها را بالا ميزد. نیمی از کیسه ها را که خالی ميکرد، بچه های بسیجی تازه متوجه ميشدند که وقتی ميدیدند فرمانده شان اینگونه کار ميکند، ميآمدند و همه ي کیسه ها را خالی ميکردند. قرار بود جاده ي خندق را برای عراقیها ناامن کنیم. به علی آقا گفتم: دو ِ حفاری ميخوام و چند روز وقت. با لبخند گفت: بنده ي خدا، در چند دستگاه ساعت یک لشکر جابه جا ميکنیم، حالا تو چند روز وقت ميخواهی؟گفتم: تا دستگاهها از اهواز برسد دو روز طول ميکشد، بعد هم باید جاده را حفاری کنیم و مواد منفجره را کار بگذاریم. بعد از حرفهایم علی آقا از من جدا شد و از سنگر بیرون زد. فردا صبح دستگاه حفاری در قرارگاه بود! اول فکر کردم خواب ميبینم، چشمهایم را مالیدم، بعد خودش را کنار دستگاهها دیدم که لبخند بر لب داشت. همه چیز را فهمیدم! چهار نفر را هم در اختیارم گذاشت. یکی از آنها پرسید: چه موقع شروع کنیم؟ گفتم: حاج علی هاشمی باید بگوید. گفت: راستی این حاج علی کیه؟ با تعجب گفتم: چه کسی شما را تا اینجا آورد؟ گفت: یک جوان با یک وانت خاکی ِ رنگ، مثل خود ما بسیجی بود. انگار حکم مأموریت هم داشت؛ چون هر پاسگاه و هر دژبانی که او را ميدید، بفرما ميداد. ما هم راحت اومدیم تا اینجا. گفتم: اون بسیجی که ميگی، اون آقا نیست؟ بعد حاج علی را نشان شان دادم. گفتند: آره خودشه. گفتم: حاج علی هاشمی همینه!! آنجا فهمیدم که حاج علی آنها را مثل یک راننده آورده بود قرارگاه
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#ترور_صدام
بنده و امثال من که دوران دفاع مقدس را در خدمت علی هاشمی بودیم، یقین داریم که حاج علی از بزرگترین و بی نظیرترین فرماندهان نخبه ي ما بود. برای این حرف هم صدها دلیل داریم. یکی از آنها را من به چشم خود دیدم. یادم هست که در سالهای میانی جنگ، یکی از فرماندهان بزرگ ارتش عراق به اسارت درآمد. حاج علی من را صدا کرد و چون عرب بودم و جزو مسئوليتم بود گفت: باید این فرمانده را تخلیه اطلاعاتی کنی. صدام اینگونه تبلیغ ميکرد که ما با اسیران جنگی رفتار بدی داریم. برای همین این فرمانده عراقی خیلی ترسیده بود. من وقتی وارد محل نگهداري اسير شدم، با روی خوش سالم کردم. بعد هم چای و سیگار برای فرمانده عراقی آوردم. چای و سیگار برای آنها از غذا مهمتر بود. لذا خیلی از من تشکر کرد. مدتها در زندان با او رفت و آمد داشتم. او هر چه ميدانست بیان کرد. تا اینکه علی هاشمی به من گفت: تو باید با این فرمانده عراقی طوری رفیق شوی ً که فکر کند نفوذی هستی! مثال پیامهایش را به خانوادهاش برسان وتعجب کردم. اما دستور او را اجرا نمودم. او آنقدر به من اعتماد کرد که يك روز گفت: دخترم برای تو، من هر چه بخواهی به تو ميدهم. این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز علی هاشمی گفت: این فرمانده عراقی یک خودروی دولتی در خانه دارد که بدون بازرسی ميتواند وارد کاخ صدام شود. اين خودرو پالك ويژه دارد. یعنی صدام آنقدر به او اعتماد داشته. تو باید بتوانی نامهاي از او بگیری که این خودرو را تحویل دهد! بگو دوستان من جهت زيارت در عراق به اين خودرو احتياج دارند. تازه فهمیدم که چرا اینقدر برای این فرمانده وقت گذاشته! من همان روز توانستم نامه را بگیرم. بعد تحویل حاج علی دادم. حاجی هم نامه را به یک گروه از مجاهدین عراقی تحویل داد. نميدانستم چه هدفی را دنبال ميکند. اما مدتي بعد اعالم شد که در کاخ صدام درگیری شدیدی رخ داده و یکی از پسران صدام به شدت مجروح شده و چندین فرمانده و محافظ کشته شدهاند! تازه من فهمیدم که همهي ماجرای تخلیه ي اطلاعاتی آن فرمانده و... بهانه اي بود برای ورود به کاخ صدام و ترور او، اما این حمله ناموفق ماند. علی بعدها نیز از این قبیل کارها انجام ميداد. من اعتقاد دارم که او از بنیانگذاران بیداری اسلامی در کشورهای منطقه بود. او آينده را به خوبي پيش بيني ميكرد. ميگفت دیر یا زود خود آمریکا وارد این جنگ خواهد شد! برای همین یگان دریايي سپاه وقتی که راهاندازی شد، از روش حاج علی در آموزش و کار در هور الگو گرفت.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊ب
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#آخرین_دیدار
و خانواده سه روزی بود که منتظر حاج علی بودیم. به خواهرش قول داده بود که شام مهمانش باشد. اولین بار بود که بدقولی ميکرد. خواهرش ام جوادغذاهایی را که پخته بود با خودش آورد خانه ي مادر تا همه دوباره دور هم جمع بشیم. علی وقتی آمد بعد از احوالپرسی، رفت آشپزخانه و ناخنکی به مرغها زد. اما مثل همیشه توی تله افتاد! چون همون موقع خواهر آمد داخل آشپزخانه. اما این بار خواهرش یک تکه نان برداشت و مرغ داخلش گذاشت و لقمه کرد داد دست علی. آن شب، شب آخری بود که علی را ميدیدیم اما هیچ کس خبر نداشت. بعد آمد پیش بچه ها. چهار دست و پا شده بود! صدای بره در ميآورد! به بچه هایش کولی ميداد. بچه ها هم خیلی خوشحال بودند و بلندبلند ميخندیدند. خواهرش دم آشپزخانه نشسته بود و انگار از چیزی ناراحت بود. حاجی رفت سمتش و علت را پرسید. ام سجاد خواهر ديگرش گفت: حاجی، شنیدم عراق ميخواد جزیره رو بگیره حاجی با شنیدن این حرف سعی کرد خنده از روی لبش نرود. خیلی مطمئن به خودش اشاره کرد و گفت: مگه از روی جنازه ي ابوحسین رد بشن. کی جزیره رو ميده بهشون؟ بعد برای اینکه بحث را عوض کند گفت: بسه دیگه، این حرفها چیه؟ مردیم از گرسنگی. سفره که پهن شد ننه نميآمد جلو، ميگفت سیرم، اما با اصرار علی آمد و کنار علی نشست. گاهی پدر علی با او شوخی ميکرد. یادم هست که گفت: علی، عراق فاو رو گرفت، جزیره رو هم از شما ميگیره. علی با اینکه با پدرش مثل دو تا دوست بودند و خیلی با هم شوخی داشتند، از این شوخی پدرش ناراحت شد و گفت: بابا جان، عراق زمانی جزایر مجنون رو از ما ميگیره که از روی جنازهي من رد بشه. مطمئن باش که آن روز من زنده نیستم«. آن شب حال و هواي عجيبي بين اعضاي خانواده بود. همه در ذهن خودشان سؤالهائي داشتند؟! اما هیچ کس به روی خودش نميآورد! پشت خندههای ظاهریمان دلهره و نگرانی بیداد ميکرد. ننه طاقت نیاورد و گفت: من باهات ميیام ننه. حاجی گفت: نه واسهي چی میيای؟ بچه ها صبح ميرند مدرسه. علی آن شب نگذاشت هیچ کس او را همراهی کند! به خانه که رسیدند علی تلفن زد و به ننه گفت: ننه، پسفردا ظهر ميیام اونجا. قلیهماهی درست کن. ننه این را که شنید انگار حالش بهتر شد. حاج علي عاشق بچه ها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه حضور داشت ولی سعی ميکرد در همان مدت کم هم به آنها ابراز محبت کند. بعضی مواقع ميشد با خستگی زیاد به خانه ميآمد. محمدحسین و زینب از پدرشان انتظار داشتند که با آنها بازی کند. حاجی هم دریغ نميکرد. زمانی که حاج علی از منطقه برميگشت، محمدحسین زودتر در را برای پدر باز ميکرد. زینب از این بابت ناراحت ميشد. یادم هست که حاجی دوباره بیرون ميرفت و دوباره در ميزد تا زینب برود و در را باز کند. زینب کمکم داشت بزرگ ميشد. به من گفته بود که برای زینب یک روسری تهیه کنم. سر سفره زینب دائم ميآمد و روی کول حاج علی سوار ميشد. بعد بشقاب غذایش را ميگذاشت روی سر علی و با هر قاشقی که برميداشت تا بخورد، همه ي دانه های برنج را ميریخت روی سر و کلهي حاج علی. زینب از اینکه این کار را ميکرد، خیلی خوشحال بود. گاهی خواهر حاج علی از این کار زینب عصبانی ميشد، اما حاج علی ميگفت: کاری باهاش نداشته باش، زینب آزاده، بگذار هر کاری ميخواد بکنه. در خانه خم ميشد و بچه ها پشتش سوار ميشدند و با آنها بازی ميکرد. شیرینی آن خاطرات اندک، هنوز در ذهن بچه هاستصبح زود یک لباس نو پوشید و ریشه ایش را کوتاه کرد! انگار به مهمانی دعوت شده! همه ي مدارکش را در خانه گذاشت و به بچه ها که خواب بودند خیره شد! بعد با من خداحافظی کرد تا برود. پرسیدم: حاجی کی برميگردی؟ جواب نداد. نگاهی به من کرد و رفت. غروب تلفن زدم و گفتم: علی مدارکت را جا گذاشتی. گفت: ميدانم، اشکال نداره، بگذار باشه. پرسیدم برای شام ميآیی؟ گفت: نه نميتونم بیام. دوباره پرسیدم: شام خوردی؟ گفت: اونم چه شامی. بعد هر چه غذای خوب و خوشمزه بود نام برد. چلوکباب و ... پرسیدم فردا برای ناهار ميآیی؟ گفت: معلوم نیست. و این آخرین صحبت ما بود.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بس
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت هفتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#آتش_نیسان
گرمای تیر بیداد ميکرد. پشتیبانی ضعیف بود. خبر سقوط خطها یکی پس از دیگری ميرسید. حاج علی روی خط بیسیم رفت و از برادر محمد درخور که یکی از فرمانده گردانها بود اوضاع را پرسید. او هم گفت: حاجی، من شاسی بیسیم رو ميگیرم، شما هر طور برداشت کردید... صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد ميکرد. اما چارهاي نبود باید مقاومت ميکردیم. حاج علی گفت: ببین محمد، ميدونم چی بهت ميگذره. همه رو ميدونم، ولی آبروی اسالم به تو بستگی داره ... درخور گفت: حاجی پیامی که ميفرستید خیلی سنگینه. مگه من کی هستم؟ حاج علی تأکید روی حفظ موقعیت داشت، ولی درخور گفت: حاجی بال های دو طرف من شکسته. همهي نیروهام رو از دست دادم. اما حاج علی دائم تأکید ميکرد که هر طور شده خط رو نگه دار. شرایط بدتر از آنی بود که فکر ميکردیم. من و حاج علی با چند تا از بچه ها به قرارگاه رفتیم و روی طرح نجات جزیره کار کردیم. حاج علی گفت: قنبری، با مسئول جهاد برو جزیره ي شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ي شمالی رو بشکافید و آب بندازید توی جزیره تا سرعت پيشروي دشمن کند بشه. من گفتم: علی بیا بریم قرارگاه عقبتر. اونجا روی طرح کار ميکنیم. اینجور که نميشه، شیمیایی زدند. نیروها دارند عقبنشینی ميکنند. اینجا موندی که چی بشه؟ حاج علی به صورت من خیره شد و بعد از لحظه اي سکوت گفت: کجا برم، هنوز نیروهای ما تو جزیره هستند. نميتوانم ول کنم عقب برم، باید تکلیف اونها روشن بشه. بعد سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی ادامه داد: حاج احمد، برگردم عقب چی بگم؟ بگم جزیره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ نه، همینجا ميمونم، من با بچه ها بر ميگردم. همین موقع قنبری با شتاب آمد و خبر آورد که عراقیها تا دو کیلومتری جادهي سیدالشهدا آمده اند و خیلی سریع دارند جلو ميآیند. نیرويي هم در جزیره نمانده و همه دارند عقب نشینی ميکنند. اگر کسی هم مانده، یا شیمیایی شده یا وسط نیها مخفی شده. ساعت یازده صبح بود که رفتم عقب تا به مرتضی قربانی سر بزنم. به حاج علی هم گفتم: اینجا نمان، سریع بیا عقب. بیرون که آمدیم دیدم نیها در آتش حمالت موشکی عراق ميسوختند، حاج علی خیره شده بود به آنها. انگار این دل او بود که ميسوخت.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊ب
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت هشتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#چشم_انتظار
مادر شهید یک سال قبل از شهادتش بود. از جاده بستان به سوسنگرد ميرفتیم. درباره ي سرنوشت و آینده ي خودش از او پرسیدم. گفت: »عبدالرضا جان، من تا الان دو بار تا مرز شهادت رفتهام ولی شهید نشدم. به شما قول ميدهم در این جنگ، حتی اگر یک روز باقی مانده باشد، شهید خواهم شد. بعد یک عکس کوچک از توی جیبش در آورد و یادگاری به من داد. پشت عکس نوشته بود: سردار رشید اسلاک شهید علی هاشمی. ميگفت: روزی که مردم من را تشییع ميکنند و زیر تابوت من را گرفتند، دوست دارم عده اي بگویند: این گل پرپر از کجا آمده. و عده اي دیگر بگویند: »از سفر کرب و بلا آمده. ميگفت: خیلی لذت داره که این را برای من بگویند. چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود. علی قول داد که مي یاد خانه. به من هم گفته بود برایش قلیه ماهی درست کنم. آن روز سبزی خریدم و قلیه ماهی درست کردم، نان پختم و منتظر ماندم تا بیاید. تا آن روز بدقولی نکرده بود! یکدفعه دیدم که در زدند، خوشحال شدم. فکر کردم علی است. دویدم سمت در، همسر و بچه های علی بودند. گفتم: پس کو علی؟ گفت: مادر خبر نداری، جزیره ي مجنون رو گرفتند. حمله شده. شیمیایی زدند... رنگ از چهره ام پرید. بعد پدر علی به برادر مّلح که در جزیره بود زنگ زد و سراغ علی را گرفت. مّلح هم گفت: معلوم نیست چه به سر حاجی آمده. حاجی نیست! گوشی از دست پدر علی افتاد و شروع کرد به گریه کردن. من هم دیگر حال خودم را نميفهمیدم. گفتم: ميگن علی گم شده. مگه مي ِ شه؟ علی من جزیره رو مثل کف دستش ميشناسه. بعد از اون، کار ما شد چشم انتظاری؛ آن هم در سکوت. چون معلوم نبود که علی اسیر شده یا شهید. باید مراقب ميبودیم که اگر اسیر شده عراقیها به هویتش پی نبرند. خیلی سخت گذشت. خواهرش ميگفت: بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه روز فقط گریه کردم. طوری شد که دیگه از بچه هام خجالت ميکشیدم. من خیلی به علی وابسته بودم. همش ميگفتم خدایا کمکم کن. خلاصه زندگی رو برای شوهر و بچه هام زهر کردم. تا اینکه خودش آمد به خوابم. بعد از نماز صبح بود، یک دشداشه ي سفید تنش بود. همینجوری که بغلش کردم گریه ميکردیم. همه ي محاسنش از گریه خیس شد. گفتم: حاجی بلند شو، گفت: من نميتوانم بلند شوم، من کمرم شکسته. گفتم برای چی؟ گفت: من از اشکهای توکمرم شکسته. با تعجب گفتم: حاجی ميگن تو شهید شدی؟! گفت: دیگه باید راضی باشی به رضای خدا. این رو که بهم گفت از خواب پریدم. همینطور گریه ميکردم. وقتی خوابم را برای شوهرم تعریف کردم گفت: دیگه ميخوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ ازت خواسته که شهادتش رو بپذیری و اینقدر گریه نکنی. از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊ب
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#سالهای_انتظار
پدر علی از بسیجی های قرارگاه نصرت بود. حاج علی او را هم وارد کار کرد. این پدر دوازده سال حصیر ميانداخت توی کوچه و مينشست کنار در و زل ميزد به انتهای کوچه! منتظر بود خبری از پسرش بشود. اما افسوس که پدرش سال ۱۳۷۹از دنیا رفت و پسرش علی را ندید. سالها گذشت. حسین و زینب بزرگ شدند. همیشه برنامه ریزی ميکردند که اگر پدرشان آمد، چه کار کنند. وقتی بچه های سپاه آمدند و گفتند ميخواهند برای شهادت علی مراسمی بگیرند، چون هیچ نشانی از علی نبود، زینب رفت به اتاقش و در را به روی خودش بست. ميگفت: مگر ميشود؟ بابام برميگرده. اینها خوب نگشته اند! صدام رفت. بچه های نصرت همه ي زندانهای عراق را گشتند. اما خبری از علی نشد. حتی گفتند شاید او را از عراق خارج کرده باشند! رفقایش همه جا را گشتند. اما خبری نشد. سه بار کل منطقهاي را که احتمال ميرفت حاج علی در آنجا شهید شده باشد تفحص کردند. شهدای زیادی بازگشتند اما... تا اینکه گفتند در سال ۱۳۸۹چند شهید كه یکی از آنها با مشخصات حاج علی است در منطقه ي هور پیدا شده! با پیگیریهای مختلف نمونهي خون مادر و فرزند حاجی را گرفتند و به کشور آلمان فرستادند. مدتی بعد حاج علی به خواب مادر آمد! خبر داد که مادر من برگشته ام و... یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۹ بود. خبر ساعت چهارده را ميدیدیم. بعد از خبرهای مختلف، ناگهان تصویر علی با پس زمینه ي قرمز با چند پرستو دور و برش نگاه ما را میخکوب کرد! همینطور مات و مبهوت مانده بودم که تلفن زنگ زد. یکی از بستگان بود. بدون سلام و علیک گفت: ننه علی، پسرت پیدا شد. بعد از ۲۲سال علیات برگشته، پیکرش در مجنون پیدا شده. نمونه ً ي آزمایش کامال با پیکر علی مطابقت داشته. اول از همه خدا رو شکر کردم و بعدش نوه ام حسین را با دخترم به تهران فرستادیم تا پیکر پسرم علی را به اهواز بیاورد. آنها پیکر علی را دیده بودند. چفیه ي سبزی که حاج علی داشت، لباس زیر او و حتی جوراب او را کامل شناخته بودند. در آن هوای گرم و بعد از نماز جمعه ي تهران و در ایام فاطميه تشييع با شکوهی برگزار شد. مردم تا ساعت شش عصر در خیابانهای تهران همراه با پیکر علی سینه مي ً زدند. چقدر فاطمیه تهران با حضور علی با شکوه شد. اصلا انگار که علی در فاطمیه آمده بود تا به ندای مظلومیت علی زمان لبیک بگوید. علی بعد از آن همه سال گمنامی، به خاطر ارادت خاصی که به مادر سادات حضرت زهرا داشت، در روز شهادت ام الحسنین حضرت زهرا در تهران، حمیدیه، سوسنگرد و اهواز به صورت با شکوهی تشییع شد. در همه ي شهرها اصرار ميشد که علی در آنجا دفن شود. یادم افتاد چند ماه قبل، مادر یکی از شهدا به مادر حاج علی گفته بود: پسرم در عالم رویا، این فضايي که جلوی بهشت آباد هست را نشان داده و گفت: فرمانده ما چند ماه دیگر در اینجا دفن ميشود. آن زمان جدی نگرفتیم، اما بهترین محل برای دفن حاج علی همین مکان انتخاب شد!
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊ب
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل آخر ..( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#این_عمار
زینب امروز پیامرسان خون پدر شده است و اینگونه با ما سخن ميگوید: سلام به ساحت دل صاحبدلان، که حریم محبت پسر فاطمه ، ِ مهدی آل محمد هستند و سپاسگذارم برای نعمت نور اسلام، پیامبر اعظم و نعمت نفس کشیدن در فضای ولایت امام خمینی و اکنون، پایداری و جانبازی ِ در راه سید علی که امید ما است؛ امید ما که به وصال انقلاب جهانی منجی موعود، حضرت مهدی عج برسیم. انشاءالله بر این باوریم؛ زيرا ستاره های بیشماری در راه طلوع این آخرین نور عالمتاب فدا شده اند و من به لحظه لحظه ي آن سالهای نبرد نور با ظلمت ميبالم؛ ميبالم که در جبهه ي نور، پدرم و پدران بسیاری از فرزندان این مرز و بوم برای غلبه ي حق جنگیدند و شهادت را عاشقانه پذیرفتند. من دختری چهارساله بودم که پدرم حاج علی هاشمی، برای حیرت انگیزترین و جاودانه ترین نبردهای طول تاریخ کشورمان، چون خیبر و بدر و برای خروج نصرت را تأسیس کردند. جنگ از بن بست، قرارگاه سر ِ او و یاران کربلاییش با طاقتی فوق تحمل، با طبیعت وحشی هورالعظیم، نبردی نابرابر را آغاز کردندبا نیروی ایمانشان همیشه بر آن غلبه داشتند تا نهال انقلاب به دست ِ دژخیمان ِ بعثی و اربابان مستکبرش زائل نگردد. و ثابت شود که این راهیافتگان عرش، فدای مکتب علوی و عاشقان و محبان زهرای مرضیه هستند. شاهد این حقیقت، فراوان هستند. زندگی پدرم تنها شاهدی از این مدعا است. مفقودیتش و بازگشت پیکرش، بعد از ۲۲ سال، وآن هم در ایام شهادت بی ِ بی دو عالم شاهدی دیگر. چفیه به کمرش ۲۲ سال بسته مانده بود. بازش که کردیم، تیری پهلوی او را دریده بود. آیا او فرزند زهرای پهلوشکسته نیست!؟ بابای مهربانم، توکه تنها آرزوی دستانم، لمس دستان پرمهرت بود، همیشه از مادر شنیده بودم که الگو و اسطوره ات، سالروز شهیدان است. در این راز، نهفته است که تو هم سر به بدن حال نميدانم که چه سر نداشتی. حتمًا در خلوتت از خدای خود خواسته اي که سرنوشتی به سان مولایت برایت رقم بزند. بابای عزیزم. نميخواهم بگویم در ۲۲ سال نبودنت بر ما چه گذشت که خود در هر ثانیه اش گواه بودی. از آن وقتی که در مدرسه یاد دادند که بابا آب داد، مادر جای خالی ات را با قاب عکست برایمان پر ميکرد. از آن ایامی که روزها و ثانیه ها را مي شمردم تا پدر به سفر رفته ام، عزم بازگشت به خانه را بکند. آخر مگر بابا دلش برای تنها دخترش تنگ نميشود. یا از آن بگویم که یادم دادند، معنی واژه مفقودیات را؛ واژه اي که آشنای همه ي لحظه ِ های غریبی تو برایم بود. از آن لحظاتی بگویم که به شوق شادمان کردن تو، به وقت دیدن دوباره ات، ِ به جّد درس خواندم، اما تو باز نیامدی، دانشگاه قبول شدم، اما باز نیامدی، فارغ التحصیل شدم، پس کجایی تا به دخترت افتخار کنی، باز هم نیامدی! امید داشتم که بیایی در درگاه خانه بایستی، چشم بیندازی در چشمانم و امید را بکاری تا تکیه کنم به پدری ات، به مردانگی ات، به سرداری ات. امید داشتم که بیایی و دست بکشی روی زخمهای سالهای نبودنت. اما اینک روی پاره های دلم که سبک شده از سیل اشک، تنها چند تکه کوچک از تو دارم. آری؛ ميدانم، ميدانم که مردان خاکریز نباید بند خاک شوند. اما بابای عزیزم، سؤالی ذهنم را همیشه مشغول ميدارد؟ چه شد که پس از ۲۲ سال غربت و تنهایی و انتظار ما، تصمیم گرفتی که برگردی. تصمیم گرفتی که اینچنین با شکوه برگردی. یقین دارم که ندای اَ َین عّمار رهبر را شنیدی و آمدی تا بگویی که عمار تویی و دوستانت. آمدی تا مرهمی باشی بر قلب شکسته ي رهبرمان؛ رهبر عزیزمان سید علی. همرزمانت از مشکلات نبرد در منطقهي هورالعظیم ميگویند، یقین دارم که تو و یارانت طاقتی فوق بشری، برخاسته از ایمان خود داشته ايد. و اینک ما نیز در راه برداشتن موانع ظهور مهدی موعود عج باید چنین باشیم و لحظه لحظه در این راه تردید نکنیم. انشاءالله
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل آخر ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل آخر ..( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#اباالفضل_خمینی
آن روزها با مردی از تبار هاشمی آشنا شدم. او جوانمردی بود که در کوی ُخلق و خوی، نمونه نداشت. انسانی به تمام معنا ساخته شده و جان باخته ي راه خدا و فرزند راستین خمینی کبیر، شهید علی هاشمی او تنها یک فرمانده نبود، بلکه معلم اخلاق بود. هر کس یک بار با او مصافحه میکرد، عاشقش ميشد. خدا به بنده توفیقی داد تا در سال ۱۳۶۲ قبل از عملیات خیبر و در سال ۱۳۶۳ قبل از عملیات بدر، چند صباحی جزء گروه رزمندگان قرارگاه نصرت باشم؛ قرارگاهی که عرصه ي نبرد را با همت و تلاش فرماندهان و مدیرانش ِ بر ارتش بعثی عراق تنگ کرد و این نبود جز تدبیر رادمردی چون شهید علی هاشمی. از زمانی که در خدمت سردار شهید مهدی نریمی مسئول مخابرات قرارگاه بودم، با علی هاشمی آشنا شدم و در برخوردی که اولین بار با ایشان داشتم، جز مهر و دوستی در دل من نکاشت، آن زمان شهید هاشمی فرمانده سپاه ششم امام صادق و فرمانده قرارگاه نصرت بود و بیشتر اوقات در تیم¬ های شناسایی و اطلاعات عملیات به همراه تیم ویژه خود همراه بود و بنده نیز به دلیل نوع مسئولیتی که به عنوان مخابراتی و بیسیمچی داشتم با برخی از این تیمها همراه و در مناطق طلائیه و بعد از عملیات خیبر در جزایر مجنون همراهشان بودم. او انسانی صبور و با تقوی بود. بارها در نمازش خضوع و خشوع را میدیدم. از شایستگی او آن بود که به رغم یک فرماندهی جدی و تلاش گر و چهره ای مصمم با دوستان جز با تبسم برخوردی نداشت و این خصلت وی نه با من که یک بیسیمچی ساده بودم، بلکه با دیگر همرزمانش نیز چنین بود. شاید نتوانم آنچه که حق ایشان است بیان کنم ولی جا دارد حاج عباس هواشمی از آن روزها بگوید و سردار احمد غلامپور یاد آن روزها كند که ساعتها و تا پاسي از شب در قرارگاه شهید هاشمی در سنگر ما)مخابرات می نشست و عملیات را بررسی میکرد، امروز از آن مظلومیت بگویند، دیگر صبر ما لبریز شد که از مظلومیت علی هاشمی آن سردار دالور جنوب نگوییم، فاتح خیبر، بدر، طلائیه، شلمچه و اروند را کسی جز علی هاشمی نخوانید که همهي سرداران شهید و حاضر، زمانی شاگردی او را کرده اند. هاشمی همچون اباالفضل برای خمینی ; سرداری کرد، او به نهر علقمه زد تا دین زنده بماند، او به هورالعظیم زد و هور با همه ي سختيهايش در مقابل علی هاشمی زانو زد. با آنکه میتوانست در خط مقدم باشد اما ِ گمنامی در هور را برای اطاعت امر امامش و پیروز شدن اسلام انتخاب کرد. من که از فرسنگها راه کاشان به قرارگاه نصرت آمده بودم، هنوز دل در گرو آن سرزمین دارم و این علاقه را شهید هاشمی در دلمان ایجاد کرد. خدایا میدانم اگر یک نماز قبول از من بپذیری، نمازهایی است که در مسجد قرارگاه به امامت او خواندم. هنوز نقش چفیه و دشداشه ي عربی علی هاشمی در چشمانم نور میزند.
#پایان
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---