🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊ب
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هشتم ..( قسمت هشتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#چشم_انتظار
مادر شهید یک سال قبل از شهادتش بود. از جاده بستان به سوسنگرد ميرفتیم. درباره ي سرنوشت و آینده ي خودش از او پرسیدم. گفت: »عبدالرضا جان، من تا الان دو بار تا مرز شهادت رفتهام ولی شهید نشدم. به شما قول ميدهم در این جنگ، حتی اگر یک روز باقی مانده باشد، شهید خواهم شد. بعد یک عکس کوچک از توی جیبش در آورد و یادگاری به من داد. پشت عکس نوشته بود: سردار رشید اسلاک شهید علی هاشمی. ميگفت: روزی که مردم من را تشییع ميکنند و زیر تابوت من را گرفتند، دوست دارم عده اي بگویند: این گل پرپر از کجا آمده. و عده اي دیگر بگویند: »از سفر کرب و بلا آمده. ميگفت: خیلی لذت داره که این را برای من بگویند. چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود. علی قول داد که مي یاد خانه. به من هم گفته بود برایش قلیه ماهی درست کنم. آن روز سبزی خریدم و قلیه ماهی درست کردم، نان پختم و منتظر ماندم تا بیاید. تا آن روز بدقولی نکرده بود! یکدفعه دیدم که در زدند، خوشحال شدم. فکر کردم علی است. دویدم سمت در، همسر و بچه های علی بودند. گفتم: پس کو علی؟ گفت: مادر خبر نداری، جزیره ي مجنون رو گرفتند. حمله شده. شیمیایی زدند... رنگ از چهره ام پرید. بعد پدر علی به برادر مّلح که در جزیره بود زنگ زد و سراغ علی را گرفت. مّلح هم گفت: معلوم نیست چه به سر حاجی آمده. حاجی نیست! گوشی از دست پدر علی افتاد و شروع کرد به گریه کردن. من هم دیگر حال خودم را نميفهمیدم. گفتم: ميگن علی گم شده. مگه مي ِ شه؟ علی من جزیره رو مثل کف دستش ميشناسه. بعد از اون، کار ما شد چشم انتظاری؛ آن هم در سکوت. چون معلوم نبود که علی اسیر شده یا شهید. باید مراقب ميبودیم که اگر اسیر شده عراقیها به هویتش پی نبرند. خیلی سخت گذشت. خواهرش ميگفت: بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه روز فقط گریه کردم. طوری شد که دیگه از بچه هام خجالت ميکشیدم. من خیلی به علی وابسته بودم. همش ميگفتم خدایا کمکم کن. خلاصه زندگی رو برای شوهر و بچه هام زهر کردم. تا اینکه خودش آمد به خوابم. بعد از نماز صبح بود، یک دشداشه ي سفید تنش بود. همینجوری که بغلش کردم گریه ميکردیم. همه ي محاسنش از گریه خیس شد. گفتم: حاجی بلند شو، گفت: من نميتوانم بلند شوم، من کمرم شکسته. گفتم برای چی؟ گفت: من از اشکهای توکمرم شکسته. با تعجب گفتم: حاجی ميگن تو شهید شدی؟! گفت: دیگه باید راضی باشی به رضای خدا. این رو که بهم گفت از خواب پریدم. همینطور گریه ميکردم. وقتی خوابم را برای شوهرم تعریف کردم گفت: دیگه ميخوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ ازت خواسته که شهادتش رو بپذیری و اینقدر گریه نکنی. از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---